نصف سال هزار و چهارصد و تنبلی های دنباله دار

ساخت وبلاگ


ملت همیشه غمگین
پنجم شهریور  ۱۴۰۰
"هرگز، نبوده حال خوشی، در درونمان
لرزانده، بوم لرزه ی غمها، ستونمان"*
یک روز، سیل و زلزلزه، یک روز، نرخ نان
یا اشتباه موشک و  گاف قشونمان
ویروس و یک قطار، رئیس بدون درد
با هرچه بود، کرده خدا، آزمونمان
ما را ،چزاند و خنده ی ما کم نشد.... خدا...
خندیده است، از خودش و از جنونمان
آن قدر، امتحان شده ایم و نمرده ایم
باید که خواند، جامعه ی ذوالفنونمان
ایوب؟ بچه است، به طاقت، به راه صبر
جاری ست صبر ناب، به هر قطره خونمان
ما، کفتران جلد خداوند عالمیم
بوده ست غصه... از کرَمش، آب و دونمان
امیدمان، بهشت و شده دوزخ، این جهان
مخفی ست، پشت خنده ی ما، چند و چونمان
لبهای ماست، خنده زنان، دل، ولی غمین
هرگز، نبوده حال خوشی، در درونمان


قطار خاطرات
پنجم شهریور  ۱۴۰۰
"خوابش نبرد... خاطره ها را، قطار کرد
حالش، دوباره بد شد و از خود، فرار کرد"*
از خود گریخت، رفت، به دیروز روشنش
با تور شعر، خاطره ای را، شکار کرد
آن روز خوب، اول آن داستان ناب
روزی، که اسب سرکش دل را، مهار کرد
زین زد، به روی قلب پر از شور و آتشش
یک زن، به روی زین دل خود، سوار کرد
یک زن... شبیه دلبر هر شاعر بزرگ
عشقی، که  با تمام دلش، اختیار کرد
شعری، نوشت و خواند و زن قصه، شاد شد
دنیا، شنید و بغض، به رویش هوار کرد
دنیا، شنید و قصه ی پر غصه ای جدید....
فوراً، شروع کرد و به آنش، دچار کرد
برگشت، سوی بستر مرگش، خطی کشید....
بر مچ، تمام غصه ی خود، استتار کرد
لالایی ای، برای دلش خواند و خواند و خواند
خوابش نبرد... خاطره‌ها را، قطار کرد
*اصغر معاذی


با بابا
بیست وهفتم مرداد  ۱۴۰۰
می خوام بگم: کُشتی بگیر
نمی بینم، دست و پا تو
می خوام بگم: قصه بگو
چشام، می بینه لبها تو
 
موها تو، شونه می کنم
انگشت من، خونی میشه
ابروهاتو، که می بینم
چشام، چه بارونی میشه
 
چشاتو، وقتی می بوسم
لبام میشه، به رنگ خون
لبات، چرا پاره شده؟
بابا جونم ! قرآن نخون
 
می دونم، این رو می دونی
که من، اینا رو می دونم
ولی بگو، چکار کنم...
که قلب تو بلرزونم؟
 
فقط، زبون مونده برام
با لکنت فراوونش
دختر و بلبل زبونی
کی بهتر از، بابا جونش
 
از تو میگم، تا تو نگی
چرا شکستی، دخترم؟
نگی، که صورتت چی شد؟
نپرسی، از حال حرم
 
حرف می زنم، یه وقت ازم
نپرسی، حال عمه رو
نپرسی، گوشوارام چی شد؟
یا علت کبودی مو
 
بابا! یه خواهشی دارم
حالا، که اومدی به سر
تو که دیگه، پا نمی شی
من و، پیش خودت ببر


السلام علی سیدتی رباب (س)
بیست وهفتم مرداد  ۱۴۰۰
رفتی سر افکنده، به پشت خیمه ها و...
شد مادرش، پیش همه، شرمنده ی تو
من را، سرافکنده نکن، ارباب عالم!
جان علی اصغر، فدای خنده ی تو
 
