خداحافظی گرم با تابستان داغ

ساخت وبلاگ

غم پنهان
سی و یکم شهریور ۱۳۹۸
به ظاهر ساکتم، در سینه ام، آتشفشان دارم
همیشه خنده بر لب، غصه ها، در دل نهان دارم
اگرچه، قصه ها از غصه ها، دارم، به قلب خود
شبیه دلقکی، یک عمر، فُکاهه بر زبان دارم
سکوتم، از رضایت نیست، خنده، تلخ و غمگین است
جوانم گرچه، قدی مثل پیری، قد کمان دارم
به زیر بار غمهای جهان، خم گشته قدّ من
شکایتهای بی پایان، از این جور جهان دارم
جهان دارد عناد انگار، با من، آسمانها هم
شکایت، با خدای خود، از این دارم، از آن دارم
ولی، گوشی برای غصه های مرد تنها، نیست
و من، در انزوای خویش، آتشها به جان دارم
"کسی، از  ظاهرِ  یک کوه، حالش را نمی فهمد
به ظاهر ساکتم، در سینه ام، آتشفشان دارم"*
*امید صباغ نو
هدیه می خواهم
سی و یکم شهریور ۱۳۹۸
"دستم قلم ، چشمم غزل، دفتر بیاور
امشب، برای درد، همبستر بیاور"*
روحم، گرسنه شد، کتاب حافظم را
آهو، برای شام شیر نر، بیاور
تا جان بگیرد، طبع من امشب، بگوید:...
بی پرده، عشقم! قلب من را، در بیاور
تا خود ببینی، رد پای عشق خود را
یک بار، نه! صد دفعه ی دیگر بیاور
من را بکش، با ناز چشمان قشنگت
اما بیا ، با خود برایم، شر بیاور
تا شور و شر، در شعر من هم، پا بگیرد...
یک هدیه، از این نیز، زیباتر بیاور
من، عاشقی شاعر، هوادار تو هستم
لطفاً، برایم، شعرهای تر بیاور
نه! شعر لازم نیست، تنها بیا و
دستم قلم ، چشمم غزل، دفتر بیاور
*محسن انشایی
بزم عارفانه
سی و یکم شهریور ۱۳۹۸
"شعر و ادبي، كه بس وزين است
شايسته، براي آفرين است"*
این بزم، سزای هرچه زیبا
این جا، همه چیز، دستچین است
هرکس، که نوشته شعری اینجا...
با اهل بداهه، همنشین است...
همخانه ی ما، در این سرا شد
آگاه، به راز دلنشین است...
در وقت سرودن غزلها
حق، با شعرای ما، قرین است
هم منزل شاعرانِ این بزم
در عرش برین؟ نه! در زمین است
هر بیت، دعایی مستجاب و
هر گفته، پیامی آتشین است
چون، آیه ای از خدای سبحان:
شعر و ادبي، كه بس وزين است
*کرامت قرمزی
سر مست
سی ام شهریور ۱۳۹۸
"شرابی ،خوردم از دستِ عزیز رفته از دستی
نمی‌دانم، چه نوشیدم، که سیرم کرده از هستی"*
نمی دانم، چه می گویم، نمی فهمی، چه می خواهم
گمانم، هر دو افتادیم، در چنگال سرمستی
رها کرد او سر زلفش، میان جمع عشاقش
و من ماندم، میان عطر زلف و یک جهان، پستی
پر از غم، شاد می رقصم، میان این غزلها و
جهان، می پرسد: از دست غم و دلواپسی، جستی؟
خوشا، احوالت ای عاقل! که آزادی از این غمها
که از دام دل عاشق، به حکم عاقلی، رستی
رها، از قید و بند قلب پر شور و تپش، بار ....
خودت را، در چنین آشفته بازار جهان، بستی
تو رستی و دلم مانده، میان بند عشق، آری!
شرابی، خوردم از دستِ عزیز رفته از دستی
*محمدرضا نظری
ماه عاشقی
بیست و نهم شهریور ۱۳۹۸
"در موسمِ دلنواز شهریور عشق
دل رفت ، به یک نگاه او ، از سَر عشق"*
مانند گدای بی سر و پا، دل من
شد، بست نشین کوی او، بر در عشق
آمد، به نگاهی، آتشی زد، به دلم
او رفت و به جاست دل؟ نه! خاکستر عشق
دیوانه ی شهر عاقلانم، که فقط
سرخی، شده سهم من، ز سیم و زر عشق
از زخم تنم، نپرس، اینجا، رسم است
