فروردین پر بلا هم رفت

ساخت وبلاگ

شب دعوت
سی و یکم فروردین ۱۳۹۸
 
لطفا بیا به جشن خودت رنگ و بو بده
لطفی کن و به بنده ی خود آبرو بده
من روسیاه شهرم و تو پادشاه حُسن
اشکی ببخش، قلب مرا شستشو بده
تا کی بگویم از غم و از غربت دلم؟
پایان به عمر غیبت و این گفتگو بده
آقای مهربان، به خدا خسته ام، بیا
پایان به این غریبی و این جستجو بده
پاشیده گرد غم به همه زندگانی ام
لطفا بیا به زندگی ام رنگ و بو بده
 
 
 
اسطوره
سی و یکم فروردین ۱۳۹۸
 
"افسانه ها هر چند با ذهن تو درگیرند
اسطوره باش، اسطوره ها هرگز نمی میرند"*
اینجا پر است از زال و از سیمرغ و از ققنوس
اسطوره هایی که ز چشمت وام می گیرند
یوسف شو و برگرد از مصر و زلیخایش
کنعانیان از گریه ی یعقوب دلگیرند
همچون زلیخا دستشان را می بُرند، آری
یعقوبهای عاشق چشم تو که پیرند
بردار از زلف سیاهت چادر شب را
اشعارم از باران ابر چشم من سیرند
بر جام سرخ لب چه داری شیخ های ما
در حسرت آن بی خیال شرع و تدبیرند
انگار که با آرزوی دانه ی خالت
افتاده در دام دو گیسوی چو زنجیرند
افسانه ی این شهر گشتی، با دو چشم خود
افسانه ها هر چند با ذهن تو درگیرند
*مهدی میرآقایی
 
 
 
عشق
سی و یکم فروردین ۱۳۹۸
 
"گشتیم نگرد نیست به عالم اثر از عشق
در هر وجبش نیست دلی درگذر از عشق"*
هرگوشه ی این شهر فتاده ست جوانی
با دیده ی پر اشک شده خون جگر از عشق
هشدار! که در جنگ میان تو و دنیا
هرگز نروی معرکه، بی یک سپر از عشق
گر عقل شده سروی در سایه ی عقلی
باید که بیفتد شجرت با تبر از عشق
در فصل بهاران اگر از جنس بهاری
سر سبز شو و کن به تنت برگ و بر از عشق
پر کن همه ی باغ دلت را ز محبت
بگذار به روی سر دل، تاج سر از عشق
افسوس که در عالم ما، عشق حرام است
گشتیم نگرد نیست به عالم اثر از عشق
*مهدی شهسواری
 
 
 
خلوت
سی ام فروردین ۱۳۹۸
 
این پریشان حالی ات را با که خلوت می کنی؟
یا که را در خلوت آغوش، دعوت می کنی؟
تو خودت سنگ صبور عالمی هستی، چرا
از جهان، پیش من غمگین، شکایت می کنی؟
وقتی که لب را ز هم وا می کنی با شکوه ای
یک جهان را مست با ناز صدایت می کنی
پلک هایت را که روی هم فرو می آوری
آسمان را عاشق عرض ارادت می کنی
من سوالی دارم از تو، بانوی ناز آفرین
در نماز خود خدایت را زیارت می کنی؟
یا خدا از ترس دل دادن به ناز چشم تو
می شود مخفی و تو با خویش صحبت می کنی؟
ای که خود محرابی داری روی چشم عاشقت
در کدامین مسجد ویران، عبادت می کنی؟
در دعاهایت مرا یاد آور ای محبوبِ من
با دعا بر عاشق شاعر، عنایت می کنی
"ای پریشان حال من جانان من حرفی بزن
این پریشان حالی ات را با که خلوت می کنی؟"*
*محمدجواد جوانبخت
 
 
 
