آذر؟

ساخت وبلاگ

توان

پانزدهم آذر  ۱۳۹۸

"به بالِ زخمیِ من جرأتِ تکان بدهید
به این پرنده ی پَر بسته آسمان بدهید"*
قسم به حضرت حافظ، قسم به شاخ نبات
برای گفتنِ از او به من زبان بدهید
عصایی از غزل و عشق و شور و سر مستی
به دست قلب منِ پیر قد کمان بدهید
برای آنکه خبر از غمم به او برسد
کتاب شعر مرا دست این و آن بدهید
بریده ام به خدا، نای راه رفتن نیست
به من امید و نویدی، به من توان بدهید
دوای درد من و چاره ی غمم این است:
خبر از آمدن یار مهربان بدهید
مرا به خانه ی آن یار آشنا ببرید
جمال ماه جهان را به من نشان بدهید
شکسته بال دلم، خسته ام ، پر از دردم
به بالِ زخمیِ من جرأتِ تکان بدهید
*‌مینا عباسی

 

نمی فهمند
سیزدهم آذر  ۱۳۹۸

یا شیخ ها معنای قرآن را نمی فهمند
یا اینکه با قرآن، مسلمان را نمی فهمند
وقتی که آدم نیست، در شهر خراب آباد
معنای سیب و دست شیطان را نمی فهمند
مسئول درد ما کسی غیر از خود ما نیست
مسئولها اندوه انسان را نمی فهمند
آنها که درماشین کولردار خود هستند
داغ گدایی در خیابان را نمی فهمند
آنها که عمری در پی نانند در دنیا
باغ بهشت و حور و غلمان را نمی فهمند
گلهای خشک و پرپر این باغ آبادیم
سرسبزها ویرانی مان را نمی فهمند
یک چله تنها گوشه ای با خود خدایا کن
در جمع، دردت را و درمان را نمی فهمند
در مشهد عشقیم و در شهری چنین عاشق
ای وای! بعضی عشق و عرفان را نمی فهمند
از ترک و لر، گیلک، چه جای شکوه ای؟اینجا...
در شهر تهران نیز، تهران را نمی فهمند
این مصریان وقتی عزیزی این چنین دارند
اندوه پیر شهر کنعان را نمی فهمند
سگهای گله استخوانی را طلبکارند
دستان خالی، حرف چوپان را نمی فهمند
فصل بهار سبز، حق دارند بلبلها
زردی برگ و درد آبان را نمی فهمند
باید شبیه بادهای بی وطن باشیم
آنها که شلاق نگهبان را نمی فهمند....
آزاد و بی ترس از نگهبانهای دیوانه
اینها که قدر و ارج مهمان را نمی فهمند....
هرجا که زلفی بود مهمانش شویم و بعد
بویی بریم آنجا که جانان را نمی فهمند
از بره های شاد و چوپانان بپرس این را:
آخر چرا غمهای گرگان را نمی فهمند؟
سرگرم شعرند و خوشند این شاعران، آری
شادند و چون شادند پایان را نمی فهمند

"روشندلان عرض خیابان را نمیفهمند
چشمان مرد زیر باران را نمیفهمند"*
*سایه سعیدی

 

گران
دوازدهم آذر  ۱۳۹۸

"نرخ بنزین شد گران و گوجه ی ارزان، گران
جان انسان مفت، اما قیمت درمان، گران"*
ما برای برق مفت و آب مفتی نقشه ها
داشتیم اما شده ارزانمان، آسان گران
گفت یارانه گدایی کردن است و کف زدیم
کف نمودیم از نتایج، گشت حتی نان گران
رای ها دادیم در هر دوره ای و دیده ایم
هر که آمد شد پس از یک دوره گوششان گران
یک زمان تهران گران بود و شده با کارشان
هر کجا، ده کوره ها هم گشته چون تهران گران
کافران شرق و غرب ارزان فروشند و کنون
می فروشد جنسها را مرد با ایمان گران
من شنیدم شد گران حتی شراب ناب و شد
بعد از این اسباب فسق و لعبت شیطان گران
نرخ اینترنت شده قدری و گران و می شود
شعر گفتن در گروه شعرها الان گران
می دهم پایان به شعر طنز خود با این سخن
گرچه حتما می شود این گفته در پایان گران
جان ما ارزان ترین جنس جهان است و به جاش
نرخ بنزین شد گران و گوجه ی ارزان، گران
*سام البرز

 