سنگ ست، جواب پرسش از باور عشق
از من، نشنیده شهر عاقل، گله ای
نشنید مرا، کسی، به جز داور عشق
من، هم سخن خدای عشقم، مَردم!
من، شاعرم، از دیار پهناور عشق
دلازگرم نیلوبلاگ، به خنده ی خدای عشقم
در موسمِ دلنواز شهریور عشق
*سیما اسعدی
چرا حالا؟
بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۸
"آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
بی وفا! حالا، که من افتاده ام از پا، چرا؟"*
آمدی، تا بر مزار من، بخوانی فاتحه؟
خیر مقدم! نازنین من! ولی اینجا چرا؟
ما، کنار هم، میان کوچه ای بودیم و حال
در کنار گور سردم، آمدی تنها چرا؟
یک کلام، از لعل لبهایت، نشد سهم دلم
حال، بر قبر منِ جان داده، واویلا چرا؟
روزگاری، من غزلخوان سر کویت شدم
هیچ نشنیدی، در آن ایام، حرفم را، چرا؟
سالها، هر روز و هر شب، در مسیرت بوده ام
بعد عمری رد شدن، بی دیدنم، جانا ! چرا....
حال و اینگونه سیه پوش، آمدی بر گور من؟
آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
*شهریار
گله مند
بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۸
"بی قرار توام و در دل تنگم، گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست"*
من، پر از زلزله ی عشقم و حرف غربت
و دلم، زخمی این گفته و این زلزله هاست
در دلم، شورشی بر پاست، خدا می داند
که دلم، خسته از این دوری و از فاصله هاست
گوئیا، در دل من، همهمه ی صد آشوب
گویی، این سینه، پر از همهمه ی قافله هاست
قافله، قافله، از سینه، غزل می گذرد
و دلم، پر ردِ پای پرِ از آبله هاست
می نویسم، غزل و باز، به هم می ریزم
و دلم، مملوِ از کاغذ و از باطله هاست
من، همان بلبل دیوانه ی باغم، که سخن...
از غم من، همه شب، زمزمه ی چلچله هاست
ساکتم ، با همه ی درد و غم، این گوشه، ولی...
بی قرار توام و در دل تنگم، گله هاست
*فاضل نظری
ستایش
بیست و ششم شهریور ۱۳۹۸
چه زیبا ! جام جم، اعجاز کرده
دری، سوی گذشته، باز کرده
شبیه دوره ی اول؟ نه! بهتر
ستایش را، حسابی ناز کرده
پیله
بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۸
"از پیله های درد، باید پر بگیرم
پروانه باشم، حالتی بهتر بگیرم"*
تو، شمع من باشی و من، دورت بگردم
آتش بگیرم، بوسه ای دیگر بگیرم
سر تا به پا، پا تا به سر، بوسم تنت را
بعد از نگاهی، باز هم، از سر بگیرم
نام تو، باید، زینت این شعر باشد
یا نام شعر، از شعر و از دفتر، بگیرم
جان را، فدا کردم، به پیش پایت ای دوست!
شاید، که پاهای تو را، در بر بگیرم
ساقی، اگر لبهای سرخ توست، باید...
با قیمت جان، از لبت، ساغر بگیرم
خنجر بزن، با ابرویت، بر جان شاعر
از پیله های درد، باید پر بگیرم
*هیلدا احمدزاده
التماس
بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۸
"التماست می کنم، با عشق، درگیرم نکن
من، حریفش نیستم، هم پنجه ی شیرم نکن"*
من، برایت، مثل یک آیینه بودم، عشق من!
سنگ تکفیرم نزن، درگیر تکثیرم، نکن
تو، برایم، اندکی، از حق تعالی، کمتری
من، چه هستم پیش تو؟ ای دوست! تحقیرم نکن
از خدا، از زندگی، از سرنوشت، از عاشقی
از خودم، از هرچه هست و نیستم، سیرم نکن
هی نگو، تقدیر می گوید: جدایی سهم ماست
