سلام به مهربانی مهر

ساخت وبلاگ

خیالات
پانزدهم ازمهر نیلوبلاگ  ۱۳۹۸
 
"در خیالات بهم ریخته ى دور و برم
خیره بر هر چه شدم خاطره اى زد به سرم"*
چه خیالات قشنگی، چه خیالات بدی
به چه در این همه واماندگی ام می نگرم؟
خاطراتی که همه پوچ، همه تو خالی ست؟
سرنوشتی که در آن نقش شده: در به درم؟
گرچه در ظاهر بعضی لب من خندان است
پشت این پرده، بدان، از غم تو خون جگرم
من همانم که شبی خواند غزل، خندیدی...
به من و شعر من و جامعه ی بی هنرم
آری آن روز تو خندیدی و من خندیدم
خنده ای تلخ تر از زهر، وَ چشمان ترم....
آن شب از فکر تو شد ابر بهار و بارید
تا خود صبح به باغ دلِ بی برگ و برم
و از آن شب شده ام غرقه ی سیلاب غمت
در  خیالات بهم ریخته ى دور و برم
*سید تقی سیدی
 
 
 
شمع سوزان
پانزدهم مهر  ۱۳۹۸
 
"شمع  آتش زد  اگر  پروانه را
کرد روشن تا سحر کاشانه را"*
عاشقی یعنی همین دیوانگی
سجده کردن دلبر جانانه را
دلبری  یعنی ندیدن جز خود و
با ادا کشتن منِ دیوانه را
من همان پروانه ی دیوانه ام
تو همان شمعی که هر شب خانه را...
می کند رشن به نور روی خود
می کند شیدای خود بیگانه را
آتشی امشب بیاور از نگاه
کن مهیا دام زلف و دانه را
تا مرا صید نگاه خود کنی
تا بسوزانی دل پروانه را
*رحمت کاشانی
 
 
 
تماشا
چهاردهم مهر  ۱۳۹۸
 
نگاهش را تماشا کن! اگر فهمید حاشا کن
به ترفندی، به تدبیری، خودت را در دلش جا کن
نترس از جمع مشتاقان دلبر، با تلاش خود
مکانی بین عشاقش برای خویش پیدا کن
نمی دانی که می خواند خبرها را؟ برای او...
میان این همه عاشق، خودت را زار و رسوا کن
تو رسوا شو برای او که او شیدا نمی خواهد
به رسوایی دلش را مال خود کن، بلکه شیدا کن
میان عاشق و معشوق سرّی هست و از این رو
برایش راز دل را فاش و سر خط خبرها کن
برایش در عزلهایت میان بیتهای ناب
مکانی بهر دلبر بودن و شادی مهیا کن
میان باغ شعر خود برای دیدن دلبر
هزاران چلچراغ از واژه های تازه برپا کن
"چه شوری بهتر از برخورد برقِ چشم ها باهم!
نگاهش را تماشا کن! اگر فهمید حاشا کن"*
*فاضل نظری
 
 
 
نشئه ی خماری
سیزدهم مهر  ۱۳۹۸
 
"مباد چیزی از این انتظار ، کم بشود
و در مسیر ِ تماشا ، غبار کم بشود "*
میار سوی لبم جام سرخ لبها را
نترس و سعی نکن این فشار کم بشود
خراب نشئگیِ این خمارِ پر دردم
مباد از سر ما این خمار کم بشود
خزان، بهار دل عاشق است، می دانی؟
خدا نکرده مباد این بهار کم بشود
نبر به سوی سرت شانه را که می ترسم
که از تاری از سر گیسوی یار کم بشود
هزار تار، چنان لشکری ست پشت سرت
مباد یک نفر از این هزار کم بشود
در انتظار نگاه تو عمر من طی شد
مباد چیزی از این انتظار ، کم بشود
*احسان افشاری
 
 
 
افسانه ی عشق
دوازدهم مهر  ۱۳۹۸
 
این همه گفتند و آخر نیست این افسانه را
شاعری یعنی سرودن تا ابد جانانه را
تا لبش جام است و ما مستیم باید شعر گفت
نیست درمان، غیر چهچه بلبل دیوانه را
من فدای خنده ی او، خنده اش دل می برد
جز عسل باید چه نامید این لبِ مستانه را
از من عاشق نباید جست صبر از دیدنش
می کند دیوانه او وقتی دلِ بیگانه را
هرکسی یکبار دید او را میان کوچه ها
تا ابد شد کفتری این کوچه و این خانه را
سالها هر شاعری آمد هزاران شعر گفت
تا که سوی گیسوانش برد، خندان، شانه را
"هر چه گویی آخری دارد ، به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را"*
*وحشی بافقی
 
