آخرای مهر

ساخت وبلاگ


منِ او
سی ام مهر  ۱۳۹۸

از غیر او، حتی خودم، وقتی جدا گشتم
وقتی، سراپا او شدم.... حاجت روا گشتم
من: او شدم، او: من شد و ما: عاشقی کردیم
مانند مجنون، شهره ی افسانه ها گشتم
لیلای من، شیرین لبی می کرد و چون فرهاد
در بیستون عشق شیرینم، فدا گشتم
هر روز و هر شب، دانه می پاشید، در پیشم
وقتی، پریدم.... وقتی، مرغ این هوا گشتم
با دام زلف و دانه ی خالش، اسیرم کرد
همچون کبوتر، جلد بامی آشنا گشتم
پرپر زدم، مثل کبوتر بچه ای پیشش
در دامش افتادم، به عشقش مبتلا گشتم
کم کم، تمام زندگی را، وقف او کردم
عاشق ترین دیوانه ی خلق خدا گشتم
او، دلبری می کرد، با چشمان زیبایش
از غیر او، حتی خودم، کم کم جدا گشتم

 


باغ نورانی(روضه منوره)
سی ام مهر  ۱۳۹۸


گفته پیمبر خدا: تو مشهد...
یه قطعه از بهشته، زیر گنبد
بس که، صفا داره و روحانیه
بهش میگن: یه باغ نورانیه
امام رضا(ع) غریبه، اما اینجا
هیچکی غریبه نیست، عجیبه اینجا
اینجا، دلا مثل هوا، رقیقن
زائرا، با کبوترا، رفیقن
گندم نذری می ریزن براشون
پر می کشه با کفترا، دلاشون
خادمای مودب و مهربون
زائرای پیر، زائرای جوون...
همه می خوان: کنار آقا باشن
تو بهترین قطعه ی دنیا باشن
پرچم سبز و گنبد طلایی
عجب ضریح خوب و با صفایی
سقاخونه، نقاره خونه، گنبد
دلم می خواد: بازم بیام به مشهد
خدا کنه، به زودی اینجا باشیم
یه روز ناهار، مهمون آقا باشیم


مستانه
بیست و نهم مهر  ۱۳۹۸

"مست آمدم، ای پیر! که مستانه بمیرم
مستانه، در این گوشه ی میخانه، بمیرم"*
در گوشه ی میخانه ی لبهای تو، امشب
دیوانه تر از، هرچه که دیوانه، بمیرم
مانند کبوتر شوم و بندی زلفت
با بوسه ای بر خالِ چنان دانه، بمیرم
آواره ی این شهر خرابم من و باید
در خانه ی تو: دلبر جانانه، بمیرم
من را، به غزلخانه ی چشمت، ببَر امشب
نگذار، که در گوشه ی ویرانه بمیرم
نگذار، غریبانه و مانند گدایان
در شهر خودم، پیش تو، بیگانه بمیرم
یک عمر، مرا، از در خود راندی و باید
در پیش تو، سر بر سر آن شانه، بمیرم
امشب، زده ام جام غزل، مست و خرابم
مست آمدم ، ای پیر! که مستانه بمیرم
*شهریار


بد تا کرد
بیست و نهم مهر  ۱۳۹۸

"بدجور، با این عاشقِ بدپیله، بد تا کرد
پا زد، به احساساتِ دل، این پا و آن پا کرد"*
با وعده های بی اساسش، بی وفایی را
مانند صدها دلبر دیرینه، معنا کرد
اول، به ناز و خنده و دل  بردنی شیرین
این قلب صاف و ساده ام را، خوب شیدا کرد...
بعدش، مرا در کوچه های غربت و اندوه
ول کرد و این دیوانه را، رسوای دنیا کرد
من را، شبیه حضرت فرهاد و چون مجنون
افسانه کرد و شهره ی اشعار زیبا کرد
شیرینیِ لیلای من، سهم رقیبم شد
من را، پریشان، در میان دشت غمها کرد
من می روم، اما بگو با او، پس از مرگم:
بدجور، با این عاشقِ بدپیله، بد تا کرد
*علیرضا رنجبر

 

درد بی دوا
بیست و هشتم مهر  ۱۳۹۸

"گفتی ام: درد تو عشق است، دوا نتوان کرد
دردم از توست، دوا از تو، چرا نتوان کرد ؟"*
ابروان تو، بهم خورده گره، چون کارم
مشکلت چیست؟ چرا این گره وا نتوان کرد؟
عشقِ محراب دو ابروی تو، شد دین دلم
ولی افسوس، در آن، هیچ دعا نتوان کرد
بر سرت، چادر و بر روی دلم، بار غمت...
مانده و غصه از این سینه، جدا نتوان کرد
شکوه ها دارم از آن، چشم پر از فتنه، ولی
شکوه، از چشم تو، حتی به خدا، نتوان کرد
جان من، هدیه ی ناقابلی، در پیش شماست
که به جز، پیش قدمهات، فدا نتوان کرد
زخمی ام، زخمی تیر نگه نافذ تو
بسته ام، دل به سر زلف و رها نتوان کرد
گفتمت: لطف کن و مرهمی، بر زخمم باش
گفتی ام: درد تو عشق است، دوا نتوان کرد
*هاتف اصفهانی