تو نمی خواهی، اسیر دست تقدیرم نکن
با هزاران وعده ی یک روز بهتر... عشق نو
از برای کوچ ،از این کوچه، جوگیرم نکن
از تمام این جهان؛ یک عشق مانده؛ پیش من
التماست می کنم؛ با عشق؛ درگیرم نکن
*رفعت پور
در به در
بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۸
"مثل طـوفان زده، از عشق شما، در به درم
با شب و بی کسی و غربت و غم، همسفرم"*
تا تو، مال من بیچاره شوی ، الان هم...
که سفر کردی، در آمد، به خدایت، پدرم
سوختم، تا که تو، همراه شوی، با دل من
رفته ای، از برم و سوخته حالا، جگرم
سالها، کفتر جلد تو، نبودم بانو؟
از چه، سوزانده ای اینگونه، همه بال و پرم؟
نوگل، باغ دلم بوده ای یک عمر، ولی
با سفر کردن تو، خشک شده، برگ و برم
سیلی از اشک، روان، پشت سرت، کردم و حال
خشک شد، چشمه ی جوشنده ی چشمان ترم
در دلم، باز شد آشوب به پا، می آیی؟
مثل طـوفان زده، از عشق شما در به درم
*نصرالله عسگری
چرا
بیست و سوم شهریور ۱۳۹۸
من، که یک امروز، محتاج تو ام، فردا چرا؟
این همه افسونگری، با این دل شیدا، چرا؟
بی وفا ! من، جز وفا، کاری برایت کرده ام؟
بی وفایی جای خود، با من، جفا، جانا ! چرا؟
عهد ما، این بود؟ یادت رفت، رسم عاشقی؟
دل بریدن، یا فراموشی؟ فریب ما چرا؟
بی ریا، حرف دلم را، با تو گفتم، بارها
تو، ولی دادی فریبم بارها، اما چرا؟
ساکتم کردی، خودت، با وعده هایی آتشین
بعد از آن، قول و قرار ما، چنین غوغا ؟ چرا؟
سالها، در آرزوی وعده هایت، مانده ام
بر سر راه تو و رفتی تو بی پروا، چرا؟
"عمر ما را، مهلت امروز و فردای تو، نیست
من، که یک امروز، محتاج تو ام، فردا چرا؟"*
*شهریار
یادگار
بیست و دوم شهریور ۱۳۹۸
"آنچنان، کز رفتن گل، خار می‌ماند به جا
از جوانی، حسرت بسیار، می‌ماند به جا"*
می رود، مانند ابری، فرصت عهد شباب
سیلی از غم، بعد از این رگبار ، می‌ماند به جا
ما، شبیه نسل قبل از خود، اسیر غفلتیم
در جهان، ویرانه از تکرار، می‌ماند به جا
هر کدام از ما، فقط یک بیتِ یک شعریم و بس
در کتاب این جهان، اشعار، می‌ماند به جا
پس، مواظب باش و چشم، از نفس سرکش، برندار
غفلتی، کردی اگر، آوار می‌ماند به جا
در گلستان جهان ما، پس از ما، خاطرات
از کلام ما و کار و بار، می‌ماند به جا
کاش، بعد از ما، نماند خاطراتی زشت و بد
آنچنان، کز رفتن گل، خار می‌ماند به جا
*صائب تبریزی
گنج عشق
بیست و دوم شهریور ۱۳۹۸
"دیوانه ام کردی، نگو، این دل چه شیداست
در عشق تو، دیوانه بودن هم ، چه زیباست"*
دیوانگی، آغاز راه عشق اگر نیست
مجنون، چرا افسانه ی عشاق دنیاست؟
من، با همین افسانه ها، دیدم تو را و..
گفتم: قسم بر عشق! این، لیلای لیلاست
لیلای من بودی، ولی، لیلا نبودی
لیلا، مگر، در فکر نیرنگ است و غوغاست؟
تو، با دل من، هرچه بازی بود، کردی
بازیچه ات، حالا شکسته، قصه اینجاست....
در این شکسته، گنج عشقی، مانده بر جا
ویرانه است و گنج، در ویرانه، پیداست
این گنج و این ویرانه، هردو، هدیه ی توست
دیوانه ام کردی، نگو، این دل چه شیداست
*سیما اسعدی
ماه شب غربت
بیست و یکم شهریور ۱۳۹۸
ماه، از آسمان، به سوی حرم
خیره بود و دلش، تلاطم داشت
چشمهایش، به سوی یک زن بود
که به صحرا، برادری گم داشت
 
