به گرمای تابستان

ساخت وبلاگ

شاهد خلقت
سی و یکم مرداد ۱۳۹۸
"برای باور ِ ناباورم، خدا بودی
درست، لحظه ی افتادنم، کجا بودی؟"*
زمان خلقت من، در کنار حضرت حق
دلیل و شاهد آغاز ماجرا بودی
خدا، برای تو، از خاک، آدمی آورد
که عشق بودی و معشوق حق و ما بودی
خدا، به ناز دو چشم تو، آفریده مرا
عجب دلیل قشنگی، چه با صفا بودی
قسم به حضرت زهرا! که روز خلقت ما
تو، قدر یک نفس، از رَبّ ما، جدا بودی
علی عالی اعلی! عصاره ی خلقت!
کنار حضرت زهرا و مصطفی بودی
خدا، یکی ست، وَ من مومنم، ولی یک عمر
برای باور ِ ناباورم، خدا بودی
*حسین رمضانپور
شعری برای تو
سی ام مرداد ۱۳۹۸
یک بغل، پسته و بادام، سرودم از تو
سالها، مخفی و گمنام، سرودم از تو
خال تو: دانه و زلف تو: شده دام دلم
بی تو، در حسرت آن دام، سرودم از تو
آتش چشم تو، بر جسمم و روحم می ریخت
سوختم، صد سخن خام، سرودم از تو
مرغ باغ ملکوتم... که به خاک آمده ام
خانه آباد! بر این بام، سرودم از تو
من، به گرداب غمت، رقص کنان گردیدم
و به گرداب، چه آرام، سرودم از تو
شاعرم، در غزلی، نذر دو چشم مستت
در هوای لب چون جام، سرودم از تو
"چه مراعات نظیری ست: گل و پروانه
یک بغل، پسته و بادام، سرودم از تو"*
*محمد منصوری
خانه ی عشق
بیست و نهم مرداد ۱۳۹۸
هر عشق، به جز عشق به مولا: ممنوع
جز حب علی، به هر دو دنیا: ممنوع
در روز غدیر خم، نوشتم به دلم
جز عشق علی و عشق زهرا: ممنوع
معما
بیست و نهم مرداد ۱۳۹۸
عقل، بیهوده سر طرح معما دارد
گشت ارشاد، مگر شاید و اما دارد؟
با «نسیم» «سحر»ی، دشت پر از «لاله» شکفت
گشت، اندازه ی این چند نفر، جا دارد؟
سحر، آیینه ی ون را زد و با مشت شکست
آینه، تازه از امروز، تماشا دارد
بس که دلتنگم، اگر سکته کنم، می‌گویند
شاعرک، قصد نشان دادن غمها دارد
تلخی عمر، به شیرینی عشق آکنده ست
قاضی اما، هوس کشتن ما را دارد
عشق، رازی ست، که تنها به خدا باید...؟ نه!
چه کسی گفت، خدا مسئله با ما دارد؟
*فاضل نظری+من
فراموشی
بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۸
باید که فراموش کنم، عطر تنت را
عطر خوش دامان تو و پیرَهنت را
گفتی که برو! می روم ای خوب! ولیکن
باید که ببوسد، لب شعرم، دهنت را
صد بوسه، بر آن لب که ادا کرد، چنین ناز
باید بزند شعر، که تن تن تتن را....
جاری کنی در شعر من و باز به لکنت
در گوش بخوانی: تُ تُ تو، من مَ منت را
تا باز، قلم رقص کند، شعر بگوید
توصیف کند، پا به سر مو، بدنت را
افسوس، که باید که بکوچم، من از این باغ
از باغ پراندی، منِ مرغ چمنت را
از قهوه ی چشمان تو، می نوشم و سر مست
خالی کنم، از همچو منی، انجمنت را
"بگذار، که یک عُمر، فقط قهوه ببویَم ،
تا بلکه فراموش کنم، عطر تنت را"*
*سید سعید صاحب علم
طوفان تنها
بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۸
گرچه فواره، سر گریه، به دامان نگرفت...
آسمان، یار نشد با من و باران نگرفت...
چشم هایم، شده بارانی و طوفان شده ام
هیچ کس هم، خبری، از من گریان نگرفت
یک نفر نیست، بپرسد، که چرا طوفانی؟
یا چرا، کار من غم زده، سامان نگرفت؟
دلبری نیست، دلی نیست، خدایی هم نیست؟
پس چرا، داد من از، گندم و شیطان نگرفت
گندمی، سهم پدر، غصه ی نان، سهم پسر؟
لقمه ای، دست جهان، بهر دلم نان نگرفت
من، از آغاز جهان، با غم نان، همزادم
عمر، پایان شد و غم، صفحه ی پایان نگرفت
"جز خودم، هیچ کسی، در غم تنهایی من
مثل فواره، سر گریه، به دامان نگرفت"*
*فاضل نظری
گم شده
بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۸
"من، گم شده ام، هرچه بگردی، خبری نیست
جز این دو سه تا شعر، که گفتم، اثری نیست"*
در بین همین چند غزل، گفتم و دیدی
من را، به جز از عشق و غزلها، هنری نیست
یک شاعر آواره ی دیوانه ی مستم
خارج که شوم از غزلم، شور و شری نیست
جز با تو، که چون رازِ نهانی و نهانی
با هیچ کسی، در دو جهان، سِرّ و سَری نیست
می دانی و دیدی، که مرا، پیش خدا هم
اندازه ی درگاه تو، چشمان تری نیست
دلخوش، به همینم، که بگویم غزلی تا
در آن، تو ببینی، که مرا برگ و بری نیست
تا آنکه بفهمی، که به جز داغ غم عشق
در سینه ی من، زخمی و خون جگری نیست
شاید که بخوانی، که منم، سرو و برایم
چون اخم تو و قهر تو، هرگز تبری نیست
هرچند، که حالا، وسط بیت غزلهام
من، گم شده ام، هرچه بگردی، خبری نیست
*مهدی فرجی
زبان سکوت
بیست و ششم مرداد ۱۳۹۸
"نگاهت می کنم، خاموش و خاموشی، زبان دارد
زبانِ عاشقان، چشم است و چشم، از دل نشان دارد"*
زبان چشم عاشق را، فقط معشوقه می فهمد
نگاه خیره ی عاشق، سخنها در نهان دارد
نگاهش، چشمکش، حتی، دو قطره اشک چشمانش
هزاران حرف و صدها قصه با، معشوق جان دارد
سکوتی مملو از فریاد و سرشار از غم و شادی
عجب زیبایی نابی، که دلبر، دل به آن دارد
چه زیبا می شود چشمان عاشق، بعد باریدن
که گویی، در دل خود چشم او، رنگین کمان دارد
پل رنگین چشمان پر از نم، راه پنهانی
به قلب دلبر زیبا، به ماه آسمان دارد
و من، آن عاشقم، بانو! که چشمانم، پر از اشک ست
 نگاهت می کنم، خاموش و خاموشی، زبان دارد
*هوشنگ ابتهاج
حرفی ببار
بیست و ششم مرداد ۱۳۹۸
"ای، هر سخنت، قطره ی باران بهاری!