کوچه گرد
بیست و نهم فروردین ۱۳۹۸
 
"از خانه بیرون می زنم، امّا کجا امشب؟
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب"*
درد مرا هرگز نمی فهمد کسی از مردم این شهر
از تو؟ نه،از خود گشته این شاعر جدا امشب
شب پرسه های عاشقانه، گریه های تلخ
یک شهر می خندد به این بی دست و پا امشب
گم کرده ام خود را میان کوچه های شهر
ای نیمه ی گم گشته ام! لطفا بیا امشب
هر کس رسیده زخمی بر قلبم زده، لطفا
با خود بیاور بهر قلب من، دوا امشب
یک عمر کردی ظلم و من هم بی صدا ماندم
حالا که می خوانم نکن جور و جفا امشب
امید بستم بر خیال واهی لطفت
از خانه بیرون می زنم، امّا کجا امشب؟
*محمد علی بهمنی
 
 
 
دنیای بعد از تو
بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۸
 
"تو دستت را تکان دادی، هوا لبریزِ ماتم شد
نگاهت را که چرخاندی، نگاهم نقشی از غم شد"*
خداحافظ عزیز من، ولی وقتی که تو رفتی
بهار من زمستان شد، جهان من محرّم شد
تکانهای سر زلفت میان باد جانم را
چنان لرزاند که قلبم به ویرانی چنان بم شد
شبیه سیلی اشک از چشم من جاری شد و دیدم
تمام هستی ام جاری در این سیلاب اشکم شد
نوشتم قصه ی درد خودم را روی آیینه
نمی دانم چه شد اما، دو چشمش خیس و پر نم شد
چکید اشکی ز چشمانش شبیه اشک چشمانم
دمش گرم آینه در این شب تنهایی همدم شد
میان آینه دیدم تو را پشت سرم آن شب
غم و اندوه من با دیدن رخساره ات کم شد
به سوی صورتت برگشتم و گفتی خداحافظ
تو دستت را تکان دادی، هوا لبریزِ ماتم شد
*فریبرز رضانواز
 
 
 
مردن قبل از مرگ
بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۸
 
واسه اونی که آسمونی شد
رفتن، همیشه رمز موندن بود
سید مرتضای جبهه که باشی
پر می کشی تا آسمونا زود
 
دنیا چی داره واسه ی مردا؟
مردا به دنیا اعتبار میدن
دنیا بدون مرد؟ چی داره؟
یک عده که تنها شعار میدن
 
یک عده بی حرف و شعار رفتن
تو میدونای خدمت و موندیم
اونا نوشتن تاریخ ما رو
ما بعضی از کاراشونو خوندیم
 
تو سیل و وقت زلزلزه، خدمت
تو جبهه های جنگ و کارخونه
مَرده که تا جون در بدن داره
سرباز رهبر، مرد میدونه
 
گاهی لباس سبز پاسداری
گاهی لباس کار به تن داره
فرقی نداره، تو مرام ما
هرکی نترسه، مَرده، پاسداره
 
این روزا جای مردا خالی نیست
هستن هنوزم مردای ایرون
هرجا که رهبر گفته، آمادن
واسه گذشتن از سر و از جون
 
این مردا مثل شمع می سوزن
هر شب، ولی بی آتش و بی دود
واسه اونی که آسمونی شد
رفتن، همیشه رمز موندن بود
 
 
 
راز مگو
بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۸
 
وی عمر رفته ! باز آی تا بشنوی فغانم
تا بشنوی غمم را، از لرزش لبانم
از من نخواه با تو، راز دلم بگویم
لکنت گرفته امشب ، از دوری اش زبانم
تیر فراق روی ماهم در این شب غم
رفته فرو به قلبم، چون پیری قد کمانم
طاقت ندارم انگار این تیر بی مروت
کم کم رسیده زهرش تا مغز استخوانم
با غصه خو گرفتم، این قصه را نوشتم
شاید بخواند آن را، آن دلبر نهانم
باید بخوابم آری! شاید به خواب بینم
آهوی چسم او را، در اشک دیدگانم
"ای بخت خفته ! برخیز تا حال من ببینی
وی عمر رفته ! باز آی تا بشنوی فغانم"*
*عراقی
 