ماه، می دید، در دل صحرا
بدنی، غرق خون، رها شده است
متحیر، که این همه نیزه...
در تن یک سوار، جا شده است؟
 
ماه بود و تنی، به وسعت دشت
دشت بود و زنی، که تنها بود
خواهری که، برادرش، جایی
بین صحرا، میان تن ها بود
 
شاه، بالای نی، سری دارد
ماه را، غرق نور خود کرده
ماه، مانده، که سر، چه با قلب
اهل بیت صبور خود، کرده
 
دشت، مانند آسمان شده بود
دشت، غرق ستاره بود، آن شب
تا سحر، روی خاک، می بارید
گوشهایی، که پاره بود، آن شب
 
مردی، با تازیانه، می آمد
دختری... قصه، یک «قمر» کم داشت
تازیانه، کبودی یازو
ماه، مانند دخترک، غم داشت
 
سوسوی خیمه ها، پس از آتش
در دل ماه غصه ها می کاشت
ماه، از آسمان، به سوی حرم
خیره بود و دلش، تلاطم داشت
برادر
بیستم شهریور ۱۳۹۸
داداش، فدا سرت، اگه شکستم
داداش، پاشو ببین، به خاک نشستم
چرا، جواب اشکامو نمیدی؟
چشاتو کاش می شد، خودم می بستم
 
داداشت اومده، ببین نگاش و
به چی، قسم بدم، که دیگه پاشو
چی می بینم؟ چرا نفس نداری؟
چه دیر، صدا زدی «داداش»، داداش و
 
چه بوی یاس خوبی میدی، عباس!
شبیه بوی مادره، بوی یاس
مادر، با پهلوی شکسته، اومد
زیارت تو، ای خدای احساس!
 
کی دیده روی خاک صحرا، ماه و
ببین، داداش و این همه سپاه و
دلم، آتیش گرفته تک سوارم
ازم، ندزد داداش جونم، نگاه و
 
تو راه، دو دستت و، داداش بوسیده
بوسه، زدم به دستای بریده
کسی، من و از این که حالا هستم
بیچاره تر، تو عمر من، ندیده
 
ندزد، نگات رو از، نگاه خستم
ببین، می لرزه دست تو، تو دستم
پاشو، که پشتم، از غمت شکسته
داداش، فدا سرت اگه شکستم
شرمنده از عمو
نوزدهم شهریور ۱۳۹۸
فدا، سرت عمو، که تشنه موندیم
ببخش، ما رو، که العطش می خوندیم
ببخش، ما رو ،که واسه کاسه ای آب
تو رو، به دریای بلا کشوندیم
 
پاشو، دارن به بابامون، می خندن
به اسباشون، سُم تازه می بندن
خودم، دیدم که از تن باباجون
با خنجرا، یه چیزایی، می کندن
 
فدا، سرت که گوشواره، نداریم
فدا، سرت که گهواره، نداریم
قمر، تو بودی و تو رو، گرفتن
شب سیاهه و چاره نداریم
 
پاشو، ببین که آب آورده، دشمن
برای عمه جون و واسه ی من
چجوری کاسه آب و من بگیرم؟
با دستایی، که اونا رو شکستن
 
فدا، سرت که صورتم، کبوده
گوشواره مو، یکی، ازم ربوده
مگه، شمشیرت و ازت گرفتن؟
سرت، خونی شده، جای عموده؟
 
پاشو، عمو دیگه، طاقت ندارم
ببین، رو ناقه ی خالی، سوارم
دارم، می رم سفر، تا شام ویرون
شاید، برات یه سوغاتی بیارم
 
ما رو، زدن، عمو، عمو، می خوندیم
با ناله، قلب دشمن و سوزوندیم
الهی، من، فدات بشم، کجایی؟
فدا، سرت عمو، که تشنه موندیم
دیدار
هجدهم شهریور ۱۳۹۸
با دیدنت، دلتنگی من، بیشتر شد
آخر سرِ نی؟ این چه دیدار عجیبی ست
باشد، به این هم راضی ام من، ای برادر!
من، قسمتم، از روز میلادم، غریبی ست
 
امروز، دیدم سایه ات را، بر سر خود
آورد با خود، باد، بویت را عزیزم!
تنهایی ام را، دادی پایانی غم انگیز
امروز، دیدم، ماه رویت را عزیزم!
 