جان رباب و اصغرش، قربانی تو
آقای من! برگرد، تا ما جان بگیریم
این، آخرین باری ست که، تو پیش مایی
بگذار، تا آرامشی، از آن بگیریم
 
شرمنده ات گشتم، زمانی که شنیدم
سقای تو، قربان اشک اصغرم شد
با قد خم، وقتی که برگشتی به خیمه
خاک دو عالم، جان اصغر! بر سرم شد
 
سخت است، می دانم که می دانی، ولیکن...
بی کودک ششماهه, با تو دلخوشم من
بی تو که باشم، مادری، یعنی همه درد
با آه هایم، عالمی را، می کُشم من
 
گهواره، امشب می رود تاراج و بعدش
من مانم و یاد تو و لبخندهایت
دشمن، گمانش، داغ اصغر، جانگداز ست
اما، فدای تو، همه فرزندهایت
 
 
تو، همسرم؟ نه! تو، امام و هستی من
تو، هستیِ این جمع غرق خون و شینی
گرچه، علی اصغر، تمام عمر من بود
اما، تو بالاتر از اونی، تو حسینی
 
وقتی، که اصغر، با تو آمد سوی میدان
گفتم به او: گرچه عزیزی، گرچه قندی...
اما، تو را، وقف پدر کردم، عزیزم!
حتی اگر مُردی، فقط باید بخندی
 
کشتن تو رو، بردن سرت رو، وای! مونده...
حالا، تنت بی سایه بون، کارم تمومه
آقا! دارم دق می کنم، هر لحظه بی تو
سایه، تا جون دارم، دیگه بر من حرومه


روسری
هجدهم مرداد  ۱۴۰۰
گفتم، غزل باعشق، خواندی سرسری، رفتی
من، این طرف پرپر زدم، تو، آن وری رفتی
من، مومن دیرینه ی چشمان تو بودم
با چادرت، دل بردی و بی روسری رفتی


معرفی
هجدهم مرداد  ۱۴۰۰
در جمعتان خاموشم، آتشدان سردم
همسایه ی خورشیدم و از جنس دردم
یک مرد تنها، در میان جمع یاران
بنده، عمادی، مشهدی، گلبرگ  زردم


محرم
هجدهم مرداد  ۱۴۰۰
ماه نبرد دائم حق، با جهالت
جنگ میان پاک بودن، با رذالت
جنگ میان عقلِ دنبال زر و سیم
با قلب عاشق، با دلی، غرق محبت
ماهی، که دنیا را گرفته، زیر چترش
تصویرهای گنگی از دین و دیانت
توجیهِ قتل خون حق، با چند سکه
حق را بکش، تا خود بمانی در سلامت
در کنج مقتل ماندنِ عشق مجسم
لب تشنگی.... تصویر دریاهای غیرت
سرمست پیروزی، ذلیلانِ هوس باز
زیر سم اسبان، یلان با صلابت
ماهی، که می گوید: اگر دنبال نفعید
از مرگ عشق و دین، نباید کرد حیرت
وقتی که دین، بازیچه ی میمون جهل است
بر روی نی ها، می شود قرآن، تلاوت
فریاد دارد: قیمت خون خدا چند؟
یک ملک ری؟ بی آبرویی، تا قیامت؟
باید، مروری کربلا را کرد و فهمید
معنای عقل و دین و تدبیر و شجاعت
از خود، در این ماه خدا، باید بپرسیم
در این دوراهی: استقامت یا خیانت؟
ما، در کدامین سوی این دشت بلاییم؟
در لشکر حق؟ یا سپاه قتل و غارت؟
هر روز، عاشورا و وقت انتخاب است
من یا خدا؟ دنبال خدمت یا ریاست؟
ای کاش که، ما، عاقلی بی دل، نباشیم
پایان بگیرد، قصه ی ما، با شهادت