 
 
غزل محرمیت
بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۸
 
‍" بیا با یک غزل‌ عقدت کنم تا محرمم باشی
دلم می خواهد آگاه از همه زیر و بمم باشی"*
شبیه پیچکی باید بپیچم دور تو شاید
در این طوفان مشکلها، ستون محکمم باشی
منم یک باغبان که باغ دل را کردم آماده
که شاید نو گل باغم، رز من، مریمم باشی
بیا و خنده هایت را بریزان در وجود من
مگر با خنده ها درمان درد و ماتمم باشی
برایت سیبی آوردم بگیر و هم گناهم شو
نمی خواهی که حوای گناه آدمم باشی؟
نمی خواهی که با زلف پر از پیچ و خمت یک شب
دلیل راحت قلبم، مداوای غمم باشی؟
نوشتم این غزل را تا بخوانی و فقط یک شب
انیس و مونس تنهایی من، همدمم باشی
نترس از شرع و حکم آن، بیا و هم زبانم شو
بیا با یک غزل‌ عقدت کنم تا محرمم باشی
*بهناز پالیزبان
 
 
 
گرانی
بیست و ششم فروردین ۱۳۹۸
 
"تا شده نرخ پیاز از قیمت جان، بیشتر
آمده از بخت بد در خانه مهمان، بیشتر"*
من نمی دانم چه ربطی با دلار و نفت داشت
می شود هر لحظه ای نرخ بادمجان بیشتر
می زند آتش به جانم قیمت موز و خیار
قیمت بالا و وزن کمتر نان بیشتر
روزگاری روی سفره بره بود و صد خورشت
هست حالا قیمت سوپ و فسنجان بیشتر
می خورم خون جگر تا می خرم نان و پنیر
می دهد آزار خرج بچه الان بیشتر
هست از هشتاد لیسانس زمان قبل از این
خرج مهد و کیف یک بچه دبستان بیشتر
بنده هستم کیسه ی پولی برای بچه ها
می برند اما حساب از اخم مامان بیشتر
بگذریم بی پوست کندن اشک میگیرد ز من
تا شده نرخ پیاز از قیمت جان، بیشتر
*سام البرز
 
 
 
مستی خیالی
بیست و ششم فروردین ۱۳۹۸
 
"امشب دل من از همه جز یاد تو خالی ست
ای کاش ببینی که دلم بی تو چه حالی ست"*
بی روی تو، با یاد تو، احوال دل من
مانند کویری پر عطر خوش شالی ست
خشکیده و دلمرده به ظاهر، ولی سرمست...
از آمدن عطر خوش باد شمالی ست
بگذار بخندند به من مردم این شهر
بگذار بگویند که دنبال خیالی ست
یک شهر بخندد به من و کار من ای کاش
وقتی که خیال تو خودش مزه ای عالی ست
من مست تو، نه مست خیال تو شدم باز
فرقی نکند مستی اگر کوزه سفالی ست
با جام سفالین خیال تو شدم مست
بوسه به لب جام تو؟ این کار محالی ست
دلخوش به محالی، شده ام اهل خرابات
امشب دل من از همه جز یاد تو خالی ست
*یوسف ولایی
 
 
 
فارغ از عشق
بیست و ششم فروردین ۱۳۹۸
 
"دیگر برای دلخوشی ات جان نمی دهم
پای دو مشت خاطره تاوان نمی دهم "*
دیگر برای شور شروع دوباره ات
با گریه ام به اشک تو پایان نمی دهم
در پای خنده های تو جان عزیز را
بانو قسم به پیر، یه قرآن نمی دهم
مُرد آنکه مَرد قصه ی غم بود، بعد از این
ذیگر بهانه دست تو، شیطان نمی دهم
دیگر به سوی خانه ی تان نیست راه من
دیگر عنان به زلف پریشان نمی دهم
باید دوباره قصه ی خود را بیان کنم
بنویس: دل به دختر گریان نمی دهم
با دیگران تو دلخوشی و من غریبه ام
دیگر برای دلخوشی ات جان نمی دهم
*نوید دانایی هوشیار
 