دیدم، که ماه کاملِ روی تو، گشته
همچون هلالی، وای بر زینب! پس از تو
غم، مثل کوهی، روی دوشم، گشته آوار
می میرم از این غصه ها، هرشب، پس از تو
 
یادش به خیر! آن روزهایی که، کنارت
آوای قرآن خواندنت، آرامشم بود
امروز، بر نی، قاری قرآنی و من
بوسیدن لبهای قاری، خواهشم بود
 
بوسیده، چوب خیزران، لب را و خواهر
چشمان دختر را گرفته، تا نبیند
دق می کند، گر چشمش افتد، بر لب تو
دارد دعا زینب، گلت، اینجا نمیرد
 
در کوچه های شام، می بینم، نشانت
اینجا، هوای شهر، پر، از عطر سیبی ست
با دیدنت، دلتنگی من، بیشتر شد
آخر سرِ نی؟ این چه دیدار عجیبی ست
سفر
هفدهم شهریور ۱۳۹۸
روی دامان ربابه، طفل نالان می رود
سوی لشکر، با پسر، سردار دوران می رود
شاه، دارد در بغل، قنداقه ی فرزند خویش
با علی اصغر، برای آب، عطشان می رود
بعد از آنکه، حضرت سقا، به خاک علقمه
بر زمین افتاده، تنها، سوی میدان می رود
بر سر دستش، گرفته، کودک شش ماهه را
تا دهد آبش، ببین، با چشم گریان می رود
حرمله، لبخند دارد بر لبش، تیری به کف
وای بر من! شاه، سوی دادن جان می رود
می رسد، از راه تیری، با سه سر، با بوسه اش...
از تن اصغر، نه! جان، از شاه شاهان می رود
لای لایی، اصغرم، دارد ربابه، بر لبش
جان مادر، مثل لالایی، به پایان می رود
"کودکان، لب تشنه، پیش رویشان، رود فرات
روی دامان ربابه، طفل نالان می رود"*
*رامش
حال مادر
شانزدهم شهریور ۱۳۹۸
"اینجا، کسی، به حالِ خودش، گریه می کند
هر لحظه، بر زوالِ خودش، گریه می کند"*
یک زن، نشسته، خاک بریزد، به روی سر
بر کشته ی قتال خودش، گریه می کند
آورده آب، دشمن خونخوار و مادری
بر جرعه ی زلال خودش، گریه می کند
کشتند، با سه شعبه، چرا کودک مرا؟
هربار، با سوال خودش، گریه می کند
انگار، کودکش، به سر دست دارد و
بر کودک خیال خودش، گریه می کند
پرپر شده ست، غنچه و مادر، تمام عمر
در حسرت نهال خودش، گریه می کند
ای کاش، قدر بوسه ای، می ماند، اصغرم
بر بوسه ی محال خودش، گریه می کند
بر نیزه، سیب سرخ سری، برق می زند
پیشش، زنی، به حالِ خودش، گریه می کند
*علیرضا شتابی(باران)
سر
پانزدهم شهریور ۱۳۹۸
با سر بلندی، بر سر نی، رفته این سر
هیهات منا الذله را، اینجا ببین: سر
این سر، سر مولا حسین است، آنکه داده
در راه حفظ حرمت آئین و دین سر
سر داد و سر، در پیش ظالم، خم نکرده
جز پیش حق، ننهاد هرگز، بر زمین سر
درکربلا، در راه حق، سر را، فدا کرد
باشد بهشت حق، سزای این چنین سر
با خون، خضابش کرد، تا زیبا بماند
تا روز محشر، در همه خلد برین، سر
این سر، چه زیبا روی نی، قاری شد، احسنت!
جانم فدایش باد! صدها آفرین! سر
خورشید راه عاشقان است و بتابد
با سر بلندی، بر سر نی، رفته این سر
بزم عزا
پانزدهم شهریور ۱۳۹۸
"در دلم، باز هوایی ست، که طوفانی توست
چشمم، آفاقِ کبودی است، که بارانی توست"*
در شب تیره ی دنیای دلم، چشمانم
باز، پر اشک شد و باز، چراغانی توست
نوحه خوان، از تو، برای دل من، خواند و ندید
که دل از روز ازل، ساکن مهمانی توست 