برقص
یازدهم آذر  ۱۳۹۸

"باگرگ های وحشی کنعان بیا برقص
فرصت نمانده عشق ؛ به میدان بیا برقص"*
برخیز و رلف خویش رها کن به دست به باد
بعدش شبیه زلف پریشان بیا برقص
از ابتدای قصه وعده ی دیدار می دهی
حالا منم وَ نقطه ی پایان، بیا برقص
من میزبان عشق تو ام در سرای دل
مجلس به پاست، حضرت مهمان بیا برقص
نازت کشیدنی ست ای همه خوبی ، عزیز دل
ای همنشین غائبم ای جان، بیا برقص
با رقص زلف و گردش دامن، تکان دست
شوری بپاش و بین عزیزان بیا برقص
این شعر وقف ناز نگاه تو می شود
تا گل کند به دفتر و دیوان بیا برقص
چون یوسفم برای زلیخا شدن کمی...
باگرگ های وحشی کنعان بیا برقص
*مهدی زارع

 

عاشقان خدمت
دهم آذر  ۱۳۹۸

سخته دیگه تشخیص زشت و زیبا
بدجوری این روزا عجیبه مشتی
فکر یکی خدمته و کنارش
فکر هزار نفر به جیبه مشتی

دوباره بار حسّ مسئولیت
سنگینی می کنه رو شونه هاشون
باز شده باز رو آشنا و غریبه
بعد چهار سال در خونه هاشون

یه عده صندلی سبز مجلس
ترجیحشونه بین صندلی ها
نردبونِ ترقی شونه انگار
می رن بالا می رن به عرش اعلا

تا عمر دارن، تا خون دارن تو رگها
برای خدمت می تپه دلاشون
خرج می کنن تا خادم ما بشن!
چار سال یه بار گل می کنه صفاشون

یه عده شون، که کاندیدا نمی شن
خسته شدن دیگه از این نشستا....
میرن برای خدمت مضاعف
بعضیاشون به نفت و بعضی شستا

وعده می دن راست و دروغ یه عده
برای اینکه رای بدیم دوباره
انتخابات نزدیکه و تو کشور
دوباره دوره، دوره ی شعاره

اون که چهل سال رئیسه، می توپّه
به اونایی که صاحب قدرتن
خونه هاشون کاخ شده و چاق شدن
اما میگن که عاشق خدمتن

خلاصه مد شده دوباره خدمت
مد شده باز سلام خالصونه
عکسا همه دوباره داره یک تم:
ته ریش و دکمه های زیر چونه

هیچکی زد و بند و خلاف نداشته
بلندتر از قبلِ دیوار حاشا
تو بلبشوی پوسترای رنگی
سخته دیگه: تشخیص زشت و زیبا

 

ویرانه
نهم آذر  ۱۳۹۸

"نه فانوسی کنار لحظه های تارمان مانده
نه دیگر زلف تاکی ،  بر سر دیوارمان مانده"*
ببین اندازه ی بدبختی ما را که جغدی هم
نمانده یک سکوت تلخ بر آوارمان مانده
در این ویران سرا، این دل، فقط یک گنج پر ارزش
نمایی از نگاه آخر دلدارمان مانده
نگاهی که زمان رفتنش بر چشم خیسم کرد
و بعد از آن از این تصویر، یاد یارمان مانده
نمی دانی تو حجم غصه های مانده بر دل را
به زیر حجم این غمها دل بیمارمان مانده
دلی در حسرت دیدار روی مهربان یار
طبیبم رفته و تنها دل بیمارمان مانده
غم و درد و سکوت و من، در اینجا نیست غمخواری
میان سیل غمها حسرت غمخوارمان مانده
در این غربت سرای  دل نه شمعی و نه همراهی
نه فانوسی کنار لحظه های تارمان مانده
*حامد عسکری

 

سوال
هشتم آذر  ۱۳۹۸

"ای غنچه ی خندان چرا  خون  در دل ما می کنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی"*
دیروز من را دیده ای، امروز من در دست توست
آگاه هستی از غمم، امروزو فردا می کنی
در جمع عشاقت مرا دیدی و مثل عاقلان
می رانی ام از خویشتن، از جمع منها می کنی
با اخمهایت می شود چشمان تو پر شور تر
با خنده هایت سینه را چون طور سینا می کنی
من مثل موسی آمدم، در کوه طور عشق تو
با لن ترانی عشوه در دیدار موسی می کنی
مثل کویری سینه ام بود و تو با قهرت مرا
چون ابر باران زا و چشمم را چو دریا می کنی
مثل بهاری آمدی در باغ قلبم ناگهان
سبز از تو شد باغ دلم، کار مسیحا می کنی
با این همه سبزینگی محرومم از لبهای تو
ای غنچه ی خندان چرا  خون  در دل ما می کنی
*شهریار

 

غم ندیدن
ششم آذر  ۱۳۹۸

انگار نفهمیدی و انگار ندیدی
هرگز نشدی عاشق و دلدار ندیدی
لعنت به تو ای دیده و نفرین به تو ای دل
بیهوده تپیدی تو و تو یار ندیدی
ای کاش بفهمی دل دیوانه ی شاعر
که خیر از این دفتر اشعار ندیدی
یا اینکه بفهمی که چرا چشم شدی و
در عمر رخ یار به یکبار ندیدی
یک عمر تپش، دیدن اغیار، دل من...
در باغ جهان یک گل بی خار ندیدی
شد شام سیه عمر و  از آن گیسوی پر پیچ
یک تار در این نیمه شب تار ندیدی
"آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم
انگار نفهمیدی و انگار ندیدی"*
*فاضل نظری