 
 
دیوانگی
یازدهم مهر  ۱۳۹۸
 
"دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانه ها از حال هم امّا خبر دارند"*
دیوانه ها، دیوانه ها را خوب می فهمند
در پوشش دیوانگی صدها هنر دارند
وارسته از زنجیر عقلند و رها از غم
با شمع، چون پروانه ها، صد سِرّ و سَر دارند
پروا ندارند از هزاران دیو، این لشکر
اندازه ی صد رستم دستان جگر دارند
مانند شاعرها.... نه! اینها شعرِ پر دردند
بی غم ولیکن غصه از نوعی دگر دارند
با کودکان بی پدر هم درد و هم رازند
چون دختران بی پدر، شوق پدر دارند
از زخمهای عالم و آدم به دل تشویش
جای درختان جهان بیم از تبر دارند
این مردم بی غم، اسیر درد عاقلها
این بی خبر ها، از همه دنیا خبر دارند
*امید صباغ نو
 
 
 
شانه و شانه
دهم مهر  ۱۳۹۸
 
بگذار حسادت بکند ، شانه به شانه!
زلف است و سرِ شانه، نیازی ست به شانه؟
از شانه و مشّاطه و شب، بی تو چه حاصل؟
مقصود تویی، شانه و مشاطه، بهانه
با خال لب و زلف، دل از خلق ربودی
احسنت بر این دام پر از حلقه و دانه
در پیچ و خم زلف تو افتاده دل من
می ترسم از این شانه زدن های شبانه
می افتد و دل می شکند یک شب تاریک
در زیر قدم های تو در گوشه ی خانه
بگذار خودم شانه به انگشت نمایم
گیسوی تو را، تا شود این قصه، فسانه
"بر شانه بیفشان و مزن شانه به مویت!
بگذار حسادت بکند ، شانه به شانه!"*
*سجادسامانی
.
 
 
درد قدیمی
نهم مهر  ۱۳۹۸
 
چون پنجره مبهوت تماشای تو باشم
محو تو و رخساره ی زیبای تو باشم
از حال و هوای من اگر پرسی بگویم
مجنون صفتم، عاشق و شیدای تو باشم
خورشید وشی، ذره صفت محو تو گشتم
سرگشته و دلداده ی سیمای تو باشم
این شعر، زبانش شده چون قصه ی این درد
غم کهنه شد و شاعر رسوای تو باشم تو باشم
بگذار کمی مثل خودم شعر بگویم
حافظ نشوم بهر تو، نیمای تو باشم
"خورشیدمی و عادت هر روزه‌ام این است
یک پنجره مبهوت تماشای تو باشم"*
*مهدی فرجی
 
 
 
فقط امروز...
هشتم مهر  ۱۳۹۸
 
"امروز را آرام تر...، با من مدارا کن"*
رحمی به حالم کن، مراعات دلم را کن
من کفتر بام تو ام، جلد تو ام بانو
از ابروهای چون کمان خود گره وا کن
یک عمر من را زخمی تیر نگاه خود...
کردی، کنون زخمی تیرت را مداوا کن
تا کی فقط اخمت نصیب قلب من باشد
بهتر از اینها با من دیوانه ات تا کن
یا دستهایم را بگیر و همدم من باش
یا  اینکه فکری هم به حال قلب شیدا کن
در این دو راهی تا به کی باشم؟ خودت راهی
بگشا، بکُش یا لطفی با این جان رسوا کن
من سالها با اخم تو خو کرده ام اما
امروز را آرام تر...، با من مدارا کن
*بهزاد سعیدی
 
 
 