خداحافظ! شیخ حسن
دوازدهم مرداد  ۱۴۰۰
رفتی حسن جان! دست حق، پشت و پناهت
یارت، دعای خیر ما، لطف الاهت
ای مرد تدبیر! از تو ممنونم، حسن جان!
دور از تو، چشم دشمنِ اهل بلاهت
راهی که رفتی، راه روح الله بوده
چشم امیدم، تا ابد باشد، به راهت
در سیل و وقت زلزله، گاهِ کرونا
بودی همیشه، اهل تدبیر و فقاهت
همراه بودی، بی صدا، با مردم خویش
همراهیِ با ما، شده حالا، گناهت
گرچه سپاهی نیست، در دور و بر تو
رای دو دوره، تا ابد، باشد سپاهت
کوه ادب! ای با صلابت! شد حسادت...
چون آتشی و زد، به جانِ خصمِ کاهت
مانند یوسف، زخم خوردی، از رفیقان
مصری ست بی تردید در پایان چاهت
نه پاچه خواری: مثل این، نه مثل آن یک....
کرده، ریاکاری و فحاشی تباهت
خادم، برای ملت ما، بودی و حق...
در چشم اهل دل، نموده مثل شاهت
امروز، پایان تو و راه شما نیست
رفتی حسن جان! دست حق، پشت و پناهت


وصی نبی
هفتم مرداد  ۱۴۰۰
علی، از حق، سر سوزن جدا نیست
بشر، اما در او، غیر از خدا نیست
نبی، «من کنت مولا» گفته، یعنی: ...
وصی المصطفی، جز مرتضی نیست


حاکمیت
بیست و ششم تیر  ۱۴۰۰
"هرکس که یاغی تر، گرامی تر؟!
پروردگارا ! این، عدالت نیست
قانون حاکم، بر زمینت با....
قانون جنگل، بی شباهت نیست"*
 
شیران: قوی تر، حرفشان حاکم
کفتارها: آزاد و بی مانع
گفتند: دنیا، جای شادی نیست
جانم، نشد از این سخن قانع
 
در جنگلِ دنیای ما، گاوان...
خرها... همیشه، شاد و آزادند
سرو و صنوبر نیز، در اینجا
یا قطع، یا، هم حزبی بادند
 
در این جهان جنگلی، رسم ست
شاعر، فقط، طوطی صفت باشد
حرفی اگر زد، ضد حاکمها
کنج قفس، باید بیاساید
 
البته، رسم خلقتت، این است
خود نیز، گاهی، حکم بد دادی
توبه! ولی عدل است، حُکم تو؟
یک دانه گندم... سلب آزادی؟
 
لطفاً، تحمل کن، خدا جانم!
آتش نزن، من را و شعرم را
دو، ضرب در دو، شش نخواهد شد
در اشتباهم؟ گیج و منگم؟ یا....
 
از حاکمان، پرسیده ام این را
گفتند: تقدیر است، کار توست
فرمود شیخ شهر: حکم من...
بی شبهه، حکم کردگار توست
 
حاکم شده، زور و زر و تزویر
این ها، فقط ظلم و جهالت نیست
تو حاکمی، چون خالق مایی؟
پروردگارا، این عدالت نیست
*محمد علی شیردل


پشه
بیستم تیر  ۱۴۰۰
یک عمر خوردی، روز و شب، خون تنم را
خاراندم از دست تو، پا، تا گردنم را
ای بی حیا! مرد و زنی گفتند! دیشب...
خوردی چرا، خون رگِ دست زنم را؟
اما، دمت گرم! آفرین! اندازه ی من....
یا بیش از آن، آزرده کردی، دشمنم را
ای پشه ی نامهربان! ای عدل مطلق!
واکرده رفتارت، زبان الکنم را
در بین آدمها، شبیه و مثل داری
خوردند، قطره قطره، خون میهنم را
فریاد دارد کشورم: ای زاده ی من!
خوردی چرا از آبها تا آهنم را؟
احسنت! می نوشی، به قدر احتیاجت
اما، ندارد آدم پست، این جنم را
هرچند، می خارد تنم، اما خموشم
خورده ست خون و برده از جسمم، منم را
جوش آمده خونم، ولی، دست چپاول...
بسته ست لب، این بلبلِ بی گلشنم را
حرفم، خریداری ندارد، بین مردم
لطفاً، تو بشنو، حرفِ قبل از مردنم را:
هرچند، ذات پشّه، خونخواری ست، اما....
داغ است، می سوزی، نخور خون تنم را