 

کبریت
بیست و هفتم مهر  ۱۳۹۸

دلخسته، از سرمای این دنیا
مانند مردی عاشق و شیدا
در روزگار مردم عاقل
قرن سکوت عالم بالا
بسته، گمانم روی این مردم
حتی خدا هم، چشمهایش را
در شهر بی عاشق، بدون مرد
از درد، دارد در دلش غوغا
فریاد خاموش هزاران شمع
دارد، میان سینه اش گویا
او، مثل ما، ساکت نخواهد بود
تا یخ کند، دنیا از این سرما
خود را، به آتش می کشد، کبریت
دلخسته، از سرمای این دنیا

 

پاکبان
بیست و هفتم مهر  ۱۳۹۸

با برگ های خشک پاییزی
یک قلب زیبا، می کشم امروز
من، پاکبان خسته ی این شهر
شعری، در اینجا می کشم امروز
 
نقاش شاعر، شاعری عاشق
گمنام شهری، مملو از عاقل
مردی، که نارنجی ست روپوشش
مردی، که شد دنیا از او غافل
 
جارو و خش خش های هر روزه
در کوچه ای که، خانه ی او بود
من، محو روی خانمی محجوب
او، عاشق آواز جارو بود
 
مِن ..مِن، سلام گنگ هر روزه
من را، نمی دید و گذر می کرد
من، آتشی بودم، در این سرما
او، از نگاه من، حذر می کرد
 
حالا، برای اینکه عشقم را
حتماً ببیند، می کنم کاری
یک کارِ مخصوصِ منِ عاشق
یک کار زیبا، غیر تکراری
 
بر صفحه ی سرد خیابان ها
تصویر خود را، می کشم امروز
با برگ های خشک پاییزی
یک قلب زیبا، می کشم امروز

بعد از تو
بیست و ششم مهر  ۱۳۹۸

"بعد از سفر تلخ تو، سامان نگرفتم
آرام، در این حادثه، یک آن نگرفتم"*
با رفتن تو، قصه ی پر غصه ی غربت
آغاز شد و سر، روی دامان، نگرفتم
با شعر غم انگیز من، آتش شده روشن...
در دفتر و آبی، روی دیوان نگرفتم....
جز آب روان گشته ی از دیده ی بی خواب
سرمایه ام اشک است، که آسان نگرفتم
من، بت شکن نفسم و افتاده در آتش
از لطف تو، آتش به گلستان نگرفتم
سوگند، به لبهای تو، ای دختر حوا !
جز سیب لبت، از کف شیطان نگرفتم
فردوس برین، جز لب تو، نیست برایم
جز درس وفا، در همه دوران نگرفتم
افسوس، که عاشق شدم و رفتی و ماندم
بعد از سفر تلخ تو، سامان نگرفتم
*حسین آهی

 

پریشان
بیست و ششم مهر  ۱۳۹۸

هزار و یک شب این افسانه می خوانم ، نمی دانم
چرا، هر دفعه چون دیوانه می خوانم؟ نمی دانم
دو گیسوی تو همچون بیتی از اشعار مولاناست
چرا، این بیت را با شانه می خوانم؟ نمی دانم
دو گیسوی پر پیچ و خمت را، مثنوی گفتم
و آن را، بارها مستانه می خوانم ، نمی دانم...
نمی فهمم ،چرا این مثنوی، رنگ غزل دارد
شدم با شاعری بیگانه؟ می خوانم ... نمی دانم
کمند زلف تو، افتاده روی دانه ی خالت
غزل، از دام و از این دانه می خوانم ، نمی دانم...
میان تاک پر پیچ و خم زلف سیاه تو
چرا دل کرده در آن خانه، می خوانم ، نمی دانم
"حقیقت بود، یا دور و تسلسل، حلقه ی زلفت ؟
هزار و یک شب این افسانه، می خوانم ، نمی دانم"*
*قیصر امین پور

 