شادی او
هفتم مهر  ۱۳۹۸
 
"هر زمان در جمعشان از گريه هايم ياد شد
كِل كشيد و با شعف خنديد و روحم شاد شد"*
کل کشیدنهای او بر روی گور سرد من
زنده ام کرد و دلم از خاک سرد آزاد شد
ماجرا، مانند روز اول آدم شد و
باز آدم بود و سیب، ابلیس هم ایجاد شد
از همان آغاز قصه مبتلای او شدم
تا خراب او شدم دنیای من آباد شد
قصه ی ما قصه ی لیلا و مجنون بود و من
هر کجا این قصه را گفتم، یکی فرهاد شد
آن قدَر در کوچه ها گفتم از او که قصه ام
شهره شد، نشنید، حرف ساده ام فریاد شد
های های گریه هایم قصه شد در انجمن
یک نماد تازه از عصیان و از بیداد شد
او ولی با خنده ای از غصه ی من یاد کرد
هر زمان در جمعشان از گريه هايم ياد شد
*نيما درويش
 
 
 
 
رسم عشق
ششم مهر  ۱۳۹۸
 
"رسم عاشق نیست با یکدل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن"*
عاشقی یعنی فدای قامت دلبر شدن
عیب باشد در طریق عاشقی، سر داشتن
کی توان نامید ما را عاشق بی ادعا
جز زمانی که فقط او را به منظر داشتن
در مرام ما کم از کفر خدای عشق نیست
غیر نام حضرت معشوقه از بر داشتن
ما تهی از او وجودی پوچ هستیم و عبث
عشق یعنی این سخن را سخت باور داشتن
در هوای او به گرد بام او پر می زنیم
فایده جز این ندارد پیش ما، پر داشتن
ما اسیر دام زلف دلبریم و خال او
نیست ممکن زلف او را صید بهتر داشتن
ما گذشتیم از خدا هم در مرام عاشقی
رسم عاشق نیست با یکدل دو دلبر داشتن
*قاآنی
 
 
 
شب آخر
ششم مهر  ۱۳۹۸
 
عمه جون میگه که امشب
باباجون میاد کنارم
میاد و تمومه دیگه
سختی های انتظارم
 
میاد و برام میاره
دوا واسه درد گوشم
لباسام پاره س، خدایا
واسه بابام چی بپوشم
 
یه نفر، یه تشت آورده
سوغات بابامه انگار
بوی عطر بابا میده
عمه جون پارچه شو بردار
 
این سربابامه؟عمه
که آورده این حرومی
غصه های من نداره
عمه جون چرا تمومی
 
کی شکسته پیشونیش و
لباشو کی خونی کرده
سرباباجون براچی
پر خونه پر گرده
 
ریشا رنگ خون وخاکه
ریشا بوی دود گرفته
صورت ماه بابامو
هاله ای کبود گرفته
 
خاکیه ولی بابامه
نمی ذارم بره این بار
با بابام میرم از اینجا
عمه جون خدانگهدار
 
 
 
فراموشی
پنجم مهر  ۱۳۹۸
 
آدم شدیم و سیب و حوا یادمان رفت
بابا شدیم و رسم بابا یادمان رفت
انگار شیطان قسمتی از روح ما شد
امروز را دیدیم و فردا یادمان رفت
ما بچه های خوب دیروزیم اما
مهر و ادب را با الفبا یادمان رفت
ما اسوه مان مجنون شیدا بود اما
عاقل شدیم و هرچه لیلا یادمان رفت
بگذار بعد از سالها، ساده بگویم
آقا اجازه! ما خدا را یادمان رفت
یک روز می گفتیم از خدمت به مردم
از دستگیری، مهر، اما یادمان رفت
لعنت به شیطان! گولمان زد با بزرگی
آدم شدیم و سیب و حوا یادمان رفت
 
 
 
بیا
پنجم مهر  ۱۳۹۸
 
"ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا
باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا"*
این زندگی جز آه چه دارد برای من
من را بکش به ناز، ولی آن زمان بیا
یک عمر مرده ایم، بکُش مرده را ولی
وقتی که می رود ز تن مرده جان، بیا
لعنت به هرچه زندگیِ بی حضور عشق
دیگر رسیده کارد بر این استخوان، بیا
ای دستگیر عالم و آدم، خدای عشق
یک بار هم به دیدن این نا توان بیا
من را میان خشکی چشمم رها نکن
ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا
*فاضل نظری
 
 
 