 
 
کار
بیست و ششم فروردین ۱۳۹۸
 
"سایه ای از خویش بر دیوار پیدا کرده ام
فصل تنهایی سرآمد یار پیدا کرده ام"*
بعد عمری گشتن بیهوده گرد کوچه ها
بخت یارم گشته ، حالا کار پیدا کرده ام
کار خوبی در یکی از این ادارات بزرگ
با سفارش از سوی دلدار پیدا کرده ام
حضرت دلدار، یا پارتی خوب و ناز من
آنکه او را چون گلی بی خار پیدا کرده ام....
یک تیلیف مختصر زد بعد هم فرمود: هی!
در فلان جا کاری بی تکرار پیدا کرده ام
یک رفیقم شد مدیر و گفت بی کاری بیار
پس برو مشغول شو، بیعار پیدا کرده ام
من به لطف یک رفیق دلبری از قوم خویش
کاری در مجموعه ی آمار پیدا کرده ام
می دهم آمار این و آن، به آقای مدیر
می دهم آمار، آقا، مار پیدا کرده ام
گاه از بیکاری آمار خودم را می دهم
سایه ای از خویش بر دیوار پیدا کرده ام
*حسین دهلوی
 
 
 
به خاطر تو
بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۸
 
شعرم همه ترس از غم هجران تو باشد
در سینه، دلم زار و پریشان تو باشد
از حال دو چشمم چه بگویم؟ شده پر خون
چون ابر بهاری شده، گریان تو باشد
بر لب نبود هیچ به غیر از سخن عشق
لب بسته هرآن کس که غزلخوان تو باشد
دستان من از لرزش خود شهره ی شهر است
در لرزه چنان لرزش دامان تو باشد
پاهای مرا نیست دگر طاقت رفتن
تاوان دهد آن پا، که گریزان تو باشد
با این غزل از باده ی عشقت شده ام مست
شاعر شود آن مست که حیران تو باشد
"من مست می عشقم و مجنونم و سرکش
شعرم همه ترس از غم هجران تو باشد"*
*سید محمد  قافله باشی شیدا
 
 
 
دشت خالی
بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۸
 
"دشت خالی مانده از گلخند زیبایی که نیست
غرق اندوه است دل در باغ رویایی که نیست "*
ماه هم از دشت شبها رفته، شب، چون چشم من
می زند دو،دو، پی خورشید فردایی که نیست
چشمهای تو معمایی شده که سالهاست
مانده ام مبهوت در حل معمایی که نیست
کوچه کوچه، جاده جاده گشته ام دنبال تو
در به در دنبال رد جای پاهایی که نیست
گم شدم در تو، ندارم من برای خود، منی
حل شدم همچون شکر در کاسه ی مایی که نیست
من همان قوی سپید قصه ها هستم ولی
می دهم جان آخرش، در قلب دریایی که نیست
در میان قصه و غصه ها جا مانده ام
در میان آرزو، رویا و دنیایی که نیست
دشت بی گل، می شود همچون کویری ترسناک
دشت خالی مانده از گلخند زیبایی که نیست
*لیلا سادات کباری قطبی
 
 
 
چه کردی
بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۸
 
"تو با حالت بیقرارم چه کردی
تو با درد عشقی که دارم چه کردی"؟
بهارم نبودی؟ نگارم نبودی؟
ببین با من و برگ و بارم چه کردی؟
فدای تو و چشم سبزت، وجودم
بگو فتنه جو با بهارم چه کردی؟
خزانی تر از من ندیده ه دنیا
به گیسوی زردت، به کارم چه کردی؟
تو یک شب در این کوچه بودی گمانم
نبودی؟ تو با رهگذارم  چه کردی؟
شبی بودی و رفتی از این گذرگاه
نمی دانی با روزگارم چه کردی؟
نمی دانی با این دل غرق ماتم
و با دیده ی غمگسارم چه کردی
قرار من و تو نبود این جفاها
تو با حالت بیقرارم چه کردی
 
