اردیبهشت! بهشت در راه است....

ساخت وبلاگ

ماهی و رود اشک
پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
بس که افیون محبت در شراب انداختی
از دو چشم عاشقان خویش، خواب انداختی
مست کردی و خراب از عشق خود، جان مرا
در وجودم با نگاهی التهاب انداختی
وعده های خوب می دادی و دیدم آخرش
تشنه لب، جان را به دریای سراب انداختی
از تو پرسیدم چه دارد عشق تو بهر دلم
بوسه ای زا سوی من بهر جواب انداختی
بوسه ای بر رد اشک من زدی، انگار که...
ماهی سرخی میان شط آب انداختی
از لب سوزان خود بر چهره ی سردم شرر
آتشی در سینه ی از غم خراب انداختی
بوسه ات شد آتشی بر خرمن دین دلم
آخرش در آتشم با این ثواب انداختی
"هر که افتاد از می عشق تو دیگر بر نخواست
بس که افیون محبت در شراب انداختی"*
*شانی تکلو
 
 
 
مرگ و زندگی
پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
واسه اونی، که زندگی بلده
مرگ خیلی قشنگه و آسون
مرگ سخته فقط برا اون که
زندگیش بوده بی سر وسامون
 
از حساب و کتاب نمی ترسه
اون که داره حساب کتاب، کاراش
اما اونی که غش داره بارش
داره ترس از رسیدن فرداش
 
مرد از مردنش نمی ترسه
زندگیش وقتی زنده بودن نیست
وقتی عمریّه کار خوب کرده
وقتی که نمره ی کاراش شد بیست
 
مرگ غوله، برای نامردا
اون که دل بسته ی به دنیاشه
اون که می دونه صفره کارنامه ش
در هراس از طلوع فرداشه
 
اون که خونه ش تمیزه باکش نیست
که براش سرزده بیاد مهمون
واسه اونی که زندگی بلده
مرگ خیلی قشنگه و آسون
 
 
 
معنا نکن
چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ"*
این قدر از دوری و از بی وفایی ها نگو
قصه ی من را، غم ایوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
روسری بگذار روی زلف پر پیچ و خمت
با تکان گیسویت آشوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
چشم هایت را نبند ای نازنین بر روی من
من فدای چشم تو، سرکوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
زیر پای خویشتن، گاهی نگاهی کن به من
با عبور از روی من مغلوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
چشم من ابر بهاری می شود از دوری ات
داستان دیده ی یعقوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
چشم من، لبهای تو، دارد رطوبت تا ابد
فرق این مرطوب با مرطوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
من دچار .... بگذریم از قصه و از غصه ام
ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
*نجمه زارع
 
 
 
انقلاب
سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
انقلابی توی دنیای ریاضی کرد و رفت
جمع ما را قصه ای در عهد ماضی کرد و رفت
گریه کردم گریه کردم گریه کردم بارها
خنده ای کرد و به اشکم اعتراضی کرد و رفت
چشمهایش را که من شاکیّ نازش بوده ام...
را برایم حاکم این قصه، قاضی کرد و رفت
ساده بودم ساده ای که با نگاهی مستِ مست
از خودش از چشمهایش باز راضی کرد و رفت
قلب من که می تپید از عشق را با غمزه ای
ساکت و درگیر درد و انقباضی کرد و رفت
"کم شد از ما، بعد از او، از ما منی باقی نماند
انقلابی توی دنیای ریاضی کرد و رفت"*
*علی صفری
 
 
 
طناز بی وفا
سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
من به او دل دادم و او صحنه سازی کرد و رفت
در حریم سینه ی من  ترکتازی کرد و رفت
من غرورم را شکستم، سر فرو آوردم و
او برایم نازها و سرفرازی کرد و رفت
با خبر بود از نیاز من به چشم مست خود
کرد نازک پشت چشمش را و نازی کرد و رفت
ناز چشمش را به نرخ جان خریدم حیف که...
از چنان من عاشقی هم بی نیازی کرد و رفت
دیر فهمیدم که من بازیچه بودم بهر او
تا بفهمم با دل بیچاره بازی کرد و رفت
بارها می گفت محبوبی و محمودی ولی
در ته این ماجرا، او هم ایازی کرد و رفت
در حقیقت عاشقش بودم ولی رسوا مرا
در فضاهای حقیقی و مجازی کرد و رفت
"هر کسی آمد نگاهی کرد بر من ، بی گدار 
من به او دل دادم و او صحنه سازی کرد و رفت"*
*ترانه هموطن
 
 
 
خاله بازی
سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
مدتی با خنده هایم خاله بازی کرد و رفت
دلخوشم با های و هوی و بانگِ سازی کرد و رفت
شعرهایی از صفا و از وفای خویش خواند
از خودش در ذهن من افسانه سازی کرد و رفت
کفتری بودم میان آسمان عشق او
در سپهر عشق من یک لحظه «باز»ی کرد و رفت
در میان آسمان قلب صاف و ساده ام
پر کشید و بر جهان گردن فرازی کرد و رفت
کفتر زخمی قلبم ماند و جای چنگ باز
پر زد و از کفتر خود، دلنوازی کرد و رفت
"من برایش مثل کودک ذوق می کردم ولی
مدتی با خنده هایم خاله بازی کرد و رفت"*
*علی صفری
 
 
 
معلم
دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
ارباب رجوع او نشست و بر پاست
آقای معلمی که خیلی آقاست
با دغدغه ی تلاش و خدمت آمد
جایی که سر میز همیشه دعواست
 