باید که، بر این تشنه ی بی تاب، بباری"*
باید، غزلی ناب، بخوانی، که بمانم
دل بسته دلم، برغزلی، از لب یاری
از قصه ی دیرینه ی من، با لب سرخت
چیزی بنویس، ای سخنت، ضربه ی کاری!
تا عشق، بداند که چرا، مسئله دارم
تا خلق، بدانند، تو هم، مسئله داری
شاعر شده ای، تا که برایم بنویسی
از چشم و لب و زلف خودت، در شب تاری
تا شام مرا، صبح تر از، صبح نمایی
با وصف رخ ماه خودت، روی نگاری
من، تشنه لب و جام غزل، داری به دستت
من، خسته ی راهم، تو، به تقدیر سواری
بر کام دل، از جام غزل، باده بنوشان
ای، هر سخنت، قطره ی باران بهاری!
*مصطفی الوندی
زندگی
بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۸
"ای زندگی! بردار دست، از امتحانم
چیزی، نه می دانم، نه می خواهم، بدانم"*
دل خسته، از دست تو ام، دست خودم هم
در زیر بار غصه هایم، قدکمانم
من، شاعری که، بیتهای ناب می گفت
حالا، غمم را، در غزلها می نشانم
دیگر، چه می خواهی؟ دلم را؟ بردی آن را
عشق و امیدم را؟ نخواهم داد، جانم!
من، با امید زندگی، صدبار، مُردم
تیغت نشسته، زندگی! بر استخوانم
من، سالهای سال، تابوت خودم را
بر دوشهای خسته ی خود، می کشانم
من را، رها کن، با تمام دردهایم
ای زندگی! بردار دست، از امتحانم
*فاضل نظری
پنهان
بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۸
"پنهان شدم، كه در دل طوفان، نبينى ام
يخ كرده، زيرِ بارِ زمستان، نبينى ام"*
در انتهای کوچه ی غم، انتهای درد
با چشمهای پر غم و گریان، نبينى ام
از شرم، گم شدم، که مرا، سروِ باغ را
با قامتی، خم از غم دوران، نبینی ام
تا آن که بود، مرد غزلهای شاد را...
دل خسته، ناامید و پریشان، نبينى ام
قولی که داده بود، دلم را نبرده ام...
از یاد خویش، کاش که حیران، نبينى ام
ماندم، میان عقل و دلم، کاش، این چنین
آغاز قصه، در خط پایان نبينى ام
دیگر، کسی، رفیق من نا امید نیست
باید چه کرد، زخمی یاران نبينى ام؟
از ترس آبرو... نه خودم، آبروی عشق
پنهان شدم، كه در دل طوفان، نبينى ام
*غزل آرامش
بغض
بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۸
"انگار، بغضی، در گلویم، جا نمی شد
دلتنگی ام، با واژه ها، معنا نمی شد"*
بغضی، شبیه بغض فرهادی، که یک کوه...
شد رام او، شیرین او، همپا نمی شد
تنها، میان راه پر پیچ و خم عشق
همپا، برای این سفر، پیدا نمی شد
در فال حافظ، «می شود» آمد برایم
دلخوش، به حافظ بود دل، اما نمی شد
معشوقه هایی، گرچه بود اینجا و آنجا
اما دلم، راضی نمی شد، یا نمی شد
گاهی، برایم دلبری می کرد، چشمی
اما دلم، راضی به هر زیبا نمی شد
دلبر ،که دل با او رضا باشد، برایم...
پیدا نمی شد، این منِ من، ما نمی شد
انگار که، روز ازل، باری تعالی
پر کرده، تقدیر مرا هم، با نمی شد
یک حنجره، فریاد بود و من، که لالم
انگار، بغضی، در گلویم، جا نمی شد
*بهمن کامرانى مقدم
یا علی
بیست و سوم مرداد ۱۳۹۸
"من عاشقِ آن ولیِ حقم ، یا رب!"*
بیدارم از عشق و شور عشقش، هرشب
مولای جهان، نمونه ی کامل تو
بابای حسین، مقتدای زینب
*محمد منصوری
سوال
بیست و سوم مرداد ۱۳۹۸
"سعیَم، همه بوده، تاکه عالی باشم"*
از هرچه به غیر عشق، خالی باشم
اما تو بگو، چرا تمام عمرم
باید که برای تو، خیالی باشم؟
*رجبعلی کاوسی قافی
شعرهای ناتمام
بیست و سوم مرداد ۱۳۹۸
" گفته بودی، که چرا، خوب به پایان نرسید
راستش، زور من خسته، به طوفان نرسید"*
راستش، گرچه نوشتم که: برو، می مانم
بعد تو، زندگی ام، هیچ به سامان نرسید
هیچ کس، بعد تو، اندازه ی یک قطره ی اشک
یار من نیست، به داد منِ گریان نرسید
از سکوت من پر شور نپرس، از غم تو
حرفهایم به لبم، شعر به دیوان نرسید
گرچه، شک داری و باور نکنی، حرفم را
به دو چشم تو! به پیغمبر و قرآن! نرسید
مانده صد شعر، میان دل وامانده ی من
مانده ام، از چه به لب، بعد شما، جان نرسید
شعرها، نیمه تمام ند، پس از رفتن تو
 گفته بودی، که چرا، خوب به پایان نرسید
*کیانوش صفری
مهربان
بیست و سوم مرداد ۱۳۹۸
کاج پیر جنگل
خاموش 
سایه اش را
 بر سر بید لرزان کشید
شاید
 احساس خوب سایه ی بالاسر داشتن
دلهره های جوانی را
از تن لرزانش بیرون بکشد
و بید
همچنان می لرزید
این بار
از ترس روزهای تنهایی
صدای اره ها ی برقی، نزدیکتر از دیروز، به گوش می رسد
شاعر تو
بیست و دوم مرداد ۱۳۹۸
"از تمام کوچه ها ، امشب طلبکارم تو را
هیچ می دانی چرا ؟ چون دوست می دارم تو را"*
در خیالاتم .... میان خواب ... خوابی مانده است؟
هاله ای از نور، دیده چشم بیدارم، تو را
باید از خود بگذرم؟ اصلاً، منی باقی نماند
رد شدم از خود، مگر یک شب، نگهدارم تو را
نیستی، من نیست تر، از هیچ، اینجا مانده ام
می نویسم، روی قلب خسته و زارم، تو را
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
می کشم، بر دفترم، با اشک خودکارم، تو را
یک غزل، نذر دو چشمت می کنم، زیبای من!
شاه بیتی می کنم ، در بین اشعارم، تو را
در میان کوچه ها، امشب غزلخوان تو ام
از تمام کوچه ها ، امشب طلبکارم تو را
*آرش صحبتی
قمارباز
بیست و یکم مرداد ۱۳۹۸
"گیرم که در قمار محبت، ضرر کنم
باید که از شکست، نترسم، خطر کنم"*
باید، برای دیدن روی تو، از خودم
حتی اگر شد، از توی زیبا، گذر کنم
معتاد قهوه، قهوه ی چشمان تو شدم
باید که ترک... یا که! کمی بیشتر کنم؟
در عمق چشمهای تو، من، چال می شوم
در گور گرم خویش، چرا دیده تر کنم؟
من را، به جشن چشم پر از نور خود، ببر
شاید، که جشن را، پر شور و شرر کنم
شاعرترین شهر، منم، بی وفاترین!