 
 
تنها دلخوشی
بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۸
 
تنها بغلِ دلخوشی ام گوشه ی شالی ست
یک شال، که بر روی سر، عشق خیالی ست
هرچند که پر شد دلم از رایحه ی عشق
این آرزو چون طرح گل نقشه ی قالی ست
یک خاطره؟ نه! آرزویی مبهم و پر درد
یک عشق که در کوچه ای در شهری شمالی ست
در ساحل دریای خزر، شال و نسیمی...
که پر شده از عطر خوش شبنم و شالی ست
دستان گره خورده ی ما، زمزمه ی عشق
بر روی لب ساکت من، طرح سوالی ست....
این آرزو آیا به حقیقت رهی دارد؟
یا آرزوی تلخی و پایان محالی ست؟
من با تو و با آرزویت زندگی کردم
این زندگی بی عشق تو از زندگی خالی ست
"حسرت چه کند؟ با شب پُر خاطره وقتی
تنها بغلِ دلخوشی اش گوشه ی شالی ست"*
*ص اسدی
 
 
 
مکتب عشق
بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۸
 
"در مکتب ما عقیده اجباری نیست
کس را به عبادت کسی کاری نیست"*
ما چشم اگر به سوی مردم داریم
قصدی به جز نگاه غمخواری نیست
باید که وضو گرفت با خدمت خلق
آبی به جهان به پاکی یاری نیست
صد صوم و صلات و حجّ مردم آزار
چیزی به جز از عذاب و بیگاری نیست
در مذهب ما نماز یعنی حرکت
فرصت به جهان برای بیکاری نیست
ما دست دعا به زانوی خود داریم
آمین دعای ما به لب جاری نیست
ما اهل بهشتیم یقینا، زیرا
جنت بوَد آن جا که دل آزاری نیست
این مذهب ماست، خواهی هم کیشم باش
درمکتب ما عقیده اجباری نیست
*مجتبی سپید
 
 
 
ابرو
بیست و سوم فروردین ۱۳۹۸
 
"مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان پر فتنه خواهد شد از آن چشم و از آن ابرو"*
به روی ابر چشمان سیاهش می توان دیدن
سیاه قوس زیبایی چنان رنگین کمان: ابرو
نگو ابروی تیزش را چرا نامیده ای: خنجر
که می برّد چنان خنجر رگ صبر و توان، ابرو
نگاه تیز و طنازش نموده رخنه در دینم
بماند آنچه کرده با دل و ایمان مان ابرو
ربوده دین و عقلم را دو چشم ناز و ابرویش
نشاند لرزه بر جانم به هر ناز و تکان، ابرو
نمی فهمی تو راز حرف من را، راز ابرو را
نمی دانی که دارد گوئیا صدها زبان ابرو
دو خط ساده که هر کس به نوعی وصف آن گوید
چنان محراب و چون خنجر، شبیه سایبان، ابرو
دو چشمم کاسه ی خون شد، ز ناز چشم مست او
مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
*حافظ
 
 
 
شرط لازم و کافی
بیست و سوم فروردین ۱۳۹۸
 
"به اخمت خستگی در می رود، لبخند لازم نیست
کنار سینی چای تو اصلا قند لازم نیست! "*
برای آنکه عشقم را ، کند باور دو چشم تو
قسم خوردم به چشمان شما، هرچند لازم نیست
جهانی شاهد عشق من و تو بوده از اول
به اثبات چنین عشقی، عیان، سوگند لازم نیست
کبوتر بچه ی قلب مرا که جلد خود کردی
برای جلد بام تو، کمند و بند لازم نیست
دلم چون بچه آهویی، به پای خویش می آید....
به سوی دام گیسوی شما، ترفند لازم نیست
کمند از بهر صیدی که گریزد می شود لازم
برای صید آنهایی که می آیند، لازم نیست
دویده آهوی قلبم به سویت، خسته ی راهم
به اخمت خستگی در می رود، لبخند لازم نیست
*بهمن صباغزاده
 