 

امید نبند
سوم آذر  ۱۳۹۸

بگو که چشم از این راهِ رفته بردارند
سران عاشق ماهی که بر سرِ دارند
میان رقص سحرگاه خویش بر سرِ دار
امید واهی به دشت خیال می کارند
بگو به چشم هزاران هزار منتظرش
در آرزوی محالی همیشه بیدارند
بگو که صبح، خیالی شبیه دیروز است
و وصل و دیدن او، گفته های اشعارند
کدام دیدن او؟ کو نگار مه رویی؟
ببین که پنجره هامان شبیه دیوارند
ببین که حرف دل ما شبیه دودی سرد
قلم به دست دل ما، شبیه سیگارند
"بیا و پنجره ها را کمی نصیحت کن
بگو که چشم از این راهِ رفته بردارند"*
*مسیح مسیحا

 

اعجاز
دوم آذر  ۱۳۹۸

"سکه ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است"*
در لبان سرخ خود اعجاز داری بی گمان
این زرشکین از عسلهای جهان شیرین تر است
تو میان عرش حق هستی و جای من کجاست؟
از زمین، از قعر دریاهای چین پایین تر است
من ته دنیا، میان گور خود خوابیده ام
زندگی بی عاشقی از مرگ هم ننگین تر است
تو مرا رسوا خطابم کردی و رسوا شدم
بار تهمت نازنین از کوهها سنگین تر است
حال من را در جهان تنها خودم می فهمم و
در جهان تنها خود من از خودم غمگین است
بر دلم مُهر غمت خورد و دلم مِهر تو داشت
سکه ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است
*فاضل نظری

 

مددکار
اول آذر  ۱۳۹۸

خوابیده یک زن ، روی کاغذ پاره، تنها
یک زن که ژولیده ست، اما بوده زیبا
با کوله باری از غم و اندوه ، این زن
افسرده خوابیده، لباس کهنه بر تن
از تن نوشتم، از حراج تن چه گویم؟
از زخم های کهنه ی این زن، چه گویم؟
باید بگویم مردِ نامردش چه کرده؟
با روح خسته، با تن سردش چه کرده؟
چیزی بگویم از بساط منقل و دود؟
از آن زنی که مرد پستی، شوهرش بود؟
از این بغل تا آن بغل، زن، پست می شد
مرد خمارش، نئشه می شد، مست می شد
تن خسته می شد، روح زن می مرد هر شب
از مردش از دنیا، کتک می خورد هر شب
روزی سرنگی مرد او را برد، پژمرد
بد بود، اما سایه بانش بود، افسرد
بی خانه، بی همسر، کمی معتاد ول شد
در شهر پر نامرد و بی بنیاد، ول شد
در کوچه های شهر، نان می جست، کو نان؟
تن را حراجش کرد و آتش زد بر ایمان
هر مرد تازه، زخم تازه بر تنش بود
زن زخمی از نامردهای میهنش بود
وقتی امید زن ،تنش، پیر است و خسته....
وقتی کسی او را نمی بیند، شکسته....
دنیا جهنم شد، امید زن خدا بود
تصمیم کبری، یک سرنگ پر هوا بود
سوزش .... سلام با صفای یک غریبه
لبخندهای آشنای یک غریبه
لبخندهایی بی ریا و ساده و پاک
لرزید دست زن... سرنگ افتاد بر خاک
دستی دو دستش را گرفت و برد بالا
یک در گشود از شب به سوی صبح فردا
برداشتش از خاک و یار و همدمش شد
حوای این قصه اسیرش، آدمش شد
یک زن، مددکاری که گویی خواهرش بود
کوچک تر از او بود و مثل مادرش بود
در او دمید آن زن کمی ایمان تازه
برخواست از جا، راه تازه، جان تازه
سنگ صبور و مرهم درد و دوا بود
امید بود و هدیه از سوی خدا بود
آن شب خدا نوری به سوی زن فرستاد
شبهای او روشن شد و شد قلب او شاد
کم کم کمکها رنگ و رویی تازه بخشید
بعد از هزاران شب زن این قصه خندید
با هم میان دشت رویا راه رفتند
از خاکدان تیره سوی ماه رفتند
وقتی حمایت شد حیات تازه ای یافت
بر زندگی خود لباس تازه ای بافت
حالا خود او هم مددکار ست و اینجا
خوابیده یک زن ، روی کاغذ پاره، تنها

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 161 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت: 8:56