در ازل، نام تو را، در گل من ، حق چو دمید
دل من، تا به ابد، وقف غزلخوانی توست
یا حسین! ای که سرت رفته به نی! گریه ی ما
نه برای تو و حیرانی و عریانی توست...
بی تو، شاعر چه کند؟ جز که بریزد، اشکی
روضه خوانم من و این بزمِ گلستانی توست
در عزای تو، دلم، باز پر از غوغا شد
قلب من، باز پریشان پریشانی توست
روضه، امشب، به علی اصغر تو، ختم شده
در دلم، باز هوایی ست، که طوفانی توست
*حسین منزوی
اشک عزا
چهاردهم شهریور ۱۳۹۸
باید، به اشک، طعم عزاداری اش چشید
با پای سر، به جانب غمخانه اش، دوید
مانند کفتران حرم، فارغ از هوا
بر گرد پرچمش، همه ی عمر را، پرید
در هیأت عزای حسینی، تمام سال
خود را ،شبیه سینه زن عاشقی، کشید
ما و حسین؟ لایق این رتبه نیستیم
هرچند او، ز روی محبت، مرا خرید
من مانده ام، که حضرت ارباب سر جدا
در ما، برای خدمت در هیأتش، چه دید؟
ماییم و چای روضه و خدمت به عاشقان
ماییم و آب و «لعنت حق، باد بر یزید!»
در روضه های ماه عزا، کاش جان دهم
گردم، میان خیمه ی ارباب خود، شهید
"ماه محرم است و عزادار، مرد و زن 
باید، به اشک، طعم عزاداری اش چشید"*
*اکبر علی بیکی
خسته
سیزدهم شهریور ۱۳۹۸
"از مدارا خسته ام، باید، دری پیدا کنم"*
همدلی همدرد، پر شور و شری، پیدا کنم
همنوایی، تا بگرید، پا به پای درد من
از خودم دیوانه تر، عاشق تری، پیدا کنم
ماه، ماه گریه و نوحه ست، باید شاعری
تا بگوید مرثیه، نوحه گری پیدا کنم
یک نفر، اهل غزل، تا مثل شعر محتشم
در عزاداری کند، افسونگری، پیدا کنم
او، بگوید از حسین و من، بگریم بر حسین
تا میان عاشقان او، سری پیدا کنم
پیش من، جز نام اربابم، نباید گفت، من...
آمدم دنیا، مقام نوکری پیدا کنم
مرگ بر قلب من و من باد! تا روز جزا
جز حسین بن علی، گر دلبری پیدا کنم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌راههای آسمان، بسته است، بر روی دلم
سینه باید زد، که من، باید دری پیدا کنم
*حسین دهلوی
آرام جان
دوازدهم شهریور ۱۳۹۸
"ای ساربان! آهسته ران ، کآرام جانم می رود 
آن دل، که با خود داشتم ، با دل ستانم می رود "*
در خاک این صحرا ببین، نعش عزیز مصطفی
افتاده عریان و فغان، تا آسمانم می رود
نعش حسین است این و سر، بر  روی نی، کرده سفر
دنبال آن سر، قلب من، با کاروانم می رود
آتش، به جان خیمه ها، افتاد و سوزد جان من
انگار، تیغی از عطش، تا استخوانم می رود
آب و عطش، اشک است و خون، شد شاه، از زین سرنگون
چون جوی خون گردنش، بر لب، فغانم می رود
ای کاش! تیغ ظلم و کین، جای گلوی شاه دین
می خورد بر قلبم، ببین، از تن توانم می رود
لرزان شده، زانوی من، می لرزم از بار غمش
در زیر بار غصه اش، گویی، روانم می رود
وقت سفر شد، کاروان، شد راهی شام بلا
ای ساربان! آهسته ران ، کآرام جانم می رود
*سعدی
مظلوم
یازدهم شهریور ۱۳۹۸
ای مرد زخم خورده از این شعر و نثرها!
مظلومِ تا همیشه ی تاریخ کربلا!
آقای مانده در دل صحرای غم، غریب!
خون خدا، که گشته، سر از پیکرت جدا !