 
 
رد عشق
بیست و دوم فروردین ۱۳۹۸
 
مثل داغی که به پیشانی رسوا مانده
ردی از عشق به روی دل من جا مانده
ردی از اشک، که مانند خطی بر کاغذ
بر روی صورت این عاشق شیدا مانده
حال من را چه کسی درک کند؟ جز قویی....
که شبیه خود من، در دل دریا مانده
یا مسلمان بچه ای که شده عاشق اما
دل او پیش یکی، اهل کلیسا مانده
بر سر سفره ی احساس دلم می آیی؟
لقمه ای شعر، در این دفتر غمها مانده
دست من گرچه تهی مانده ولی در دل من
گنجهای غم تو، این غم زیبا مانده
آخرین خط غزل می رسد و می دانم
که هزاران سخن از قصه ی دنیا مانده
"عاقبت عشق تو شد باعث تنهایی من
مثل داغی که به پیشانی رسوا مانده"*
*یوسف ولایی
 
 
 
گم شده در عشق
بیست و یکم فروردین ۱۳۹۸
 
آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم
ظاهرا در پیش او هستم من، اما نیستم
گم شدم در وادی این عشق، اما دلخوشم
دلخوشم با اینکه پیش خلق، رسوا نیستم
دلخوشم، اما پر از دردم، پر از دلواپسی
در نگاه مست او، یک مرد شیدا نیستم
باورش هرگز نشد که یعاشقم، درکم نکرد
من بدون باورش، جز مرد تنها نیستم
مرد تنهایم که دنیایم مرا باور نکرد
ساحلی هستم که در آغوش دریا نیستم
"هیچکس جای مرا دیگر نمی‌داند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم "*
*معینی کرمانشاهی
 
 
 
پاسدار
بیستم فروردین ۱۳۹۸
 
روزت مبارک ای که سبزی چون لباست
محکم بمان در سنگر دیرینه ی خود
امسال داری یک مدال افتخار از ...
تحریم آمریکا به روی سینه ی خود
 
در جنگ و در هنگام صلح از کشور خود
کردی دفاع و مرد میدان جهادی
آنروز در میدان مین مردانه ماندی
امروز در میدان جنگ اقتصادی
 
فرقی ندارد اینکه سردار سپاهی
یا کارگر در کارگاه ساده ی خود
سرباز ملت هستی و آماده رزم
هرجا ولو در سنگر سجاده ی خود
 
بگذار تا سردارهای دوره ی صلح
با نام تو دنیای فانی را بگیرند
سردار قلب مردم ایران تو هستی
آزاده باش، آنها به دنیاشان اسیرند
 
ایران به تو می نازد و فخر زمانی
داری مدال از حق به روی سینه ی خود
روزت مبارک ای که سبزی چون لباست
محکم بمان در سنگر دیرینه ی خود
 
 
 
شعر عاشقانه
نوزدهم فروردین ۱۳۹۸
 
نوشتم به نام خدا ابتدا
غزل را و رفتم سوی انتها
به وزنی که بوالقاسم پاکزاد
قلم زد کمی پیش از قرن ما
فعولن فعولن فعولن فعل
حماسی شود این غزل ای خدا
کمی چشم و ابرو در آن ریختم
کمی لب کمی گیسوان رها
چو شورَش نبود این غزل بوسه ای
زدم بر لب دلبرم در خفا
و ایضا فقط بهر شور غزل
دو تا چشمک ناز شد جابجا
نهادم سرم را روی شانه اش
نپرسید آخر رسیدم کجا
قلم تازه گرم غزل گشته بود
که آمد اس ام اس ز سوی فتا
نمی ترسی ای شاعر از روز حشر؟
نوشتم به جان دو تامان، چرا
نوشت این اراجیف پس ازچه بود؟
چرا گفته ای این چنین جمله ها؟
نوشتم غلط کرده ام، شعر بود
جواب آمد اصلاح کن این خطا
لبش رفت، ابرو و گیسوش نیز
شد از پشت گوشی به شعرم جفا
نوشتم.... نوشت، آخرش ماند این
نوشتم به نام خدا ابتدا
 
