نیمه ی سردتر سال

ساخت وبلاگ


نفرین به جنگ
بیست و ششم اسفند  ۱۴۰۰
لعنت به جنگ و جنگجو، هرکس که باشد
بر تندخو، بر زشت گو، هرکس که باشد
چینی و آمریکاییِ نامرد، روسی
یا هم وطن، حتی عمو، هرکس که باشد
هر کس که در ظاهر رفیق ست و به واقع ....
یک دشمن بی آبرو، هرکس که باشد
بر آنکه پشتِ سر، زند خنجر،  ولیکن....
لبخند دارد روبرو، هرکس که باشد
بر چشم آبی، مثل آهویی که دارد...
از گرگ، ذات و خلق و خو، هرکس که باشد
ما خسته ایم از جنگ و دلخونِ شهیدان
لعنت به جنگ و جنگجو، هرکس که باشد


جان باز
بیست و یکم اسفند  ۱۴۰۰
جان باز، یعنی: همسرِ یک مرد جانباز

یک زن، که عمری، پای مرد زخمی اش ماند

یک زن، که عمری، زیر موجِ مُشت مردش

مثل پرستو، نغمه ی آزادگی خواند

یک، گوشه ی خانه نشینِ صاف و ساده

که، رنگ جبهه را ندید و زخمی اش شد

یک عاشق صادق، که دور از خط اول

ترکش به قلبش خورد و شد، بیگانه با خود

شد، آشنای درد مردش، فارغ از خود

سرباز گمنام وطن شد، آخرِ جنگ

با حمله های مرد، غش می کرد و بعدش...

می شد ستون خانه، با یک سینه ی تنگ

از جنگ، زخمی قدّ مردش، بر دلش ماند

بی ادعا، با زخم قلبش، زندگی کرد

همراه شد، با دردهای جنگِ مردش

این زن، که بی شک، برتر ست از یک جهان مرد

پایان ندارد، دردهای قلب این زن

با ترکشی، شد قصه ای پر غصه، آغاز

هرچند، مردش زخمیِ صدامیان شد

جان باز، یعنی: همسرِ یک مرد جانباز


پاهای مردانه
بیست و پنجم بهمن  ۱۴۰۰
روز پدر، جوراب می گیرم
هرسال و بابا نیست در خانه
زیرا ، که از بابا، فقط دیدم
یک جفت پا، پاهای مردانه
 
رفت او، زمانی که نبودم من
رفت و مرا، هرگز ندیده او
گم شد پدر، در روز میلادم
یک عمر پرسیدم، خدایا ! کو؟
 
گفتند: فرزند شهیدی تو
گفتند: مفقود است بابایت
هر سال... در جشن تولد هام
عکسی ست، پیش چشم من، جایت
 
یک روز، مردی آمد و با خود...
از تو، خبر آورد و بر گشتی
بر دوش مردم، چرخ می خوردی
یک شهر، دریا بود و تو کشتی
 
تابوت چرخید و کنار من
بر ساحل خانه، فرود آمد
پوتین و مشتی استخوان، مانده
از هیکل مردانه ی یک مرد
 
در بین گریه، خنده می کردم
یک خنده ی پر درد و پر معنا
چشم انتظاری، شد تمام امروز؟
یک جفت پوتین، می شود بابا؟
 
روز پدر برگشت و معنا شد
روز پدر، بعدش در این خانه
هرچند، از بابا فقط مانده
یک جفت پا، پاهای مردانه


سرباز کوچک
بیستم بهمن  ۱۴۰۰
دستانش، توان کمان گرفتن نداشت
تیر سه شعبه را
با گلو گرفت