باید، تو را، ز حال خودم، با خبر کنم
من اهل ریسک، عاشقم و شاعر تو ام
گیرم، که در قمار محبت، ضرر کنم
*سجادسامانی
بخت خوابیده
بیست و یکم مرداد ۱۳۹۸
"بخت ما، مثل ما، غرق خواب ست
خواب ِ ما، بدتر از، هر عذاب ست"*
تشنه ی جام عشقم، ولی حیف
آبهای جهانم ، سراب است
آنقدر، خسته ام از دو دنیا
زهر افعی، برایم شراب است
نقشه ی زندگی کردن من
نقشه ای پوچ و نقش بر آب است
کاش، می کشتی من را، عزیزم!
کشتن مرغ بسمل، ثواب است
خانه آباد! از لطف چشمت
خانه ام، مثل حالم ،خراب است
چشم تو، گرم خواب خوش عشق
بخت ما، مثل ما، غرق خواب ست
*هخاهاشمی
عشق سر به هوا
بیستم مرداد ۱۳۹۸
"عشق، با اینکه کمی، سرخوش و سهل انگار است
وقت یادآوری خاطره ها، هوشیار است"*
ثانیه، ثانیه، از دوست، به ما می گوید
عشق، مانند خودم، از غم دل، بیزار است
این نشد عشق، که ما دل بدهیم و نرسیم
این جدایی، به خداوند جهان! آزار است
بخت بد چیست؟ به جز اینکه تمام لحظات
بخت ما، خواب، ولی چشم جهان، بیدار است؟
هر شب و روز ،عذاب و غم و بیماری و درد
قصه ی ما و جهان، غصه ی پر تکرار است
مطمئنم، که خدا خوب نوشته است، ولی
نکند، دست خدای دگری، در کار است؟
عاشقی، لذت دنیاست، ولی درد شده
عشق، مسموم شد و قلب جهان، بیمار است
ای دمش گرم! که با این همه، گاهی با ماست...
عشق، با اینکه کمی، سرخوش و سهل انگار است
*علی صفری
یک نفر
بیستم مرداد ۱۳۹۸
گاه، يك دنیا، فقط با یك نفر، پر مى شود
جام صبر یک نفر، با یک خبر، پر مى شود
گاه گاهی، آدمی، بیگانه با عقل خودش
با دو بیت از یک غزل، یک شعر تر، پر مى شود
حال ما را، عاقلان شهر می فهمند؟ نه!
جام عشق، از لخته ی خون جگر، پر مى شود
می طراوت عشق، از هر بند جان عاشقم
هرچه می خواهی، دل من را ببَر، پر مى شود....
جان من، با عشقِ تازه، با نگاه تازه ات
آسمان، از تابش قرص، قمر پر مى شود
شاخه های تک درخت عشق من، با قهر تو
از جوانه، از رد نیش تبر، پر مى شود
نازنینم! مهربانتر باش، وقت رفتنت
بی تو دنیا، از غم اهل هنر، پر مى شود
بی تو، دنیایم تهی می ماند، ای نامهربان!
جای خالی تو، با دنیا، مگر پر مى شود؟
"در دلم، جایی براى هیچکس، غير از تو نیست
گاه، يك دنیا، فقط با یك نفر، پر مى شود"*
*سعید صاحب علم
تسلیم
بیستم مرداد ۱۳۹۸
تسلیم محض دوست: این آغاز مهمانی ست
بی قید و بندی عاشقی، رسم مسلمانی ست
سهم مسیح از عشق: بالای صلیبی بود
پرواز ابراهیم تا معراج: قربانی ست
موعود این دنیا، فقط عشق است، عشقی ناب
آری عزیزم! عشق پاکت  گنج پنهانی ست
گنجینه ها، در کنج ویران می شود پیدا
اول قدم، در عاشقی ، در خویش ویرانی ست
ویرانه تر، از هرچه ویرانه، خراب آباد
دنیای عشق و عاشقی، دنیای حیرانی ست
اینجا، رها باید شدن، از هر من و مایی
اینجا، سوا از هرچه و هرجا، که می دانی ست
خود را، رها کن از خود و محو نگاهش باش
تسلیم محض دوست: این آغاز مهمانی ست
راز داغ
بیستم مرداد ۱۳۹۸
"راز این داغ، نه در سجده ی طولانی ماست
بوسه ی اوست، که چون مهر، به پیشانی ماست"*
ما، نشاندار غم عشق شدیم و شادیم
و گدائی، به در عشق، ز سلطانی ماست
سر، به درگاه کسی نیست، به جز بر در عشق
سجده بر خاک درش، رسم مسلمانی ماست
عالم و آدم، اگر گفت: نرو، راهی شو
راه عشق است و ته قصه، پریشانی ماست
دل، به دریا بزن و همدل و همراهم باش
که سفر، در ره او، مقصد پایانی ماست
عطر گیسوی نگار ازلی، در این راه
راهبر، راهنما، رافع حیرانی ماست
همچو من، مهر گدایی، به سر خویش بزن
راز این داغ، نه در سجده ی طولانی ماست
*فاضل نظری
قربانی
بیستم مرداد ۱۳۹۸
"عید ست، برون آی، که حیران تو گردم
قربان خودم ساز، که قربان تو گردم"*
از سیب لبت، کاش لبم، سهم بگیرد
تبعیدی لبهای چو شیطان تو، گردم
از عرش نگاه تو، مرا، چشمکی کافی ست
تا کافر هر دین و مسلمان تو گردم
وحیی بفرست، از سوی چشمان خدائیت
راضی نشو، ای دوست! پریشان تو گردم
ای کاش، بمیرم سر راه تو، مگر که
اندازه یک فاتحه، مهمان تو گردم
یا بعد وفاتم، جسدم، خاک شود تا...
خاک قدمت، گردی به دامان تو گردم
در کوچه، گدای تو نشسته ست،‌ کجایی؟
عید ست، برون آی، که حیران تو گردم
*هلالی جغتایی
امید آخر
نوزدهم مرداد ۱۳۹۸
"به عشقت، بسته ام دل با، تمام ناتوانی ها
که شاید باز گردد، با تو، ایام جوانی ها"*
همان ایام سرشار از، غزل، از زلف و لب گفتن
و شبها، تا سحر، در کوچه دیدار نهانی ها
نگاهی دزدکی، گاهی، به لبها بوسه ای دزدی
گناهانی پر از دلشوره، ترس از ناگهانی ها
تو، پشت پنجره در پشت پرده، من سر کوچه
فرار از دست بابا و دوباره پاسبانی ها
میان نامه های لای دفترها، سخن گفتن
علامتهای پنهانی، پر از شیرین زبانی ها
و حالا، رفته ای و من، ندارم طاقت ماندن
شدی ،غافل چرا از حال و یاد قد کمانی ها
به چشمانت قسم! هرچند، می لرزد قلم، در دست
به عشقت، بسته ام دل با، تمام ناتوانی ها
*احسان ناصر
آدمیت
هجدهم مرداد ۱۳۹۸
بنگر، که تا چه حد است، مکان آدمیّت:
شده بسته هر دو دنیا، به دهان آدمیّت
اگر از لبان آدم، بد و خوبی در بیاید
دو جهان، به هم بریزد، به بیان آدمیّت
نه فقط، به گازی بر سیب که گاه، می شود دید
فتد آتشی به جنت، ز زبان آدمیّت
شده او خلیفه ی حق، که شود خدای دنیا
که شود ، جهان بدبخت، جهان آدمیّت
اگر از خدا ، بترسد دو جهان شود خدایی
ولی وای، گر نباشد، به نهان آدمیّت...