 
 
جشن تولد
نوزدهم فروردین ۱۳۹۸
 
تبریک تولدت جناب استاد
هرگز نرود لطف تو از خاطر و یاد
این جمع برای جشن و شادی جمعند
باید بدهی سور به شاعر، افتاد؟
 
 
 
هذیان آخر
هجدهم فروردین ۱۳۹۸
 
مباد بی تو بمیرم، چقدر تب دارم
مریض عشقم و نام تو روی لب دارم
آهای! حضرت حوا! من آدم تو شدم
و سیب سرخ خدا را ز تو طلب دارم
میان شرجی این عشق آتشین، امشب
چقدر میل به زلفی چو جان شب دارم
هوای بوسه به لبهای داغ و قرمز تو
هوای خوردن شیرین لبی رطب دارم
از اینکه اینهمه خوبی، از اینکه محبوبی
از اینکه عین خودم عاشفی، عجب دارم
خدا مرا و تو را مثل هم قلم زده است
و من وجود تو را هدیه ای ز رب دارم
دوباره این من و هذیان هرشبم با تو
دوباره شرم از این قلب بی ادب دارم
"بیا و این دم آخر کنار چشمم باش
مباد بی تو بمیرم، چقدر تب دارم"*
*نجمه زارع
 
 
 
به خاطر تو
هجدهم فروردین ۱۳۹۸
 
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست
و یا به سینه شرر می زنم به خاطر توست
فدای خنجر ابروی ناز تو قلبم
به جان اگر که ضرر می زنم به خاطر توست
بگیر دست مرا، از زمین بلندم کن
که دست اگر که به سر می زنم به خاطر توست
قدم به زیر غمت خم شده، نگاهم کن
به ریشه ام که تبر می زنم به خاطر توست
تو را میان همین کوچه گم نمودم من
به خانه هاش که در می زنم به خاطر توست
تمام هستی من از تو رنگ و بو دارد
اگر که لاف هنر می زنم به خاطر توست
"که گفته است که من شمع محفل غزلم؟
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست"*
*فاضل نظری
 
 
 
خورشید چشم
هفدهم فروردین ۱۳۹۸
 
"شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی"*
طبیب دردهایم باش و درمان کن مریضت را
که درمان مرا، در این جهان تنها تو می دانی
بیا و همره این عاشق بی خانمانت شو
مرا نگذار در ویرانی و انبوه حیرانی
مرا در بیکران غصه ها تنها رها کردی
کجا شد رسم دلداری؟چه شد رسم مسلمانی؟
صدای هق هق من را شنیدی یا که نشنیدی؟
شکسته استخوانم زیر بار درد ویرانی
مرا در این خرابات غم و دردم ببین جانا
که چشمان تو چون شمعی شود در این پریشانی
نگاهم کن، بزن آتش به جانم با نگاه خود
شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
*حسین منزوی
 
 
 
نوبت عاشقی
هفدهم فروردین ۱۳۹۸
 
گر نوبت پرواز، به پروانه گذارند
آتش به دل شعله ی دیوانه گذارند
از گردش پروانه کشد شعله چنین شمع
گر مردم با واقعه بیگانه گذارند
این واقعه عشق است، که سوز است سراسر
گنجی ست که در گوشه ی ویرانه گذارند
تا خاک نشد لایق روییدن لاله
در قلب سیاهش ز چه رو دانه گذارند؟
جز عاشق دیوانه که داند سخن عشق؟
این راز فقط در دل دردانه گذارند
دردانه ی دلبر که شدی محرم رازی
این جام فقط در کف مستانه گذارند
"رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان
شب نوبت پرواز، به پروانه گذارند"*
*صائب تبریزی
 
 
 