صفای تو
هجدهم بهمن  ۱۴۰۰
"تو آمدی که زمستان، ادامه دار نباشد" *
سر تمام غزلها، به روی دار نباشد
فدای بیت دو ابروی تو، کتاب دل من
دلم، بدون تو یک لحظه، پای کار نباشد
دو چشم آبی خود را، خمار کردی و دیدم
که چشم جلوه ندارد، اگر خمار نباشد
به راه عشق تو عمری، نشسته قلبم و سهمم....
از این مسیر پر از گل، جز انتظار نباشد
دلم به عشق تو آباد و اهل شعر و ترانه ست
خراب باشد و ویران، اگر دچار نباشد
و بی تو قصه ی شعرم، به غیر غصه و غم نیست
که باغ، میوه ندارد، اگر بهار نباشد
تو ابتدای بهاری و انتهای غزلها
تو آمدی که زمستان، ادامه دار نباشد
*بابک وهابی


بی فایده
هشتم بهمن  ۱۴۰۰
"شاخه را محکم گرفتن، این زمان، بی فایده ست
برگ می ریزد، ستیزش با خزان، بی فایده ست"*
هفت رنگ زندگیّ  ما ، سیاه است و سیاه
غم فقط می بارد و رنگین کمان، بی فایده ست
سفره دار این جهان، بر سفره اش دارد سراب
بردن صد لقمه اش، سوی دهان، بی فایده ست
در جهانی که خدا را، زیر پا، له کرده ایم
دعوت مردم به مسجد، با اذان، بی فایده ست
زیر پا، حق را نهادیم و اسیر مشکلیم
دست را بردن، به سوی آسمان، بی فایده ست
چشم، وقتی بسته شد بر واقعیت: مرده دل
زنده ماندن، در میان مردگان، بی فایده ست
دل که در راه خطا افتاد، حرفش بی خود است
گرچه دارد راه حل نو، همان، بی فایده ست
زندگی، یعنی: حقیقت، عشق نو، یعنی: خدا
غیر اینها، هرچه دارد این جهان، بی فایده ست
کفتر جلد دلِ پر غصه و دنیا، نباش
پر بکش از بام خود، اینجا نمان، بی فایده ست
شاخ و برگ این جهان، پوسیده، پابندش نشو
شاخه را محکم گرفتن، این زمان، بی فایده ست
*کاظم بهمنی


نرو مادر
سیزدهم دی  ۱۴۰۰
چن وقته، از هر کس که رد میشه
از سایه ، از دیوار می ترسم
وقتی صدای در میاد، وقتی...
جون خودم، هربار می ترسم
 
از وقتی، پشت در زمین خوردی
وقتی که، دود و نعره بود، کوچه
خونه، یه جورایی، پر از درده
دنیای خونه، ساکته، پوچه
 
داداش حسن، از وقتی که با تو...
برگشته از کوچه، پر از درده
خوابش، پر از کابوسه، می فهمم
اما نمی گه چیزی، یک مَرده
 
آخه چرا بابا، رو سجاده....
با چادرت، همراز و همراهه؟
من بچه م، اما خوب می فهمم
گریه ش شده بیشتر، پر از آهه
 
داداش حسینم، بعضی از شبها
پشت در خونه، می ره تنها
هی می زنه، مشتا شو به دیوار
غمگینه، اما ساکته ، اما....
 
من که می دونم، غصه شون هستی
من که می فهمم، خونیه پهلوت
دیدم، ورمهای رو بازوت رو
دیدم، کبوده گوشه ی ابروت
 
دیروز ،که شونه کر‌دی موهامو
دستات می لرزید، قلبمو لرزوند
حرفات یه جوری بوی رفتن داشت
حرفات، من و، از رفتنت ترسوند 
 
بی تو، تموم دنیا زندونه
آخه چرا، بار سفر بستی؟
زوده برای رفتنت، زوده
میشه نری، ای مادر هستی؟


نیمای بزرگ
سیزدهم دی  ۱۴۰۰
هر چند، که بنده، با غزل همزادم
با قافیه و ردیف سختش، شادم
مدیون توام، بزرگ مردی که چنین.....
از بند عروض، کرده ای آزادم


حسادت
هشتم دی  ۱۴۰۰
"حسود آتش زند اعصاب خود را"؟
و ایضاً، لحظه – لحظه، خواب خود را
حسادت را کند، همچون تبر، تیز
و با آن، می زند زیراب خود را