چاره ی درد
بیست و پنجم مهر  ۱۳۹۸

به غیر گوشه ی چشم تو، ناخدایی نیست
مرا، به غیر نگاه تو، آشنایی نیست
مریض عشق تو هستم، به جز دوای لبت
به دردهای دل مبتلا، دوایی نیست
نشسته، در دل من، تیر تیز مژگانت
شبیه من، به خدا ! پیش تو، فدایی نیست
جهان و هرچه در او هست و نیست را دارم
گدایی، بر در تو، از سرِ گدایی نیست
مرا، اسیر خودش کرده، زلف مشکینت
کمند زلف تو را، تا ابد رهایی نیست
شبیه قایقی، در شطّ گیسویت، قلبم...
فتاده، راه فراری، بجز «بیایی» نیست
"بیا، که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو، ناخدایی نیست"*
*فاضل نظری

 

شعر تو
بیست و چهارم مهر  ۱۳۹۸

"شعر من، با مدد ساز تو، آوازی داشت"*
سوزکی داشت، میان خودش و رازی داشت
آخر هر غزلم، نام تو را می گفتم
آخر هر غزلم، سرخط و آغازی داشت
آسمان بود، دل عاشقم و عشق به تو...
در دلم، مثل کبوتر شده، پروازی داشت
من، فدای لب چون جام شراب تو شوم
این حرام ابدی، مستی و اعجازی داشت
حرفِ یک بوسه، بر این جام.... گناهی تازه
صد غزل، خوب تر از حافظ شیرازی داشت
امشب از شعر پُرم، دیده ام ات، در کوچه
دیده ات، در دل خود، قصه ای و نازی داشت
قصد چشمان تو، دل بردنِ از شاعر بود
چشمهای تو، عجب، حالت طنازی داشت
مطلع شعر، تو و یاد تو و پایانش
شعر من، با مدد ساز تو، آوازی داشت
*هوشنگ ابتهاج

 

اعجاز دوست
بیست و سوم مهر  ۱۳۹۸

"ما را، کبوترانه وفادار کرده است
آزاد، کرده است و گرفتار، کرده است"*
تیر و کمان ابروی خود را، به دست من
داد و مرا، روانه ی پیکار کرده است
خود را، به قلب حادثه، با شعر می زنم
من را، به حکم عاشقی، سردار کرده است
او شد طبیب قلب پر از غصه ی من و...
لطفی عجیب، بر منِ بیمار کرده است
با بوسه های آتش سرخِ لبان خود
من را، دوباره، بی خود و تبدار کرده است
جام شرابِ سرخ لبِ دلبرم، عجیب...ا
هوش از سرم ربوده و بیدار کرده است
امشب، شبیه حافظِ شوریده سر شدم
من را، سوار قایق اشعار کرده است
با دانه ای، که کنج لبش، جا گرفته است
من را، کبوترانه، وفادار کرده است
*فاضل نظری

 

اسیر
بیست و دوم مهر  ۱۳۹۸

"فدای صورت مثل بهارت
غزل می ریزد از چشم خمارت "*
نمی دانم، کجا؟ کی بود؟ اما...
شدم، یک روز، در جایی، دچارت
دچار گیسوان چون کمندت
گرفتار لب مثل انارت
دو تار از زلف، بیرون بود و گشتم
اسیر پیچ وخمهای دوتارت
منِ شیرِ همیشه خرم و شاد
شدم مانند آهویی، شکارت
تمام هست و بودم را، گرفتی
شدم، عبد تو و در اختیارت
گرفتارم چرا کردی، عزیزم!
ولی راندی، دلم را از کنارت؟
نکن با من، چنین ظلمی، نرانم
فدای صورت مثل بهارت
*مریم جباری

 

عاشق می شوی
بیست و یکم مهر  ۱۳۹۸

"در گلستان خیالم، تا چو گل، وا می شوی
عطـر افشانِ وجود من، سراپا می شوی "*
روسری، وقتی که بر می داری، از روی سرت
با گناه تازه ی خود، ناز و زیبا می شوی
می شوی مانند سیبی، می شوی حوا و من
می شوم، یک آدم مجنون و لیلا می شوی
مثل موجی بی محابا، می شوی چرخنده و
با چنین رقصی، بلای جان شیدا می شوی
گرچه می گویی، که عاشق نیستی و عاقلی
عاشقی، دیوانه مانند منی .... یا می شوی
مطمئن هستم، که روزی می شوی، دیوانه ام
همدم و همراه، با این بی سر و پا می شوی
می شود، دنیا بهشت و می شوم، دیوانه ات
در گلستان خیالم، تا چو گل وا می شوی
*عباس خوش عمل

 