غم ترس،  از خدا و نهراسد از جهنم
به فغان جهان بیاید، به فغان آدمیّت
به خدا! که آدمی نیست، به جز از خدای خاکی
به خدا رسد زمانی، طیران آدمیّت
"رسد آدمی به جایی، که بجز خدا نبیند
بنگر، که تا چه حد است، مکان آدمیّت"*
*سعدی
قرار
هفدهم مرداد ۱۳۹۸
"نامه ات را، هنوز می خوانم... گفته بودی: بهار می‌آیی
می‌نویسم: قطار، اما تو...با کدامین قطار می‌آیی؟"*
هی قطار آمد و قطار آمد، هی نبودی تو و نبودی تو
هی نوشتم، برای دلخوشی ام، آخر انتظار می آیی
شب به شب، روی دفتر شعرم، خواب آمد، سراغ چشمانم
و شبیه قطار رویاها، بر خیالی سوار می آیی
خوابهایم، به محض آمدنت، می شود، غرق نور و شور و غزل
مثل طوفان یک شب دریا، مثل یک انفجار، می آیی
من فدای دلت! چرا با من، این چنین دشمنی و بی رحمی؟
تو که از روی مهر بی پایان، با غریبه کنار می آیی
آهوی خوشگلم! کجا هستی؟ شیر تو، پیر و ناتوان شده است
طبق رسم قدیمی دنیا، شده فصل شکار، می آیی؟
وقت رفتن، اوائل پاییز، نامه ات، روی میز جا مانده
نامه ات را، هنوز می خوانم... گفته بودی: بهار می‌آیی
*علیرضا آذر
بارانی
شانزدهم مرداد ۱۳۹۸
"باران، که ازتمام نگاهم، عبور کرد
ذهنم، بهار باتو شدن را، مرورکرد"*
بارید، چشم های من از، رعد و برق تو
شعرم، دوباره حس غرور و شعور کرد
افتاد، عکس خنده ی تو، توی دیده ام
جا، نور ماه، در دل چاهی نمور کرد
من، غرق گریه، خنده ی نازت، رفیق شد
از من، هزار غصه ی نشنیده، دور کرد
دیدم، کنار عاشق بی دل، نشسته ای
قلبم، به وجد آمد و حس غرور کرد
یک خنده ات، میان هزاران، هزار غم
کار هزار، همدم و سنگ صبور کرد
رگبار بود ،خنده ات و رفت، از دلم
باران، که ازتمام نگاهم، عبور کرد
*ریحان سادات
برجام
شانزدهم مرداد ۱۳۹۸
با وعده ی رفع غصه ها، خام شدیم
از پخته و خام، خام برجام شدیم
آقای ترامپ، زیر قولش زد و ما
ناکام شدیم و خیط و بدنام شدیم
****
برجام، زدیم بوسه و مست شدیم
یک هسته پرید، در گلو، پست شدیم
برجام، سراب آرزو بود، افسوس
ما، در پی یک سراب، از دست شدیم
خمار نشئگی
شانزدهم مرداد ۱۳۹۸
"نشئه ی شعرم، ولی دارم، خماری می کشم 
گوشه ی دنج اتاقم، بی قراری می کشم"*
فاصله، تنها دو کوچه، فاصله، بیش از دو قرن
در کنارت، هستم و چشم انتظاری می کشم
گرچه، سرشار از غزل هستم، ولی لالم، ببین
تا بگویم راز دل، ناز از قناری می کشم
از قناری، از صبا، از ... هرکه اینجا هست و نیست
انتظار، قدر یک جو، دست یاری می کشم
هیچ کس، همراه و همراز من بی دل، نشد
در میان این غزلها، یادگاری می کشم
نقش غمها را و تصویر تو را، در بیتها
با حروف و بیتهای بی قراری می کشم
در میان شاه بیت شعر خود، نقش تو را
با کمال شرمساری، در کناری می کشم
دست، در دست تو، در شعرم، به جامی دلخوشیم
مست، از جامی تهی، با شرمساری می کشم...
من، لبم را، بر لب جام لبان سرخ تو
نشئه ی شعرم، ولی دارم، خماری می کشم
*مجتبی سپید
امتداد
شانزدهم مرداد ۱۳۹۸
"با هم، قدم زدیم و خیابان، ادامه داشت
عطرِ خوشِ ترنمِ باران، ادامه داشت"*
آدم شدم، به وسوسه ی سیبِ دیدنت
حوای من! شرارت شیطان ادامه داشت
انگار، روی دیگر سکه، نهان نبود
هرچند قصه، غصه ی پنهان، ادامه داشت
در قلب من، برای رسیدن، به سیب تو
جنگ خدا و شهوت انسان، ادامه داشت
گازی به سیب، توی خیالات مبهمم
در واقعیتم، غم عریان ادامه داشت
چپ چپ، نگاههای همه مردم غریب
پچ پچ، دوباره تهمت و بهتان، ادامه داشت
نا محرمیم، حکم همین بود، والسلام
در شهر عشق، قصه ی ایمان، ادامه داشت
با چند گام فاصله، با حفظ حکمِ شرع
با هم، قدم زدیم و خیابان، ادامه داشت
*محمد منصوری
بوسه درمانی
شانزدهم مرداد ۱۳۹۸
"بوسه های داغ تو، زخم‌ دلم را، خوب کرد
چشم تو، اما دلم را، غرق در آشوب کرد"*
‌‌‌‌‌‌‌‌‌از دو چشمت، شکوه ها دارم، عزیزم! منتها
می شود آیا، که شکوه با لبی، محجوب کرد؟
صبر، با عشقت عجین شد، از همان روز نخست
عاشقی، من را، به صبرم، برتر از ایوب کرد
قلب من، از خجلت عاشق شدن، شد سرخِ سرخ
مثل لبهایت... که قلبم را، چنین معیوب کرد....
خوب یا بد، هرچه هستم، حاصل دستان توست
هرچه، با این بنده کرده، دست آن محبوب کرد
عاشقت هستم، عزیزم! ای همه جور و جفا !
جور چشمانت، مرا ای نازنین! مصلوب کرد
من، شدم عیسای مصلوب تو و بر دار عشق
بوسه های داغ تو، زخم‌ دلم را، خوب کرد
*امیر عباس خالق وردی
مصیبت نامه
پانزدهم مرداد ۱۳۹۸
"شرحِ حالم را، «مصیبت وار» پیگیری کنید
مُرده ای را، در تَنی جاندار، پیگیری کنید"*
از شما، چیز زیادی را، نمی خواهد دلم
حال من را، لا اقل یکبار، پیگیری کنید
حال من را، حال این مرغی، که افتاده دلش
در خم گیسوی یک دلدار، پیگیری کنید
بی خیال من... دل دیوانه ام... ما... نیستیم
از بقیه، از گل و گلزار، پیگیری کنید
ای جماعت! از جوانانی، که با چشمان تر
تکیه از غم کرده بر دیوار، پیگیری کنید
عشق، یعنی زندگانی، مرده اید آیا؟ اگر...