شباهت
هشتم دی  ۱۴۰۰
ندارم وان، ولیکن وام دارم
به جای نان، غرور و نام دارم
اگرچه رندم و اهل فجورم
شبیه شیخ شهر، اسلام دارم


شکسته
اول دی  ۱۴۰۰
من را، شکسته خواسته ای؟من، شکسته ام
از هرچه، هر که غیر شما هست، خسته ام
همچون کبوتری، که دلش را، به باد داد
بر پشت بام خانه ی سبزت، نشسته ام
دل خسته، از تمامی اولاد آدمم
از این جهان و هرچه در آن هست، رسته ام
تا حل شود، تمامی غمهای سینه ام
دل را، دخیل پنجره فولاد، بسته ام 
آیینه های خانه ی تو، شد گواه من
من را، شکسته خواسته ای؟من، شکسته ام


زبان زنها
هشتم آذر  ۱۴۰۰
زنها، زبان خاص خود را، خلق کردند
با آن، جهان خاص خود را، خلق کردند
با چشمهای خیس اشک خود، به دنیا...
رنگین کمان خاص خود را، خلق کردند
گفتند: آری، معنی اش: نه بود اما !
حدس و گمان خاص خود را، خلق کردند
ما مردها: گیجیم و آنها: اهل معنا
کون و مکان خاص خود را، خلق کردند
با ضربه های تابه، فهمیدیم آخر
آنها، زبان  خاص خود را، خلق کردند


تفاوت
اول آذر  ۱۴۰۰
من، فرق دارم با پدر، مردی به روزم
او، می برد هر دست و من باید بسوزم
او، حرف چشم مادرم را، درک می کرد
من، جیغ همسر را، نمی فهمم هنوزم


ترسو
بیست و نهم آبان  ۱۴۰۰
از آب گفتم، آب و نانم را گرفتی
از نان نوشتم شعری و جانم گرفتی
من رای دادم، حاکمی حالا و از من...
دستم، وجودم، استخوانم را گرفتی
لعنت به من! لعنت به استبداد آزاد!
با انتخاب من، جهانم را گرفتی
من شاعرم، از شعر می ترسی گمانم
از من قلم، دفتر، زبانم را گرفتی
ما اختلاف ایده داریم و تو زوری
با دستهای خود، دهانم را گرفتی
 
اختلاف
بیست و ششم آبان  ۱۴۰۰
نوشتم از سر زلفت، از ابروان کمانی
نوشتی هیزی و دادی، هزار فحش زبانی
قلم گرفتی و خطی، به روی شعر کشیدی
"ندانمت که چه گویم، ز اختلاف معانی"*


*سعدی
بوسه ی آخر
بیست و سوم آبان  ۱۴۰۰
آنکه پشت سرمان بود و نمی دانستیم....
مادر همسرمان بود و نمی دانستیم
کنج کافه، من و دلدار قدیمی، لبها....
بوسه ی آخرمان بود و نمی دانستیم


سوال سخت
بیست و یکم آبان  ۱۴۰۰
جوابش واقعاً سخته
سوالایی که آسونه
خدا هم، بعضی از وقتا
جوابش رو نمی دونه
 
تو هم، وقتایی بد می شی
می پرسی از من، از این ها
بگم، چن تا از اونا رو؟
دوسم داری؟ بگو چن تا؟
 
بگم آره؟ بگم ده تا؟
بگم صد تا؟ هزار؟ میلیون؟
آره، معنی داره تو عشق؟
شمرده عشق شو مجنون؟
 
می خندی باز و می پرسی
قشنگه دامن تازه م ؟
می بینم تازه، دامن رو
با مِن مِن... باز می بازم
 
می خندی و نمی فهمی
نمی بینم اونو، اصلاً
کنارم وقتی که باشی
برام، بی معنیه دامن
 
تو که باشی، تو دوس داشتن...
فرو می رم ، فنا میشم
اگه پیش همه شاهم
پیشت، یک لا قبا میشم
 
تو که اهل دلی، عشقی
نگو، کی شاد و خوش بخته؟
نپرس، این جور سوالا رو
جوابش، واقعا سخته