وعده درمانی
بیست و ششم خرداد ۱۴۰۰
چرخانده ایم امشب زبان را، تا نمیرید
گفتیم، عیب دیگران را، تا نمیرید
از وعده های بی خود قبلی، نمردید
گفتیم، مانند همان را، تا نمیرید
بر عکس آقای فلانی، هرچه خوردیم
دادیم سهم شاهدان را، تا نمیرید
از آب و برق و گاز مفتی، گفته بودیم؟
این دفعه آوردیم نان را، تا نمیرید
هرچند که، حلقومتان را می فشاریم
آزاد کردیم آسمان را، تا نمیرید
سطل زباله، مرتفع باید نباشد
کوتاه می سازیم آن را، تا نمیرید
باور کنید، ای مردمان ساده ی گیج!
این وعده را و این چاخان را، تا نمیرید
ما، نامزد هستیم و وقت گفتمان است
چرخانده ایم امشب زبان را، تا نمیرید


نبرد مناظرات
بیستم خرداد ۱۴۰۰
پائین کشیدید، ای بزرگان! نرخ جان را
بعدش، گران کردید هر دم، نرخ نان را
گفتید، می گوییم ما، درد شما را
باور نکردیم ای بزرگان! این چاخان را
یک جمله، تنها جمله ای، از ما نگفتید
وراج ها ! گفتید با هم، دردتان را
گفتید هریک، برتری هایی که دارید
گفتند باقی نیز، مانند همان را
یک حرف را، با هفت شکل بد، نگویید
ویرانه کرده حرفتان، فن بیان را
در بحث های بی خودِ خود، جای مردم....
این گفت حرفِ خان و آن هم گفت، آن را
این گف: تقصیر زمین است و زمان است
آن یک نموده متهم: هفت آسمان را
با تهمت و تهدید، بر هم حمله کردید
له کرده بار جنگ هاتان، استخوان را
هر جمله، از لفظ گهربار شمایان
بمبی شد و ویران نموده، خانمان را
امید خیری  نیست، در این جنگ لفظی
لطفاً  رها سازید، ما بیچارگان را
جنگ بزرگان، کشته دارد از ضعیفان
پس بس کنید، این جنگ های بی امان را
ما ساکتیم، اما سخن دارد سکوت و....
پژواک آن، کر کرده گوش صد جهان را
با رای هامان، حرف هامان را، بگوییم
تا بشنوید از آن، صدای بی زبان را
صندوق های رای ما، تابوت ظلم است
چون میخ، می کوبیم بر آن، رایمان را


شبِ سراب
نهم خرداد ۱۴۰۰
"حالت خراب و حال من، از تو خراب تر
شاید، شرابمان، شده امشب، شراب تر "*
مانند باد، می دوم اما، نمی رسم
امشب شده ست قصه ی ما، پر شتاب تر
هر لحظه، قصه ای ست میان من و لبت
من: تشنه تر، شراب لبانت: سراب تر
سر مستِ از شراب، لبت، پر عتاب شد
چشمان ناز، از لب تو، پر عتاب تر
گفتی تو، از عذاب خدایی، که غایب است
گفتم، که هست بی تو سرودن، عذاب تر
خندید چشم مست تو، بر این جواب و هست ....
از هر جواب، خنده ی چشمت، جواب تر
گفتم، خدا نوشته، که باید جدا شویم؟
باور نکن! وصال بُوَد، پر ثواب تر
باور نکن، که خلق نموده در این جهان...
از عشق پاکِ بنده ، خدا، عطرِ ناب تر
گفتی: بخوان کتاب غمت را، گریستم
شد خوانده این کتاب و تمامِ کتاب، تر
هم پای من، دو چشم تو، از غصه گفت و شد...
حالت خراب و حال من از تو، خراب تر