خواب شیرین
هفدهم فروردین ۱۳۹۸
 
شب بود و دو زلف یار در دستم بود
انداخته بر روی کمر دستم بود
خورشید دمید و خواب از چشمم رفت
یک پارچه ی سفید و تر دستم بود
 
 
 
سال بد
شانزدهم فروردین ۱۳۹۸
 
"سالی که باز می‌رسد از در، جهنم است
سگ یا نهنگ، اول و آخر ، جهنم است"*
باران که رحمت است عذاب وطن شده
ایران، بهشت شرق، که دیگر جهنم است...
در فصل نو بهار پر از ماتم است و غم
اینجا بهشت ماست که یک سر جهنم است
اینجا بهشت نیست، به قرآن بهشت نیست
همراه سیل رفته چو مادر، جهنم است
همراه سیل رفت به سوی بهشت حق
دار و ندار و عشق، دلم در جهنم است
مادر ستون خانه ی ما بود و پر کشید
بنگر به قلب خسته ی خواهر، جهنم است
آغاز سال و خاتمه ی عمر مادرم
سالی که باز می‌رسد از در، جهنم است
*ناصر همتی
 
 
 
سبوی خالی
شانزدهم فروردین ۱۳۹۸
 
چون سبو از باده خالی شد شکستن بهتر است
چون سبو بی باده از جامی شکسته، کمتر است
من همان جامم تو چون آن باده ی خوش رنگ من
من بدون تو؟ نه این ظلمی به جان ساغر است
از تو، از عشق تو وقتی می شود جامم تهی
که مرا تابوت منزل، لحظه های آخر است
نه! به جان تو قسم! آن لحظه هم از یاد تو
جان من خالی نگردد، عشق تو افسونگر است
شد دلم افسون چشمان تو و عاشق شدم
آنچه چشمت کرد با من قصه هایی دیگر است
پر شده از قصه های غصه هایم جان و دل
کاسه ی چشمانم از این غصه ها دائم تر است
"نیست ممکن از سرم بیرون کنم سودای تو
چون سبو از باده خالی شد شکستن بهتر است"*
*راحم تبریزی
 
 
 
بی خریدار
شانزدهم فروردین ۱۳۹۸
 
خوب می دانم كه جنس ساده بازاری ندارد
هرکه دارد قلب بی پیرایه ای، یاری ندارد
در جهان عاشقان صد دل و صد دلبر ما
یک دلی دیگر خریدار و طرفداری ندارد
من تمام قلب خود را وقف چشمان تو کردم
چشمهایت گرچه با این قلب من کاری ندارد
بی وفایی رسم دلبرهای این عصر و زمان است
با وفا باشد اگر قلبی، خریداری ندارد
این جهان بی مروت دشمن ما عاشقان شد
می دهد آزار قلبی را که آزاری ندارد
باغبان باغ هستی دشمن گلها شده خود
می کند از ریشه هر گل را که او خاری ندارد
"سهم من از كل دنيا یک دلِ ساده ست اما
خوب می دانم كه جنس ساده بازاری ندارد"*
*الهه سلطانی
 
 
 
عاشق ازلی
شانزدهم فروردین ۱۳۹۸
 
"من که در آبی چشمان تو فریاد شدم
نقش قایق که به دریای تو افتاد شدم"*
به خدایی که به چشمان تو زیبایی داد!
از ازل محو چنین حسن خداداد شدم
زده ام پیش تو زانو همه ی عمرم را
و در این مکتب چشمان تو استاد شدم
چشمکت برد دلم را و غمت را آورد
خنده ات برد غم و غصه ام و شاد شدم
لیلی من شدی و راه جنون طی کردم
پیش شیرین لب تو یک شبه فرهاد شدم
تیشه بر کوه غرورم زدم و نقش تو را
حک نمودم به دل و از خودم آزاد شدم
سیل اشکم شده جاری و دل از دستم رفت
من که در آبی چشمان تو فریاد شدم
*علی نیاکوئی لنگرودی واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 132 تاريخ : پنجشنبه 13 تير 1398 ساعت: 7:02