جواب آخر
بیستم مهر  ۱۳۹۸

جز عشق، جوابی، به سوال تو ندارم
می پرسی و می دانی: چرا بر سرِ دارم
بر دار شدم، تا که بدانند رقیبان
افتاده، به گیسوی کمندت، سر و کارم
بر خاک سر کوی تو، افتاده ام و انگار
بر اسب مراد دل دیوانه، سوارم
من، عاشق چشمان تو و زلف تو هستم
یک عمر، به این درد جهانسوز، دچارم
لب، بر لب هر جام، به جز جام لبانت
عمری زدم و عمری، گرفتار خمارم
از چشم تو، روشن شده دنیای سیاهم
خورشیدی و من، پیش تو، مانند غبارم
در اوج خزان، زردترین برگم و چشمت
دارد به دل تیره ی خود، فصل بهارم
من، شاعرم و صاحب اشعار دل انگیز
دیوانه ام و اهل همین شهر و دیارم
از قصه ی من، شهر، خبر دارد و از من...
می پرسی، چنان بی خبران، از شب تارم
"می‌دانی و می‌پرسی‌ام، ای چشمِ سخنگوی!
جز عشق، جوابی، به سوال تو ندارم"*
*شفیعی کدکنی

 

مرده
نوزدهم مهر  ۱۳۹۸

کشت خشکم، که عبث، حسرت باران دارم
باغ بی برگ و برم، خوی بیابان دارم
در من از زندگی، تنها هیجانی باقی ست
که از آغاز جهان، خاطره از آن دارم
مرده ام، مرده ای با زندگیِ پوشالی
سینه ای دارم و یک قلب هراسان دارم
زندگی، خوردن یک سیبِ پر از وسوسه بود
منّت زندگی، از حضرت شیطان دارم
توبه، از سیب نکردم، به دلم رازی را...
از تو و سیب پر از وسوسه، مهمان دارم
مرده ای، پر هوس و غرق نفَس، غرق گناه
که به امید رسیدن به شما، جان دارم
آی! ای حضرت باران! به سرم، دست بکش
که هراسی، به دل از، لحظه ی پایان دارم
"برگ پارینه، چه سودی برَد از ابر بهار؟
کشت خشکم، که عبث، حسرت باران دارم"*
*مهدی اخوان ثالث

 

شاعر معاصر
هجدهم مهر  ۱۳۹۸

"قسمت این بود، که من، با تو معاصر باشم
تا در این قصه ی پر حادثه، حاضر باشم"*
قسمت این بود، که من، پیش تو و دور از تو
سهمم این بود، فقط: حاضر و ناظر باشم
در کنار تو، ولی از تو و از عشقت دور
در مسیر تو و عشق تو، مسافر باشم
سهمم از زندگی و عشق، فقط، اخم تو شد
باید از اخم تو، راضی شده، شاکر باشم
درد من، اخم تو و دوری از روی شماست
دردم این است، چرا باغی و بایر باشم؟
باید از چشم تو و اخم تو، شعری گفتن
باید این مرتبه، در پیش تو، شاعر باشم
شاید این بار، غزل ها، برسانند پیام
قسمت این بود، که من، با تو معاصر باشم
*غلامرضا طریقی

 

 

ملک عشق
هفدهم مهر  ۱۳۹۸

بانو! هرجا بروم، ملک خداوندی توست
عالم، از روز ازل، بنده ی دلبندی توست
ابر و باد و مه و خورشید و فلک، می چرخند...
دور تو، قصد همه، خنده و خرسندی توست
از همه عالم و آدم، دل و دین را بردی
این هم، از ناز تو و هوش و هنرمندی توست
خنده کن، عشق من! و نور بپاش و خوش باش
که جهان، در هوس شور شکرخندی توست
خنده ات، مثل عسل، مثل شکر، شیرین است
خنده ات، دسته گل سرخ، گلِ قندی توست
من، به لبخند تو، دل داده ام و می دانی
دل من هیچ، خداوند جهان، بندی توست
"خواستم، قهرکنم، با تو خداوند جهان
دیدم هرجا بروم، ملک خداوندی توست"*
*علیرضا محمدزاده

 

 

دوای درد

شانزدهم مهر  ۱۳۹۸

به غیر گوشه ی چشم تو، ناخدایی نیست
اسیر موج بلائیم و آشنایی نیست
میان جاده ی هجران، که رفته ای، از آن
خبر، از آمدنت نیست، رد پایی نیست
قسم، به چشم سیاه تو! جانفدای تو ام
که در مرام دلم ، جور و بی وفایی نیست
برای آمدنت، جان گرفته ام سرِ دست
نگو، که پیش قدمهای من، فدایی نیست
نشسته، تیر نگاه تو، گوشه ی قلبم
و زخم چشم تو را، جز خودت، دوایی نیست
دلم، فتاده میانِ خیال گیسویت
تو، غائبی و مرا، از غمت، رهایی نیست
"بیا، که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو، ناخدایی نیست"*
*فاضل نظری

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 155 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت: 8:56