*محمد فلاح زاده


سوال اساسی
بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۰
عشق و امید و مقصد ما را، چه کردید؟
نا مردمان! خوب و بد ما را، چه کردید؟
راه و هدف را، از مسافرها، گرفتید
سد سازها، برق سد ما را، چه کردید؟
ما از همان اول، شعار مرگ دادیم
فریادهای ممتد ما را، چه کردید؟
کشتید ما را ؟ نوشِتان خون دل ما
اجساد ما و مرقد ما را، چه کردید؟
ما، بی کفن، در خاک تیره، خوابِ خوابیم
همراه های مرتد ما را، چه کردید؟
امید ما بودید روزی، نا رفیقان!
عشق و امید و مقصد ما را، چه کردید؟


بلای آسمانی
بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۰
معجون قِر است و قُر: زن من
من: خاکم و گشته دُر: زن من
این بی بی دل، سر است از من
با دولًویی خورده بُر: زن من
من مانده ام، از کجا، چطوری...
خورده، سوی بنده سُر: زن من؟
بین خودمان بماند این بیت
لوس است و کمی ننر: زن من
تهران، شده زادگاهش اما....
از بیخ و بن است لُر: زن من
همسایه ی ماست، مادر او
بدجور شده ست پُر: زن من
در حرف زدن، بدون وقفه
وصل است به آب کر: زن من
هی می خورد و نمی شود سیر
چاق است و کمی بخور: زن من
گَر کرد مرا، به ضربه هایش
وقتی که گرفت گُر: زن من
آنقدر زده مرا، که گفتم....
این چاقو و سر، ببُر! زن من!
خندید و سر مرا، نبرًید
کشته ست مرا، به قُر: زن من


دهه شصتی
بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۰
داده ست جهان، جام غم و درد، به دستم
از درد و بلا، جای خوشی، خورده و مستم
سنگم زده دنیایی و از عرش، گسستم
افلاک، نشد قسمت و بر خاک، نشستم
صد تیر، نشسته ست به دل، زخمی و خسته م
گفتم به جهان هرچه، به من گفت: به شستم
من، حاصل یک جامعه ی سوخته هستم
با میخ، به تاریخ وطن، دوخته هستم
 
از خودروی همچون لگنم، هیچ نپرسید
از مهریه، از لطف زنم، هیچ نپرسید
از رنگ بنفش بدنم، هیچ نپرسید
از حال بدِ کنج ونم، هیچ نپرسید
از درد دل و زخم تنم، هیچ نپرسید
از یک دهه شصتی، که منم، هیچ نپرسید
من، حاصل یک جامعه ی سوخته هستم
با میخ، به تاریخ وطن دوخته هستم
 
با اسپری قرمزی، از مرگ نوشتیم
در شهر پر آشوب خود، از ننگ نوشتیم
در مدرسه، از نیمکتی تنگ نوشتیم
در اوج جوانی خود، از جنگ نوشتیم
در پیری خود نیز، ز نیرنگ نوشتیم
در پاسخ هر پرسشی، با رنگ نوشتیم:
من، حاصل یک جامعه ی سوخته هستم
با میخ، به تاریخ وطن دوخته هستم
 
 
از دزد سر گردنه، تا آش خور و سرگرد
هر کس، کمی از داشته و هست مرا، برد
همسفره ی من شد، کمی از مال مرا خورد
شد شاد، هر آن کس که مرا، از خودش آزرد
من، باختم و هرکه رقیبم شده، بد برد
گویند پس از من: شده آسوده طرف! مُرد
من، حاصل یک جامعه ی سوخته هستم
با میخ، به تاریخ وطن دوخته هستم