ارزش
چهارم مهر  ۱۳۹۸
 
آنچه گل را قیمتی کرده ست، با هم بودن است
دست در دست رفیقانی مصمم بودن است
سبز بودن، در تمام تار و پود برگها
سرخ در گلبرگها و غنچه از غم بودن است
غنچه بودن از غم هجران بلبل های باغ
خنده ای زیبا کنار یار و همدم بودن است
هیچ از گل معنی لبخند را پرسیده ای؟
معنی اش آزاد از احوال عالم بودن است
چشمهای سرخ گلها را خدا بوسیده، این...
رازِ تر بودن، دلیل خیسِ شبنم بودن است
اشکهای حضرت حق روی گلها را ببوس
مثل گل آزاد بودن راز آدم بودن است
مثل گل باید که سبز و ساده و آزاده بود
راز زیبایی به پیش عشق او، خم بودن است
مثل برگ سرخ گلها باش، حق می بوسدت
معنی آزادگی، از ریشه محکم بودن است
"خارها دور از هم و گلبرگها دور هم اند
آنچه گل را قیمتی کرده ست، با هم بودن است"*
*کبری موسوی
 
 
 
تبانی
چهارم مهر  ۱۳۹۸
 
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟
بره آهو به شکار آمده، می بینی که؟
شاعری مست، سبوهای غزل می شکند
مست کرده ست و خمار آمده، می بینی که؟
فصل پائیز، جهان را به بر خویش گرفت
میوه ی شعر به بار آمده، می بینی که؟
سبزی شعر، طلایی شدن این دنیاست
در خرابات، بهار آمده، می بینی که؟
ساغر از شاعر دیوانه گرفته ساقی
باده ی کهنه به کارآمده، می بینی که؟
من اسیر غم پائیزی قلبم شده ام
چه کنم؟ کهنه سوار آمده، می بینی که؟
"سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟"*
*فاضل نظری
 
 
 
زن غزلهای من
سوم مهر  ۱۳۹۸
 
"زنی در شعرهای من ، عروس فصل باران است
دلِ پائیزی اش دائم ، اسیرِ برگریزان است "*
زنی مثل خودم تنها، زنی مثل خودم غمگین
شبیه مادرم یک عمر از عکسش گریزان است
زنی که می زند لبخند اما پشت لبخندش
زنی لبریز اشک و آه زنی افسرده پنهان است
زنی با جرم زن بودن، زنی آبستن عادت
اسیر دست تقدیرش، اسیر نسل انسان است
زنی که می زند سنگش جهان مرد سالار و
ندارد باور انگاری که انسان و مسلمان است
زنی که خنده اش اینجاست، در بیت غزلهایم
و دنیایش جهنم شد، بهشتش کنج دیوان است
زنی لیلا صفت، شیرین، که معشوق است در شعرم
زنی در شعرهای من ، عروس فصل باران است
*مهتاب بهشتی
 
 
 
هنر عاشقی
سوم مهر  ۱۳۹۸
 
از عشق فقط شعر سرودن که هنر نیست
مفعول و مفاعیل، خود اسباب اثر نیست
عاشق نشود هر که دلی دارد و گشته...
با عافیتش دلخوش و دنبال خطر نیست
کی شور و شرر در دل یک شهر بریزد
آن شاعر آسوده که آتش به جگر نیست
آزاده اگر بود شود سایه ی مردم
چون سرو تنومند که در فکر تبر نیست
شاعر نشود هرکه به فکر خط و خال است
اندیشه ی او جز قد و سیما و کمر نیست
در شعر اگر صورت و سیماست، مَجاز است
نظم است در آن سیرت دلدار اگر نیست
باید که رها از خود و دنیا شود، آری
از خانه برون رفتن و گشتن که سفر نیست
"باید سر ِ خود در قدمِ یار ببازد
از عشق فقط شعر سرودن که هنر نیست"*
*الهام حق مراد خان
 
 
 
آرزوی محال
سوم مهر  ۱۳۹۸
 
تو آرزوی فریبنده ی محال منی
خودت سوال و خودت پاسخ سوال منی
همیشه حضرت حافظ رفیق حال من است
تو حرف مشترک ما، میان فال منی
تو مثل تیری نشسته میان بال و پرم
و در خیال من خسته هر دو بال منی
اگر چه پیش منی، در کنار من هستی
ولی محال محالی، ولی خیال منی
خدا کند که تو را مال من کند تقدیر
خدا کند که بفهمد جهان، تو مال منی
برای خنده ی پایان شعر می گویم
تو عشق خوشگل من، همسرم، عیال منی
"چو آرزو، به دلم خفته ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده ی محال منی"*
*سیمین بهبهانی
 
 
 