کشتند، کوفیان و پس از قرنها، هنوز
فریاد می زنی: که اگر عاشقی، بیا
بر تو، هزار سال، جهان گریه می کند
اما، هزار سال، غریبی، شدی فدا...
تا حق، فدای باطل و ظلمت، نگردد و...
مانده، فقط میان جهان، از تو این نوا
هیهات! گر حسین، به ذلت، رضا شود
اما شدیم، جمله به ظلم و ستم، رضا
ما را ببخش، سینه زن غافلیم ما
از ما نکن گلایه، قیامت، که گر خدا..
از ما، سوال، از تو کند، اهل دوزخیم
خواندیم و رد شدیم، همه از تو، بی صدا
"از حنجر بریده ی تو، حرف می چکد
ای قلب زخم خورده از این شعر و نثرها !"*
*وحید رشیدی
شب با تو بودن
دهم شهریور ۱۳۹۸
"امشب، که با تو، انس به ویران گرفته ام 
ویرانه را، به جای گلستان، گرفته ام "*
در این خرابه، با نفَس مهربان تو
مانند ابتدای جهان، جان گرفته ام
یک قاب عکس کهنه... من و تو، کنار هم
جای تو، قاب عکس تو، مهمان گرفته ام
در انتهای راه، رسیدم به ابتدا
دست تو را، که در خط پایان گرفته ام...
دستان سرد عاشق و دستان گرم یار
خورشید را، به دست، زمستان گرفته ام
در اوج تیر ماه جهانم، کنار تو
امشب، که با تو، انس به ویران گرفته ام
*غلامرضا سازگار
روز دیدار
نهم شهریور ۱۳۹۸
"می بینی ام، وقتی به مویم، برف غم باشد
روزی، كه پشتم، مثل پشت كوه، خم باشد"*
آتش، میان سینه ی پر غصه ی شعرم
آتش، میان خرمن شعر ترم باشد
روزی، پس از شبهای پر کابوس، روزی که...
شهر دلم، ویرانه تر، از ارگ بم باشد
ویرانه های قلب من، شد شهره ی یک شهر
صد بیستون، در شهرت از این قصه، کم باشد
می آیی آخر، راه را، تا خانه ی قلبم
آن روز که ،صد قطره خون، در هر قدم باشد
هر قطره خون، یک قطره، اشک شاعر این شعر
در هر وجب، از راه عشقم، صد حرم باشد
می آیی و می بینی روزی، عاشق خود را
می بینی ام، وقتی به مویم، برف غم باشد
*مهدی فرجی
ازداغ نیلوبلاگ رسوایی
هشتم شهریور ۱۳۹۸
"غیر شیدایى، مرا، داغى به پیشانى نبود
من که، پیشانى نوشتم، جز پریشانى نبود"*
از همان آغاز خلقت، قصه ی دندان و سیب
در دهان من، به غیر از آه حیرانی نبود
قصه بود، از ابتدا ، شیطان و مکر و گندمش
در کنار حضرت حق، هیچ شیطانی نبود
حق تعالی، خود به دستم داد، سیب عشق را
خوردم و دیدم سزایش، بند و زندانی نبود
او، برای عاشقی، من را به دست خویش، ساخت
آب و گل، بی عشق، در حد مسلمانی نبود
من، به کیش عاشقی، راهی به این عالم شدم
در مرام ما، نمازی، جز غزلخوانی نبود
سالها، من بودن و محراب عشق و سیب و حق
غیر شیدایى، مرا، داغى به پیشانى نبود
*علیرضا بدیع
تنها
هفتم شهریور ۱۳۹۸
در جمع مدهوشان او، تنها ترین تنها شدم
تنهاترین عاشقان، دیوانه ای شیدا شدم
در شهر عاقل پرورِ عاشق کشِ بی همصدا
ساکت شدم، اما میان شعرها، غوغا شدم
فریادهای شعر من، در شهر برپا کرده است
آشوب و من، با این غزل، در شهر خود، رسوا شدم
رسوایی و تنهایی و آشوب و من، انگار که
من، با غم و دیوانگی، راهی به این دنیا شدم
گم کرده ام، در شهر غم، خوشبختی خود را، ولی
در بین حرف مردمِ گم کرده ره، پیدا شدم