زنده اید، از من، من غمخوار، پیگیری کنید
قصه ی من، سرنوشت مرگ مردی عاشق است
شرحِ حالم را، «مصیبت وار» پیگیری کنید
*امیرحسین اثنی عشری
شهر افسرده
چهاردهم مرداد ۱۳۹۸
"شهرهامان، همه، از عاشق افسرده، پر است
باغها، از گل نشکفته ی پژمرده، پر است"*
زندگی؟ مسخره بازی ست، در این شهر خراب
شهر ما، از نفَس مرد و زن مرده، پر است
از زن و مردِ به ظاهر همه لبخند به لب
ولی انگار، همه، تیر اجل خورده، پر است
کاش، می شد که بگوییم، به شعری، این شهر
از خوشیها، که غم از سینه برون برده، پر است
و دل از عطر نگاری، که نسیم سحری
به دلی، جز دل دیوانه ای نسپرده، پر است
شهر، از آنکه دلی را، به تمام عمرش
به سخن، یا به عمل، هیچ نیازرده، پر است
حیف که، شادی سفر کرده و تنها ماندیم
شهرهامان، همه، از عاشق افسرده، پر است
*س احمدوند
برگشت
چهاردهم مرداد ۱۳۹۸
هزاران بار، ترکت کردم اما، باز برگشتم
به پایان تا رسیدم من، به این آغاز برگشتم
نیازی در دل من نیست، دیگر آخر خطّم
ولی، تا دید چشمانم، تو را پر ناز، برگشتم
نه بال و پر، نه پایی مانده اما، با غزلهایم
به سویت، بی دویدن، بی پر پرواز، برگشتم
به سازت، در تمام عمر خود، رقصیده ام، حالا
برای بوسه، بر این پنجه، بر این ساز، برگشتم
هزاران کشته- مرده داری و عین حیاتی تو
برای درک این اندازه از اعجاز برگشتم
ندارم فرصتی دیگر، برای خواندن شعری
ولی، بر طبق عهدی که، شده یک راز، برگشتم
بخوان، آری بخوان امشب، غزلهای مرا، با ناز
که من، تا بشنوم نام تو در آواز، برگشتم
"مرا، چون موج، دوری تو ممکن نیست، ای ساحل !
هزاران بار، ترکت کردم اما، باز برگشتم"*
*سجاد سامانی
مختاری
سیزدهم مرداد ۱۳۹۸
"از قرنطینه، به تبعید ببر، مختاری
تو که نمرودترین، آتش این بازاری"*
من، شدم یوسف و باید که، عزیزی باشد
تا که آغاز شود، مضحکه ی تکراری
چاه و زندان و زلیخا و دو سیلو گندم
و برادر، که تقاضا کند از من، باری
آدمم، مانده برای دل من، حسرت سیب
و از این جنت بی سیب شما: بیزاری
یک نفر نیست، بپرسد که: چرا تنهایی؟
یا بپرسد که: چه اندیشه ای در سر داری؟
کاش، حوای من و سیب گناهم باشی
باری از روی دل عاشق من، برداری
هرکجا، میل تو آنجاست، ببر قلب مرا
از قرنطینه، به تبعید ببر، مختاری
*احسان افشاری
نفرین
 سیزدهم مرداد ۱۳۹۸
لعنت عشق، به ویرانی اذهان شما
به خدایی، که شده، همدم شیطان شما
آی! ای مردم دیندارِ به ظاهر! که خدا
شده بازیچه ی تان، حق شده، حیران شما
سیب را، خورده و حوری به بغل می گیرید
شده شیطان لعین، طفل دبستان شما
نیست، از سوی خدا و شده حرف دلتان
خط به خط، آیه به آیه، همه قرآن شما
من، به ایمان شما، دین شما، شک دارم
نیستم، همدم و همراه و مسلمان شما
که شما، با تبر کینه، به قلبم زده اید
شده ام، زخمی ترین، بندی زندان شما
"ریشه در مرگ زدم ، زندگی ام را، کشتید
لعنت عشق، به ویرانی اذهان شما"*
*رکسانا برمکی
بی ارزش
دوازدهم مرداد ۱۳۹۸
گیره ای بودم، که می بستی مرا بر روسری؟
یا که بودم، در نگاهت، قطعه ی کوچکتری؟
من، برای تو، چه بودم؟ که مرا انداختی...
دور و حالا، از یکی مثل خودم، دل می بری؟
جداً این عشق ست؟ اینکه، می کنی از دور ها...
سوی من، گه گاه، تنها یا نگاه سرسری؟
اخمهایت را خریدارم، به نقد اشکهام
اشکهایم را، دل دیوانه ام را، می خری؟
شاعرت هرگز نبودم؟ عاشقی ها پیشکش
مثل این کاغذ، چرا قلب مرا هم، می دری؟
من، تو را، با اخم و قهرت، می پرستم عشق من!
کافرم، جز عشق تو، بر هر خدای دیگری
در من از روح خودت، امشب بِدم، بانوی من!
تا که من هم، آدمت باشم، به رسم کافری
می خورم حسرت، به حال گیره ای که، صبحها
می زنی بر روسری، با شیوه ی افسونگری
"کاش، در دنیای بعدی، من،  به جای شاعری
گیره ای بودم، که می بستی مرا، بر روسری"*
*مهدی ذوالقدر
شغل شاعری
‌‌‌دوازدهم مرداد ۱۳۹۸
"شغل می خواهی ؟ بیا، شاعر شدن آسانتر است
دانش و مدرک نمی خواهد ،کلاسش دیگر است"*
هرچه را خواهی بیاور، روی کاغذ، با قلم
خلق می خوانند و می گویند: اشعاری تر است
یا غزل، یا مثنوی، یا قطعه، یا شعر سپید
یا هزاران اسم، روی جمله های پرپر است
هرکسی هم گفت: معنی نیست، در اشعارتان
مطمئن باشید، یا دیوانه، یا که کافر است
گیر اگر هم داد که: خود، معنی شعرت بگو
تو بگو: مفهوم شعر، از فهم و درک تو، سر است
من، خودم هستم، نمونه، در چنین شاعر شدن
شعرهایم، در مزخرف بودن خود، محشر است
هر یکی، از دیگری، بی مزه تر، بی وزن تر
با وجود این، برای خلق، پر شور و شر است
یک نفر، دیروز می گفت: ای جناب اوستاد!
شعرهایت، لایق درجِ به صدر دفتر است
خنده ای کردم، به او گفتم که: بیکاری داداش؟
شغل می خواهی ؟ بیا، شاعر شدن آسانتر است
*مهرداد نصرتی
تیر مرگ
دوازدهم مرداد ۱۳۹۸
"تیر مرگ است، نگاهی، که ز شهلای تو نیست
جام زهر است، شرابی، که ز مینای تو نیست"*
به خدای تو قسم! نه! به دو چشم تو قسم!