راستِ دروغ
هجدهم آبان  ۱۴۰۰
از هرکسی که از مدیران است
هرچند، محبوب است و چون جان است
جز راست، هرگز نشنوی، اما....
سر راست، صدقش، عین چاخان است


بده - بستون
پانزدهم آبان  ۱۴۰۰
وقتی نبودم، دخلی و سودی
دیدم تو را، بی عینک دودی
گفتی که: تدبیر حسن داری
در سادگی، مانند محمودی
هم شیخی و هم، دکترا داری
در عمر خود، یک دم نیاسودی
گفتی که:  ارزان می شود کالا
باور نمودم، رای من بودی
دار و درختِ وعده هایت را
دادی، به رای مفت من، کودی
تا آمدی بالا، زمین خوردم
شد اشک چشمانم، چنان رودی
باور کن این، تک بیت آخر را: ...
محتاج من هستی، همین زودی


بی پناه
سیزدهم آبان  ۱۴۰۰
امشب، شبیه هر شب عمرم، دلم ابریست
دارم هزاران درد، درمان غم من چیست؟
من شاعرم، چیزی ندارم در همه دنیا
جز بیتهای شعرهایم، جای دنجی نیست


طعمه
سیزدهم آبان  ۱۴۰۰
باید، خدا بر نقشه ی نابش بنازد
سیبی نمایان کرد، تا آدم بگازد
بیرون نمود از جنت خود، نسل ما را
تا گوشه ی دنجی، برای خود بسازد


از چشم افتاده
دوازدهم آبان  ۱۴۰۰
بانو! نمی دانی که من، چونم ز چشمت
با سیل اشکت، کردی بیرونم ز چشمت
در دیده ی بیدار تو، جایی ندارم
آواره ای بیچاره، دلخونم زچشمت


خط خطی ممنوع
دوازدهم آبان  ۱۴۰۰
پیشانی و بوسه، بیاغازید لطفاً
بر شرع و حکم دین، نپردازید لطفاً
با اخم، در هنگام ناز و عشوه ی خود
بر جای بوسه، خط نیندازید لطفاً


پیشانی نوشت
یازدهم آبان  ۱۴۰۰
حق، جام زشتی را، به فرق ما شکسته ست
انگار، پشت پرده، با یک عده بسته است
پیشانی ما، دفتر مشق خدایی ست....
که عاشق زنها و زلفِ دسته دسته ست
تقسیم کرده، شانس را روی جبینها
از یک نفر: یک دشت و از ما: قدر هسته ست
پیشانی زنها، بلند و صاف و زیبا
پیشانی ما مردها، پر چین و خسته ست
بر روی پیشانی زنها: دسته ی زلف
بر چهره ی ما: سنگ بدنامی نشسته ست
خط، روی پیشانی زنها : راز ناز و....
روی جبین ما : نشانِ بخت بسته ست
بد خط نوشت و بد سرشت و وقت خِلقت...
حق، جام زشتی را، به فرق ما شکسته  ست


بدخط
یازدهم آبان  ۱۴۰۰
پیشانی ما: دفتر مشق فرشته ست
آینده ی ما را، خدا، آنجا نوشته ست
هرچند، زیبایی از آن کردگار است
بد خط نوشته، بد گِل ما را سرشته ست


حسرت
دهم آبان  ۱۴۰۰
بر روی لب هایم، نشسته ماسک و می نالم
از لذتی که، از کفم، بی گفت و گو رفته
بر ساعد دلبر، به جای نیش دندانم
نیش سرنگِ واکسن چینی، فرو رفته


ساقی
نهم آبان  ۱۴۰۰
نه ساعدی دارم، که محبوب شما باشد
نه ساق سمینی، که فاش و بر ملا باشد
سیمی ندارم، زر که طبعاً پیشکش، اما...
ساقی بنگ و شیشه ام، جنسم دوا باشد


هیستوری
نهم آبان  ۱۴۰۰
زن، خسته بود و گوشه ای غش کرد
واکرد، وب را، پنجه ی چاقش
پر بود وب،، از عکسهایی از...
مردان هیز و ساعد و ساقش
 