دل در بند
سوم مهر  ۱۳۹۸
 
"بیچاره دلم در آرزویی بند است
در ساغر وساقی و سبویی بند است"*
از هر چه که داشتم نمانده چیزی
ته مانده ی جان به آبرویی بند است
با من دو کلام گفتگو کن بانو
این شعر به ناز گفتگویی بند است
از چشم ترم نپرس سر سبزی شعر
در فصل خزان به آب جویی بند است
در تیره شب غمم که صدها یلداست
فردای دلم به ماه رویی بند است
بردار حجاب گیسوان را در باد
عمر کسی این طرف به بویی بند است
گفتم به صبا که بویی از زلف بیار
بیچاره دلم در آرزویی بند است
*رضا شاه حسینی
 
 
 
ته خط
دوم مهر  ۱۳۹۸
 
از غم نه گریزی‌ست، نه امنی، نه پناهی
افتاد مسیر دل من سمت سیاهی
آنقدر که من آه کشیدم شب غربت
شد آینه ام مات، نه دل ماند و نه آهی
ای کاش یکی بود بگوید که چنین غم
از بخت سیاه است و یا مزد گناهی؟
آخر چه گناهی؟ من بیچاره نکردم
در عمر گناهی به خدا، غیر نگاهی
یک بار نگاهم به سر زلف تو افتاد
افتاد دلدساده ی من دست سپاهی
در زلف سیاه تو دلم گم شد و حالا
دیگر نه امیدی ست نه یاری نه پناهی
"در آینه‌ی عشق نظر کردم و دیدم
کز غم نه گریزی‌ست، نه امنی، نه پناهی"*
*جویا معروفی
 
 
 
رسوایی
دوم مهر  ۱۳۹۸
 
اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود
حتی خدای عالم بالا خبر شود
از آسمان هفتم و از عرش تا زمین
تا هر که هست در کف دریا خبر شود
این قصه مثل قصه ی مجنونِ بی نواست
لیلا از این فسانه زیبا خبر شود
باید به شعر و قصه، به آواز نیمه شب
از درد گفت، و گفت خدایا خبر شود....
مثل بقیه دلبر ماهم از این خبر
از گفته های بی ثمر ما خبر شود
حالا بدون واسطه گفتم که بشنوی
گر نشنوی تمام غزلها، خبر شود
"آنقدر واضح است غم بی تو بودنم
اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود"*
*نجمه زارع
 
 
 
دل تنگ
اول مهر  ۱۳۹۸
 
بی سنگ صبور است دل تنگ صبورم
مسدود شد از هر طرفی راه عبورم
دنیا شده آنقدر جهنم که برایم
آغاز بهشت است سرازیری گورم
گیرم که جهنم شود آن سوی، سرایم
بهتر، که همه عمر چو هیزم به تنورم
یک عمر فقط سوختن آموخته ام من
چون آهن تفتیده و چون جام بلورم
در کوره ی دنیا شده ام پخته و حالا
خالی ز هوا و هوس و کبر و غرورم
چون شیشه ای شفافم و دل نازک آنقدر
افسوس که سنگ است دل یار چو حورم
"ای آینه! هم صحبت من باش که دیری ست
بی سنگ صبور است دل تنگ صبورم"*
*علیرضا بدیع
 
 
 
غایب حاضر
اول مهر  ۱۳۹۸
 
"از اینجا رفته ای اما هنوز از من خبر داری
تو که در خوابهایِ من حضوری مستمر داری"*
میان خوابهای من، میان شعر های من
خلاصه هرکجا هستم، حضوری مختصر داری
تمام روزهایم را به دنبال تو می گردم
و هر شب از میان شعرهای من گذر داری
شبیه تک درخت یک بیابانم به تنهایی
تو می آیی ولی افسوس در دستت تبر داری
تو می آیی که جانم را بگیری از من تنها
و من مستانه می خندم که سوی من نظر داری
تو می کوبی تبر را بر تنم، من مست می رقصم
چه کابوسی، چه رویایی، ز من دیوانه تر داری؟
بنازم ناز چشمت را که حتی در خیالاتم
دهد شوری به شعر من، که صدها شور و شر داری
و خط آخر این شعر: هنوزم عاشقم هستی
از اینجا رفته ای اما هنوز از من خبر داری
*شهراد ميدرى واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 196 تاريخ : سه شنبه 5 آذر 1398 ساعت: 19:51