دیده را، خاصیتی، غیر تماشای تو نیست
به شب چشم تو سوگند! که صبر و طاقت
در دلم، تا به رسد دست، به فردای تو نیست
ای همه شهر، تو را مأمن و منزل!، دل من!
خانه ی سینه، چرا منزل و مأوای تو نیست؟
من، که هر گوشه ی دل را، به تو دادم، از چه
گوشه ای، از دل آشفته ی من، جای تو نیست؟
لحظه ای، از کرم و لطف، بیا در دل من
گر چه، این دل، دمی آزاد، ز غوغای تو نیست
یک نگاه تو، برای من بی دل، کافی ست
که مرا، جرات بوسیدن لبهای تو، نیست
ماندنم، بسته به چشمان تو، من را بنگر
تیر مرگ است، نگاهی، که ز شهلای تو نیست
*محمدرضا جنتی
دشمن خویش
یازدهم مرداد ۱۳۹۸
"ازبس که ملول از، دل دل مرده ی خویشم
هم خسته ز بیگانه، هم آزرده ی خویشم"*
از غصه، شده روز و شبم اشک و فقط اشک
دلتنگ لب غنچه ی پر خنده ی خویشم
از غیر، ننالم که غمم را، سببی نیست
افسرده ی اشعار پراکنده ی خویشم
اشعار من امروز، دگر، شور ندارد
درگیر غزل گریه ی افسرده ی خویشم
یک روز، جهان، زیر نگین من و امروز
پاخورده ی دنیا شده ام، برده ی خویشم
هرچند، رها از همه ی اهل جهانم
دلبسته ی خویشم، که چنین بنده ی خویشم
غافل شده ام، از همه ی عالم و آدم
ازبس که ملول از، دل دل مرده ی خویشم
*مهدی اخوان ثالث
دلبر خدا
یازدهم مرداد ۱۳۹۸
"گرمی لبخند از آواز بنان، برداشته
چشم، از فیروزه‌های اصفهان برداشته"*
سرخی لب، از انار ساوه، یا از خون ما
هفت رنگ زلف، از رنگین کمان برداشته
در گِل او، از وجود خود، خدای او دمید
قلب را، با روح، از آن مهربان برداشته
مهربان، مثل خدا، قهار، مانند خدا
هردو را، از خالق و ربّ جهان برداشته
اخم هایش، رعد و برقی، در دل ما می شود
ابر خشمش، صبر را، از آسمان برداشته
با وجود این، لطافت: معنی لبخند اوست
در لطافت، مهر مادر را، نهان برداشته
با تبسم، می برد دل، از زمین و از زمان
گرمی لبخند از آواز بنان، برداشته
*حامد عسکری
شبهای من
دهم مرداد ۱۳۹۸
"شبها، به سرم، سایه‌ی مهتاب، ندارم
درگیر خیال توام و خواب، ندارم"*
در من، به جز از تو، نه منی مانده، نه مایی
افسوس، که یک عبدم و ارباب، ندارم
آن قدر، غریبم، که خودم نیز، خبر از...
این عاشق دیوانه ی ناباب ندارم
آیینه هم از من، شده خالی و تو ماندی
جز چهره ی من، صورتتان، قاب ندارد؟
من، یک توی آواره ی بیچاره ی پستم
برگرد، که بی بودن تو، تاب ندارم
این حجم خیالات، مرا می کشد آخر
من، تاب سکون، طاقت مرداب، ندارم
 یک شاعرم و مطلع اشعار، تو بودی
تنها شدم و یک غزل ناب، ندارم
بر غربت شبهای دلم، کاش، بتابی
شبها، به سرم، سایه‌ی مهتاب، ندارم
*مهدی شاهواری
دلدارترین
نهم مرداد ۱۳۹۸
"آنکه می گفت: منم، بهر تو، دلدارترین
چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین"*
مایه ی غصه ی روز و شب قلبم، شده است
آنکه بوده ست، برای همه، غمخوارترین
روی ماهش، شده ماه شب یارانِ دگر
و شده، روز من زار، شبی: تارترین
گریه و گریه و غم، ناله و اشک و فریاد
چاره ای نیست، برای غم این زارترین؟
هر شبم، گریه شده، کار من و بیدارم
شده ام، در همه ی جامعه، بیدارترین
آری! من مانده ام و یک غم و عکس و قابی
عکسی از، روی همان: دلبرکِ یارترین
یادگارش، شده یک عکس و کمی غصه و شعر
آنکه می گفت: منم، بهر تو، دلدارترین
*فریدون مشیری
مرحبا
نهم مرداد ۱۳۹۸
"ای مرا، یکبارگی، از خویشتن کرده جدا !
گر بدان شادی، که دور از تو بمیرم، مرحبا !"*
آفرین! ما را بکُش، اما بکِش سوی خودت
ای که هم دردی و هم درمان درد و هم شفا !
یا که رخصت ده، بمیرم، زیر پاهایت، عزیز!
یا به دست خویش کن، من را، به پیش خود، فدا
تا به کی، باید، به دنبالت بگردم، روز و شب؟
می کِشی ما را، در این راه مصیبت، تا کجا؟
سنگدل هرگز نبودی، ای مرا، سنگ صبور!
بی وفاییّ و تو؟ باور نیست ما را، با وفا !
از وفا، راهی به سوی خویش، پیشم باز کن
ای مرا، یکبارگی، از خویشتن کرده جدا !
*عراقی
ماه چشمانم
نهم مرداد ۱۳۹۸
"ماهی تو... ماه روشن شبهای چشم من
در زیر پای توست، فقط، جای چشم من"*
برگرد، ای مسافر اشعار ناتمام!
بنگر، به چشم خویش، غزلهای چشم من
این اشک، رد پای غم توست، نازنین!
مانده است، تا همیشه ردش، پای چشم من
شب، معنی اش: سیاهی چشمان مست توست
در چشم توست، مطلع فردای چشم من
رسم مروت است، که افتاده بر رخت
چشمان شهر غافلی، منهای چشم من ؟
در چشمهای خیس من، ای ماه آسمان!
خالی ست، جای چهره ی زیبای چشم من
من، یک پلنگ خسته، به کوه غمم و تو...
ماهی تو... ماه روشن شبهای چشم من
*محمد اسمعیلپور
چشم انتظار
نهم مرداد ۱۳۹۸
"چشم انتظار یارم، در کوچه و خیابان
شاید گره گشاید، از این دلِ پریشان"*
شاید گره ز گیسو، بگشاید و ببندد
راه غم جهان را، بر دیده های گریان
در حسرت نسیمی، با بوی زلف یارم
دارم به سینه داغی، لعنت به مکر شیطان!