خندید و عکس تازه ای از خود
در هیستوریِ پیج خود، رو کرد
عکسی پر از عشوه، پر از روتوش
عکسی، که باید دید و هی بو کرد
 
یک عکس، با پایی تراشیده
با دامنی، با چاک، تا بالا
با خنده ای طناز و مستانه
با چشمکی، رندانه و زیبا
 
در آن سوی دنیا، هزاران چشم
دودو زد و دلهایی، عاشق شد
مانند لبهای قشنگ او
صد سینه، دشتی از شقایق شد
 
صدها نفر، حافظ شدند آن شب
صدها غزل، رویید در باغش
چشمان رند او و شعری ناب
مردان هیز و ساعد و ساقش


امیدِ سیبلو
هشتم آبان  ۱۴۰۰
من، بهتر و زیباتر از او را، ندیدم
دیدم چو او را، از سرِ عقلم پریدم
بر گونه اش، چالی ست، اما با سبیلش
تیغی، کنار چاله اش دارد، امیدم


چاله و چاه
هشتم آبان  ۱۴۰۰
ممنونِ خدای تو و این بخت سیاهم
پر چاله و پر چاه، شد از حادثه، راهم
در آمده، از چاه زنخدان تو، چشمم
"افتاده، به چال گونه ات، چرخ نگاهم"*
*حمید راد


آخر قصه
هشتم آبان  ۱۴۰۰
"افتاده، به چال گونه ات، چرخ نگاهم"*
پنچر شده، چون یوسفِ افتاده به چاهم
ای کاش، که در آخر این قصه، بگویی: ...
باید بزنی بوسه، به ابروی سیاهم
*حمید راد


ابروی تازه
هفتم آبان  ۱۴۰۰
ابروی خود را، از جبین خود، زدودی
خود، ابرویی نو، روی چشمانت گشودی
بعدش، کشیدی سایه ای، بر پشت پلکت
طرحی خلیجی، سایه ای، با رنگ دودی
 
کردی تتو، ابروی تازه، روی چشمت
این طرح نو، زیبا و ناز و ماندگار است
احسنت باید گفت، بر نقاشی تو
نقاشی ات، زیباتر از پروردگار است
 
با خط چشم و سایه و ابرو، خدا را
شرمنده ی زیباییِ چشمت نمودی
گفتی به او: آقا خدا ی خالق خلق!
نقاش برتر، بنده بودم یا تو بودی؟
 
مانند یک بومرنگ کردی، ابرویت را
بالا بیندازش، که برگشتش قشنگ است
این ابروی تازه، که مانند هلال است
ماه ست و قلبم در پی اش، همچون پلنگ است
 
نقاش من! شاعر شدی این بار و دیدم
یک بیت زیبا، روی چشمانت سرودی
ممنونم از تو، کار خوبی کردی، عشقم!
ابروی تازه، روی چشمانت، گشودی


اشک شوق
ششم آبان  ۱۴۰۰
وقتی، چراغان می کند، عمق شبم را
وقتی که، درمان می کند، با لب، تبم را
مانند عاشقهای قبل از خود، به مستی
می خندم و با اشک، می شویم لبم را


فیتیش
ششم آبان  ۱۴۰۰
قاضی، نوشته حکم: جا دارد، بگیریدش
شعرش، خطا در شرع ما دارد، بگیریدش!
از شعرهایش، کشف کرده، قاضی این شهر
حافظ، فیتیش ساق پا دارد، بگیریدش


مزایای ماسک
اول آبان  ۱۴۰۰
ممنونم از چین و کرونای عزیزش
با ماسک، فهمیدم که ابروها، قشنگ است
اکبر دماغ: آقای قصاب محله
زیباتر از مهناز و مهسای پلنگ است


ابرو
بیست و نهم مهر ۱۴۰۰
پهن است، بالای دو چشمت، ابروانت
از کاسه های ابروی ناز تو، مستم
ابروی قاجاریِ پهنت، کشته ما را
من پاچه خوارِ پاچه بزهای تو هستم