گمشده
سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۰
دنبال یکی، مثل خودم ساده، می گردم
یک اسکل گاگول، ولی آزاده، می گردم
یک آدم ساده، ببو، اهل دل و با حال
بی دوز و کلک، قاطی و افتاده می گردم
دنبال یکی که، باشه پای همه کارم
از مسجد و خوبی، تا می و باده، می گردم
از لش بازی، تا کوه کنی، نه نگه، باشه...
هر ثانیه، پا کارم و آماده می گردم
دنبال دو تا بال، واسه اوج گرفتن
یا ساده بگم، همسفر جاده می گردم
یک مرد، شبیه همه مردای قدیمی
چشماش نزنه دودو، پی ماده می گردم
یک زخمیِ از زخم زبون همه عالم
که پشت سرش صفحه بیان: شاده! می گردم
یک لاقبای بی سر وپای لات و مشتی
که زندگی شو، پای رفیق داده، می گردم
آیینه ی دل، چند ساله، درگیر زنگه
دنبال زبونی، مث سمباده می گردم
تا باز، خودم شم، دوباره، مثل شما شم
دنبال یکی، مثل خودم ساده، می گردم


تنهایی
سوم اردیبهشت ۱۴۰۰
"ماجرایی، شبیه یک رویا
 خاطراتی، پر از گلایه و درد
 التماست نمی کنم، امّا...
ته کشیده ست طاقتم، برگرد"*
 
یاد آن صبح زود سرد، به خیر!
کوچه برفی ، زنی .... زنی تنها
ترس و آهی، که می کشیدی از...
کیسه ای پاره، آن عروسکها
 
یک خروس زری، الاغی شاد
موش، با گربه ای تماشایی
باربی های کار دست خودت
گم شدی، لابلای زیبایی
 
آمدم با حیا و شرم، جلو
من و من کردم و حیا کردی
خم شدم، لرزشی به دل افتاد
ای بلا! با دلم، چه ها کردی؟
 
یک به یک، از زمین، بلند شدند
موش و گربه، خروس و خر، اما...
زیر پاهای تو، به جا ماندند
دل و دین منِ تک و تنها
 
صبح فردا، دوباره آن کوچه
نان گرمی، که دست عاشق بود
آمدی و .... سلام و ... رد شدنت
قلب من، مثل یک شقایق بود
 
باز هم، صبح های بعد از آن
هی سلام و ... سکوت و...  لبخندت
قلب من، زیر گوش من می گفت:
نیست، در شهر ما، همانندت
 
آخر هفته ، لعنت و نفرین....
بر تمامی جمعه ها، بد بود
تو، نبودی میان آن کوچه
در دلم، یک سکوت ممتد بود
 
پرس و جو کردم و شنیدم از...
یک نفر، رفته ای از این کوچه
بعد از رفتنت، به جا مانده
یک دل خسته و غمین... کوچه
 
من، پس از رفتنت، خراب شدم
مثل قبل از تو، تا ابد، تنها
دل خوشم، بعد تو، به این شعر و ...
ماجرایی، شبیه یک رویا
*حمیدبیرانوند


سراب چشیدنی
سوم اردیبهشت ۱۴۰۰
"لطفاً، بیا، دعای مرا، مستجاب کن
من را، میان مردم شهر انتخاب کن"*
آباد باد خانه ات! ای نازنین ترین!
چرخی بزن، وَ خانه ی من را، خراب کن
ای آنکه زلف خویش، سپردی به دست باد!
جمعش نکن، گناه ندارد، ثواب کن
گاهی بیا، کنار دلم، یک نفس بمان
گاهی، کسی به غیر مرا هم، جواب کن
بی تو، برای من، به خدا ! زندگی بد است
خوبم! بیا، خلاص مرا، از عذاب کن
من، تا همیشه، تشنه ی جام لب تو ام
من را ببر، به چشمه و پر التهاب کن...
گفتند: این سراب بوَد، جان من! مرا....
سیراب، از چشیدن جام سراب کن
عمری، دعای دیدن تو کردم و کنون...
لطفاً، بیا، دعای مرا مستجاب کن
*آرش صحبتی


عرضه
بیست و نهم فروردین ۱۴۰۰
دلتنگی قلب مرا، هرگز ندیدی
آرامشم! گلهای اشکم را، نچیدی
من بی قرارم، یک نفس، همراه من باش
شاید پسندیدی مرا، شاید خریدی