با وعده های سیبش، او را گرفته از من
شیطان بی مروت، شیطان نا مسلمان
دنبال رد پایی، از او رسیده راهم
حالا، به نا کجاها، حالا، به یک بیابان
آغاز داغ دنیا، پایان دیدنش بود
ای کاش که بیاید، تا غم رسد به پایان
امید دیدن او،  رسوای عالمم کرد
چشم انتظار یارم، در کوچه و خیابان
*محمد منصوری
جام جم
هشتم مرداد ۱۳۹۸
"سالها، دل، طلب جام جم، از ما می کرد
آنچه خود داشت، ز بیگانه، تمنا می کرد"*
دل ما، مثل خود ما شده بود انگاری
با خودش نیز، چنان دشمن ما، تا می کرد
مثلاً،  رای، به آقای فلانی می داد
بعد هم، پیش همه، غرغر بیجا می کرد
یا دلار از کف بازار، به کف می آورد
و به امید گرانیش، خدایا می کرد
صبح، تا شب، پی علافی و بیکاری بود
توی چت، با رفقا، شاید و اما می کرد
لابلای خبر کانال فیکِ خبری
سرخط تازه ای، از مشکلی، پیدا می کرد
بعد هم، در پی تفسیر خبرها، می رفت
و خودش را، به دل اهل خبر، جا می کرد
بارها ،گفتمش از عشق و به من می خندید
و شبیه عقلا، هرهر و هاها می کرد
کارهایش، همه، علافی و جنجالی بود
تا به فهمی، که دل من، چه غلطها می کرد....
در پی یک خبر از، بیست و سیِ جنجالی
سالها، دل، طلب جام جم، از ما می کرد
*حافظ
عکس
هفتم مرداد ۱۳۹۸
"عکس را، از ناهیِ منکر، نگیر
عیش هم، از شیخ غارتگر، نگیر"*
ای خدا! ای قاضی کردار ما !
این کلاه ما، بگیر و سر نگیر
ما، در این دنیا، چه سرها داده ایم
تو، خدایی کن خدا! دیگر نگیر
اهل ایرانم، همین ایران خوب
از من بیچاره، بال و پر نگیر
بال و پر! می خندی آقای خدا؟
چیده اند از بیخ؟ خوب بهتر! نگیر
مومنم؟ نه! کافرم؟ نه! آدمم
هی سراغ از مومن و کافر نگیر
مثل بابا آدم، اهل گندمم
گندمم را، از من، از این خر، نگیر
خر شدم، من بارها، در این جهان
بگذر و ایراد در آن ور، نگیر
من، فقط یک بار خندیدم! خدا !
هی خبر، از چشمهای تر نگیر
عکس آن یک بار را، شیخی گرفت
عکس را، از ناهیِ منکر، نگیر
*سام البرز
اعجاز
هفتم مرداد ۱۳۹۸
در شعر بی آرایه ام، تا می شود، ایجاز کن
باب جدیدی در کتاب شعرهایم، باز کن
لطفاً،  به قدر یک غزل، با من بخند و بعد از آن
اندازه ی صد مثنوی، یا بیش از اینها، ناز کن
می دانم این را که تو مرغ باغ قلبم، می شوی
چهچه بزن با من عزیزم! بعد از آن، پرواز کن
در چهچه زیبای خود، در گوشه ی باغ دلم
حرف دلت را، عشق پاکت را، به من ابراز کن
راز بزرگ این جهان را، در سکوتت دیده ام
لب باز کن، بشکن سکوتت را و کشف راز کن
با من بخوان شعر و غزل، من را، برقصان با خودت
در انتهای بزم مان، پرواز را، آغاز کن
"سجاده ام: این دفتر و راز و نیازم: این غزل
در شعر بی آرایه ام، تا می شود، ایجاز کن"*
*محمد رضا نظری
امید آخر
هفتم مرداد ۱۳۹۸
"بگذار، رویای تو، تنها مال من باشد
چشم ونگاهت، تاابد، دنبال من باشد"*
چشمت... دو چشم مهربان قهوه ای... ای کاش
تصویر چشم مست تو، در فال من باشد
ای کاش که، یک چشمک زیبای پر نازت
عیدی چشمان تو، در هر سال من باشد
ا ی کاش که... ای کاش که... ای کاش های من
سامان بگیرد، کاش هایم، بال من باشد
در وقت پروازم،  زمان دیدن رویت
گویا تر از حافظ، زبان لال من باشد
تا حرفهایم را، بگویم، زیر گوش تو
تا گوشهایت، معبد آمال من باشد
رویای دیدارت، امید آخر من بود
بگذار، رویای تو، تنها مال من باشد
*وحیده تقی پور
آسمان تیره
ششم مرداد ۱۳۹۸
"می ترسم از این آسمان، که تار خواهد شد
از پنجره، که عاقبت، دیوار خواهد شد"*
از این که دلدار به ظاهر دلبر و غمخوار
یک دشمن دیرینه ی غدار خواهد شد
مجنون و لیلی، خسرو وشیرین، فراق و عشق
این داستان که، تا ابد، تکرار خواهد شد
پشت من و هرکس، که عاشق شد، شبیه من
خم می شود، زیرا که غم، آوار خواهد شد
من، می شوم سهراب و او هم، می شود رستم
رستم، برنده باز، در پیکار خواهد شد
او، نو گل این باغ و من هم، خار این بستان..
خواهم شد و این خار، روزی ،خوار خواهد شد
بگذار، تا دنیا، بخوابد راحت و آرام
روح حقیقت، عاقبت، بیدار خواهد شد؟
شک دارم، آری! ابر غم، می آید از مغرب
می ترسم از این آسمان که، تار خواهد شد
*سید مهدی موسوی
ترسو
ششم مرداد ۱۳۹۸
از بوسه ی پر گناه، می ترسیدی
از خنده ی گاه گاه، می ترسیدی
یوسف نشدی، مرد جنون هم نشدی
از راز میان چاه، می ترسیدی؟
تلخند همیشه ات، عذابم می داد
از خنده ی قاه قاه، می ترسیدی
چرخ فلک، از دو چشم تو، می ترسید
ازجذبه ی یک نگاه، می ترسیدی
ای همچو رمان عاشقانه، زیبا !
از شاعر روسیاه، می ترسیدی
گردون، به تو ماه، کرده تعظیم، ولی
از ابر سیاهِ آه، می ترسیدی
گفتم که: ثواب کن، بده کام مرا
از بوسه ی پر گناه، می ترسیدی
راز ازدواج
ششم مرداد ۱۳۹۸
وقتی نمی خواهد ببیند، پیچش مو را
آگاه باید کرد، از این رازها، او را
باید، به او فهماند، چشمانش ببیند از...
فرسنگها، رمز اشارتهای ابرو را
تا راز بادام دو چشمش را نمی فهمد
هرگز نخواهد دید، تاثیرات جادو را
دلدادگی، تنها غش و ضعف خیابان نیست
با او بگو: پخت غذا را، وقت جارو را
دختر، اگر شوهر کند، باید که گاهی هم...
از بهر خرج خانه، بفروشد النگو را
ماه عسل، یک ماه، فوقش می شود یک سال
بعدش، ببیند، اخم های حضرتِ «شو» را
«شوشو»ی خوش اخلاق، غرغر می زند گاهی
طاقت نخواهد داشت، یک بانوی پررو را
این را، میان خواستگاری، گفتم و دیدم
اشک طرف را و شنیدم: بانگ «هوهو» را
"ظرفش، شکستم بارها، با اینکه مجنونم
اما، نمی خواهد ببیند، پیچش مو را"*
*مینا سراوانی
حجاب
ششم مرداد ۱۳۹۸
عطر گلابِ غنچه، تو را مست می کند
ای زن! حجاب، بودِ تو را هست می کند
داغ عطش، به آب دهد، معنی حیات
ارزانی سراب، تو را پست می کند
ناقلا
ششم مرداد ۱۳۹۸
"با کمی ترفند آمد، ساده جایم را گرفت
پرگشود و ساده تر، حتی هوایم را گرفت "*
ناله هایم، راه، سوی گوش او، هرگز نداشت
با وجود این، به ناز خود، صدایم را گرفت
ناز، از او بود  و طبعاً، من نیاز آوردم و ...