خنجر
بیست و نهم مهر  ۱۴۰۰
دو ابروی ضخیم تو، که برده هوش من از سر.....
نمی دانی که با قلبم، چه کرده، یار افسونگر!
بیا، بردار ابرو را و غم را، از دلم بردار
که خنجر، هرچه نازکتر، تحمل کردنش بهتر
 
شب رویایی
بیستم مهر  ۱۴۰۰
ای کاش می شد، باز قلیان، چاق کردن
با یک زغال سرخ، یاد باغ کردن
باید لب ساحل، لبو خورد و لبان را...
با بوسه، بر لبهای قلیان، داغ کردن
بعدش، کنار دلبرِ چادر سیاهی
در چادری رنگی، شبی اطراق کردن
در آن شب تنهایی و در قلب چادر
در بوسه، بر لبها، کمی اغراق کردن
از ما : زدودن رژ ز لبها، با لبی داغ
از دلبران: با رژ، لبان براق کردن
از چشمها، رفتن به سوی جام لبها
بعدش، هوای بوسه ای بر ساق کردن
صد نامه، با گل بوسه، بر چشمش نوشتن
صد تمبرِ بوسه، کنج آن، الصاق کردن
البته، می ترسم که گشتی هم بیاید
و انتهای قصه، چون سگ، واق کردن
این فکرها، دارد خطر باید که بی یار....
در خانه ماندن،  باز قلیان، چاق کردن


لب گزیدن
نوزدهم مهر  ۱۴۰۰
تو، دوری از من، قدر یک صد سال نوری
مانند من، دلخسته ای، از درد دوری
سهم من و تو، صبر تلخی گشته از عشق
لب از تو، دندان از من عشقِ صبوری


مقایسه
نوزدهم مهر  ۱۴۰۰
گویند، جنس مردان، پر خورده شیشه هستند
دنبال عشق تازه، همچون همیشه هستند
اما برای بنده، ثابت شده که زنها
بهر شکار مردان، چون شیرِ بیشه هستند


خواهش
چهاردهم مهر  ۱۴۰۰
نگذار، چشم شاعرِ این شعر، تر شود
یا شعرهاش، هجو شود، دردسر شود
یک گاز، از لواشک خود را، به من بده
نگذار "اشک در غم ما پرده در شود"*
*حافظ


مالیات
چهاردهم مهر  ۱۴۰۰
مامور مالیات، اگر باز، شر شود ....
با برگه ای جدید، غم و دردسر شود....
گویم به او، که نیست درآمد، به سالِ ما
بگذر، که با گذشت، شب من سحر شود
غیر از پدر، نیامده در هیچ، ای عزیز!
نگذار، غرق شرم، منِ بی پدر شود
اوضاع ماست، پر غم و پر غصه، آن چنان...
که هرچه ماده است، در این گوشه، نر شود
از لطف های دولت ما ، دوره رکود
تا حشر، در مغازه ی ما، مستمر شود
حافظ، شنید قصه ی بازارم و سرود: ....
"ترسم که اشک، در غم ما، پرده در شود"*
*حافظ


سرو
سیزدهم مهر  ۱۴۰۰
من، سرو تهی دستم و بی سایه و سارم
آزاده به نامم، ولی بی مایه و زارم
در اوج تهی دستی خود، شادم از اینکه....
جان مایه ی منبر، منم و چوبه ی دارم


سکوت شاعر
اول مهر  ۱۴۰۰
من شاعرم، صدها غزل، دارم به دیوان
بسیار باشد شاهدم، بینِ عزیزان
وقتی، زنم خواب است، باید لال باشم
من زن ذلیلم، می شوم یک گوشه پنهان


نجم دانش
اول مهر  ۱۴۰۰
شور و شری نو، دارد امشب، خانه ی ما

آتش، به جان دخترم، افتاده گویا

تبریک بر خانم معلمها، دبیران

چون: آسمان علم، دارد نجمه حالا

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 112 تاريخ : جمعه 15 مهر 1401 ساعت: 14:42