چین
سیزدهم فروردین ۱۴۰۰
"برند با کلاس و معتبر: چین
سلامات! و درود بنده: بر چین"*
موبایل و کفش و ماشین، گشته چینی
مسیر تازه ی سیر و سفر: چین
شده سجاده چینی، مهر: چینی
تمام خیر: چینی، کلّ شر: چین
ژاپن ، بعدش کره، ما را نمودند...
پر از سریال و حالا هم، هنر: چین
تمام ماهیان را، خورد و بُرده
و کرده میلِ میلِ گاو و خر: چین
خداوندا ! تو را ارواح چینگ.. چونگ!
بگردان از سرِ ما، این خطر: چین
که می ترسم، کند ما را اسیر و ...
کند، ایرانیان را دربه در: چین
و می ترسم، زند بر روی ما یک....
برند با کلاس و معتبر: چین
*ملیحه خوشحال


شب عاشقی
سیزدهم فروردین ۱۴۰۰
صدها غزل، جوشید در قلبش
صدها دوبیتی، از قلم جوشید
زن، شعر مطلق بود و از چشمش....
شاعر، تمام شب، غزل نوشید
 
دیوانه ای، در آن شب تاریک
زنجیر زلفی را، به خود پیچید
یک زن، زنی که روبرویش بود
در او، خودش را مست و شیدا دید
 
زن، مرد را بوسید و شاعر شد
مجنون شد و یکباره لیلا شد
حتی خدا، خندید و شعری گفت
آن شب، خدا، مهمان آنها شد
 
زن...مرد... دنیا... عشق.... شیدایی
غوغای قلبی که، کمی لرزید
در اوج سرمای دلی غمگین
یک گل شکفت و شد زمان عید
 
سر سبز شد، دنیای پر ماتم
روئید گلهای غزل، آن شب
یک آیه نازل شد، به قلب مرد
شد مشکل دیوانه، حل آن شب
 
پیغمبری نو، شاعری تازه
شعری که گویی، وحی مُنزَل بود
انگار، کم کم، داغ تر می شد...
قلب غزل، از آتشی بی دود
 
با خط خطی ها، بافت رختی، مَرد
با عشوه، زن، آن جامه را پوشید
شب تا سحر، مست از شراب زن
شاعر سرود و زن، غزل نوشید


خلیفه الله
سیزدهم فروردین ۱۴۰۰
"خدا، پای تو را، بر داستان خلقتم، وا کرد
خدایی که بهشتم را، در این دنیا، مهیا کرد"*
هزاران توبه! اما من، نمی دانم خدا فهمید...
که دنیای مرا، با تو، بهشتی خوب و زیبا کرد؟
بهشتی که، در آن سیب لبانت، نیست ممنوعه
و در آن، می توان با بوسه ای بر سیب، غوغا کرد
در آن، از خرمن گیسوی مثل گندمت، رودی...
به روی شانه، جاری کرده، من را باز، رسوا کرد
خدا، شیطان شده انگار و دارد، می زند گولم!
خدا را می پرستم چون، مرا اینگونه شیدا کرد
بهشت صورت زیبای دخت ناز حوا را....
خدا، مانند من مجنون صفت، عمری تماشا کرد
قلم برداشت، روزی تا، بگوید ماجرایش را
نوشت و دید راز مخفی اش را، قصه افشا کرد
نوشت این قصه را و دید، می لنگد، ته قصه
خدا، که نقش اول بود، خودش را نیز، حاشا کرد
"نفخت فیه من روحی" به جای خود، در این قصه
خدا... پای مرا در داستان خلقتت، وا کرد
*مجتبی سپید


سال گاو
سوم فروردین ۱۴۰۰
این عید گاوی، بر من و بر ما، مبارک!
چشم جهان تر شد، ولی جانا ! مبارک!
تبریک پر عشق مرا، خواندی پریشب؟
امسال غمگینیم ما، اما، مبارک!

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 125 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 8:45