پچ پچ کنان، از مرد و زن، از من سخنها گفته اند
یک قطره ام، در عاشقی، دریا شدم، دریا شدم
"این است حدیث عاشقی، بشنو زمن، این راز را
در جمع مدهوشان دگر، تنها ترین تنها شدم"*
*انوری
مسئولیت عشق
پنجم شهریور ۱۳۹۸
"سخت است، قلم باشی و دل‌تنگ نباشی
با تیغ، مدارا کنی و سنگ نباشی"*
در پیش دو چشم تو، سپاه سر زلفش
در باد، به رقص آید و تو، هنگ نباشی
با باد صبا، عطر گل و ماه شب افروز
با هرچه، به جز عشق، هماهنگ نباشی
با هرکه و هرچیز، به جز یاد جمالش
حتی دل، خود یکسره در جنگ نباشی
راهی، به سوی یار شوی، شاکیِ از راه
از پای پر از آبله و لنگ، نباشی
شاعر شوی و قصه ی پر غصه بخوانی
دلخسته، از این عالم صدرنگ، نباشی
بنویسی و دلدار، نخواند غزلت را
سخت است، قلم باشی و دل‌تنگ نباشی
*نغمه مستشار نظامی
لیاقت
چهارم شهریور ۱۳۹۸
هر کسی، لایق آن نیست، که بر دار شود 
کشته ی عشق شود، لایق دیدار شود
مرد این راه، نه با پا، به سفر می آید
با سرش، راهی سرمنزل دلدار شود
بگذر از خود، که به دلدار رسد، دست دلت
من نباشی اگر، او همدم و غمخوار شود
هرکه، در خویش گرفتار شده، باید که
در غم دوری دلدار ،گرفتار شود
دلبر آنقدر، بزرگ است، که حیف است دمی
با چنین بوالهوسی، همنفس و یار شود
هرکسی رفت، به راه هوسش، باید که
پیش گل، پیش همه باغ جهان، خوار شود
دلبری کردن آن یار، نصیبش نشود
هرکه، با نقد هوس، راهی بازار شود
"پدرم گفت و چه خوش گفت، که در مکتب عشق 
هر کسی، لایق آن نیست، که بر دار شود"*
*شالبافان
درمان عاشقی
دوم شهریور ۱۳۹۸
"‌ای که، درد عشق را، گفتی مداوایی ندارد!
آتش است، آری! ولی پروانه، پروایی ندارد"*
عشق را، هرگز نفهمیدی، نمی دانی، که با عشق
درد، در جان و دل دیوانه ها، جایی ندارد
عشق، وقتی در دل پروانه بنشیند، جهانش
می شود گل، هرچه جز معشوق، زیبایی ندارد
عاشقی، یعنی فقط معشوق و عشق و باز معشوق
جز همین ها، هرچه باشد، هیچ معنایی ندارد
دلبر یکتا ، شبیه حضرت باری تعالی
مثل و  مانندی، شبیهی، در جهان تایی، ندارد
در وجود ما نشسته، تیر غم، تیغ محبت
زخم عشق است و دوایی، غیر رسوایی ندارد
تو،بری از درد عشقی، عاشقی، هرگز نکردی 
ای که درد عشق را گفتی، مداوایی ندارد!
*مهدی اخوان ثالث
عطش عشق
اول شهریور ۱۳۹۸
"با این عطش، تا چشمه، دیگر دیر خواهد شد
دریا اگر باشد دلت، تبخیر خواهد شد"*
لب تشنه، در این راه، جانت می رسد بر لب
غم، با تمام جان تو، درگیر خواهد شد
آیینه ای باشد اگر قلبت، در این دوری
غم، در میان قلب تو، تکثیر خواهد شد
چشمان تو، در این مسیر، از آبِ اشکی شور
سیراب، چشمت، از جهانت، سیر خواهد شد
وقتی، لبت آلوده ی نفرین به دنیا شد
آهت، دعاهای تو، بی تاثیر خواهد شد
آن وقت، می بینی، که حتی بچه ی آهو
سد تو، حتی در مسیرت، شیر خواهد شد
آب، آرزویت می شود، آن روزهای بد
با این عطش، تا چشمه، دیگر دیر خواهد شد
*محمد علی بهمنی واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 139 تاريخ : سه شنبه 5 آذر 1398 ساعت: 19:51