با غرورش، حال من ، شور و نوایم را گرفت
راه را، دنبال او رفتم، ولی گم گشته ام
هم نشانی، هم نشان رد پایم را، گرفت
خط به خط، املا نوشتم، گفته هایش را ولی...
با مداد و دفتر من، مشقهایم را گرفت
سیب را، دستم نداد و گندمی، سهمم نشد
هم بهشت و سیب را و هم خدایم را گرفت
مرغ بودم، در بهشت جاودان، ابلیس عشق
با کمی ترفند آمد ، ساده جایم را گرفت
*محمد لالوی
روز تو
پنجم مرداد ۱۳۹۸
"هر صبح قشنگ، روز میلاد شماست
ویرانه ی دل، همیشه آباد شماست"*
در کنج خرابه ی دل من، گنجی ست
گنجینه ی قلب عاشقم، یاد شماست
بر دوش دلم، غم تو افتاده، ولی...
من راضی ام و مهم، دلِ شاد شماست
شیرین دهنی نکن، که بی اینها هم...
مجنونِ دلم، همیشه فرهاد شماست
من شاعرم و غزلسرای چشمت
مضمون غزل، دو چشم نقاد شماست
هرچند، اسیر برف دی ماه غمم
دل، گرم به چشم مثل مرداد شماست
دنیای مرا، عوض نموده، چشمت
هر صبح قشنگ، روز میلاد شماست
*محمد دری صفت
بی یار
چهارم مرداد ۱۳۹۸
"نه بوسه ای ، نه کناری، نه جام چشم خماری
نه خوابی و نه قراری ، نه جز خیال تو کاری"*
من و خیال تو و تب، و خواب دیدن هر شب
و طعم بوسه ای بر لب، دو چشم: ابر بهاری
چه خوابهای قشنگی، پر از ستاره و رنگی
و صبح و گیجی و منگی، دوباره گریه و زاری
قسم به چشم سیاهت، به روی خوشگل ماهت
شدم اسیر نگاهت، چه عشق مسئله داری
اگر که عشق حرام ست، یا حلال ، تمام است
مرا که عشق، مرام ست، چه ترس از سرِ داری؟
خبر نداری تو از من؟ نمانده جانی در این تن
مرا، چو آینه نشکن، مگر که رحم نداری؟
تو و تبسم مهتاب، تو و دو چشم پر از خواب
من و دو چشمه ی پر آب، نه خوابی و نه قراری
*محمد رضا جنتی
اسیر
سوم مرداد ۱۳۹۸
"دلم روشن، ز خورشیدِ نگاهت
شبم، مهتاب رنگ، از روی ماهت"*
به پشت سر، سپاه زلف داری
اسیرم کرده بانوجان! سپاهت
دلم، در بند گیسوی تو مانده
امان از بند گیسوی سیاهت
امان از چال کنج گونه ی تو
که افتاده دل عالم، به چاهت
نگو از شرع و دوزخ، حرفی امشب
به دوش من، پس از امشب، گناهت
لبت را، بر لبم.... نه! چشم در چشم
بیندازی، مرا کشته نگاهت
بکش من را، به ناز چشم مستت
مرا نگذار اینجا.... بین راهت
که دور از تو، نخواهم ماند، بانو!
دلم روشن، ز خورشیدِ نگاهت
*امیرهوشنگ عظیمی
آشوب
دوم مرداد ۱۳۹۸
"مثل آشوبی، که یک طوفان،  به دریا می دهد
خنده هایت، لرزه ای، بر جان دنیا می دهد"*
خنده هایت، مثل یک موسیقی خیلی لطیف
حال خوبی را، به قلب زار و شیدا می دهد
حال خوبی، مثل گاز مخفیِ آدم به سیب
یا شبیه لمس دست گرم حوا، می دهد
یا شبیه... مثل.... مثل خنده ی ناز خدا
که طراوت را، به قلب مرد تنها می دهد
سرخ، مثل ماهی تنگ بلور روز عید
مثل آن ماهی، به شادی، رنگ و معنا می دهد
بانوی من! شاعرم، پیشت غزل آورده ام
ای بنازم من لبت را، مزد ما را می دهد؟
مزد شعر من، فقط لبخند نازت، هست و بس
می دهد؟ یا کار دست این غزلها می دهد؟
اخمهای تو، به هم می ریزد این اشعار را
مثل آشوبی، که یک طوفان،  به دریا می دهد
*سجاد روان مرد
تنها
اول مرداد ۱۳۹۸
"در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمی زند"*
سرم به روی زانویم، به کنج خانه مانده و...
به شاخه های نازکم، کسی تبر نمی زند؟
به ماه قلب من بگو: بیا به خانه ی دلم
که جز نگاه ماه تو، به دل شرر نمی زند
بیا و تا سحر شبی، بمان کنار عاشقت
که یک شب سیاه من، به تو ضرر نمی زند
بتاب، روی قلب من، بپاش نور بر دلم
به  شام تیره ام دگر، ستاره سر نمی زند
بنازم ابروی تو را، که زخم می زند به دل
که زخمه، غیر از او کسی، بر این جگر نمی زند
صدای ساز قلب من، به گوش کس نمی رسد
در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
*‌هوشنگ ابتهاج
حوری
اول مرداد ۱۳۹۸
در سایه نشسته ای، گل یخ هستی
حوری، ولی یک حوری دوزخ هستی
اینقدر، مرا پی معما نفرست
استاد شدم، خودت سر نخ هستی
سه شنبه های مهدوی
اول مرداد ۱۳۹۸
چند تا جوون منتظر، چند تا جوون مشهدی
سه شنبه شون، وقف شماست: سه شنبه های مهدوی
گوشه ی یک پیاده رو، یه بزم مختصر دارن
که خیلی خوب و باصفاست: سه شنبه های مهدوی
 
عصر سه شنبه یادتون، اونا رو بیرون می کشه
از خونه، تا اسم شما، بیاد توی خیابونا
امیدشون فقط اینه، که آخر وقتِ یه روز
اسم شما رو ببینن، اول لیست مهمونا
 
بی ادعا و خالصن، با ابتکار و با امید
اسم شما رو می برن، میون این شلوغیا
عرق می ریزن گوشه ی خیابونای شهرمون
برای اینکه یادتون، گم نشه تو  برو- بیا
 
خدا می دونه عشقشون، به خدمت و به یادتون
چقدره که اینجا به پاست، سه شنبه های مهدوی
چند تا جوون منتظر، چند تا جوون مشهدی
سه شنبه شون، وقف شماست: سه شنبه های مهدوی واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 132 تاريخ : سه شنبه 5 آذر 1398 ساعت: 19:51