 
 
امان از دل
دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"هر شب ای دل گفتگوی زلف جانان می کنی
خود پریشانی و ما را هم پریشان  می کنی"*
قصه می بافی سر شب تا سحر از زلف یار
گاه گاهی هم به باغ شعر مهمان می کنی
من نمی دانم چرایش را، ولیکن دیده ام
که چگونه یک جهان را زار و حیران می کنی
دیده ام که عشق را چون جویباری با نشاط
جاری در هر کوچه و کوی و خیابان می کنی
گاه با یک مرثیه از مردن امیدها
دیده ی ما را شبیه ابری گریان می کنی
گاه هم با یادی از لبخندهای عاشقی
دیده را از اشک شادی خیس باران می کنی
ای دمت گرم ای دل بی ادعای عاشقم
ای که می گریانی ما را، باز خندان می کنی
با صفا و ساده و بی ادعا و عاشقی
هر شب ای دل گفتگوی زلف جانان می کنی
*نرگس ابهری
 
 
 
شب آخر
دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم 
غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم"*
تا به کی در پی یک جرعه شراب از لب مستت...
بدوم؟ مست سرابم کن و بگذار بمیرم
یا قبولم کن و بگذار بمانم به بر تو
یا که یکباره جوابم کن و بگذار بمیرم
قصه ی عشق من و تو بشود شهره ی عالم
قصه ی کهنه کتابم کن و بگذار بمیرم
در دلت قاب طلایی بزن از عشق به دیوار
عکسی در گوشه ی قابم کن و بگذار بمیرم
نه! تو آنقدر بزرگی که مرا نیست لیاقت
ساده ، یکبار خطابم کن و بگذار بمیرم
راضی ام من به جهنم، بگذر از شرع و گناهش
امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم 
*بهادر یگانه
 
 
 
جرات عاشقی
یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
می شود دور و برت باشم و جرات نکنم....
از تو بنویسم و از عشق تو صحبت نکنم؟
صحبت از خال و لبت در غزلم بسیار است
من به یک یا دو غزل از تو قناعت نکنم
وای اگر غیر تو در یک غزلم بنشیند
به قلم یا به غزل یا تو جسارت نکنم
طبع شعری که خدا داده به من وقف تو شد
هدیه ی وقف تو را با کسی قسمت نکنم
شعر چون رود، روَد جانب دریای خیال
سوی مرداب هوس هاش، هدایت نکنم
شاعرم، اهل قلم، اهل دلم، باور کن
شرم باعث شده یک عمر صدایت نکنم
پیش من هستی و دوری تو دردم شده است
درد دارم ولی از شرم، شکایت نکنم
"چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی
بشود دور و برت باشم و جرات نکنم"*
*علی صفری
 
 
 
همه چیزم تویی
یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
شادم از این که همه حال و هوایم تو شدی
مایه ی دلخوشی و شور و نوایم تو شدی
کفر آن پای خودم، فاش بگویم به جهان
مومنِ چشم تو ام، دین و خدایم تو شدی
زندگی بی تو برایم شده یک مسئله تا....
راه حل همه ی مسئله هایم تو شدی
از تو باید به کجا شکوه کنم؟ مظلومم
باعث اینکه گرفتار بلایم تو شدی
من که پر شورترین شاعر این اطرافم
ساکتم، لال شدم تا که صدایم تو شدی
من بی برگ و نوا را بنوازی بد نیست
من که خوشبخت از آنم که نوایم تو شدی.....
"در سرم نیست به جز حال و هوای تو و عشق
شادم از این که همه حال و هوایم تو شدی"*
*علیرضا آذر
 
 
 
خبر آمدن بابا
یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
تقدیم به همه ی شهدای مدافع حرم
 
"با خیالت  طعم سیب  و عطر باران شعر شد 
باغ عشق از بوی یاس و بوی ریحان شعر شد "*
قاصدی آمد، خبر آورد، بابا می رسد
نام تو وقتی که آمد، مشق پیمان شعر شد
نسترن رقصید، بابا جان می آید از سفر
رقص او آوای بابا جان و جان، جان شعر شد
باورش سخت است، اما بین بوی سیر داغ
بوی تو در خانه پیچید و به یک آن شعر شد
اشکهای چشم مادر خشک شد، لبخند زد
خنده های خسته ی لبهای مامان شعر شد
بوی تو با بوی شام و بوی باروت و دمشق
این غزل واگویه، با عطر شهیدان شعر شد
باز بوی خون پاک یک مدافع از حرم....
بوی عشق آمد، پدر، هر جای ایران شعر شد
خوش به حال تو، به حال ما ، شهادت قسمتت....
گشت و با نام تو گلهای گلستان شعر شد
بعد تو هر شب خیالت یک غزل می آورد
با خیالت  طعم سیب  و عطر باران شعر شد
*ناهید احمدی 
 
 
 
مست جام غم
دهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
گر به خاکم خط کشی خوناب می آید برون
شعرها از سینه ای بی تاب می آید برون
صد غزل بالاتر از اشعار حافظ، مولوی
از دل این طفل مضمون یاب می آید برون
تو همان کوهی که در شبها به عشق دیدنت
صد پلنگ از دیده ی مهتاب می آید برون
هفت تا بوسه، به روی هفت جای صورتت
هفتصد سال عشق از این خواب می آید برون
زلف وقتی جا بگیرد روی ماه صورتت
آه از بنیاد شیخ و شاب  می آید برون
می زنی چشمک به روی من وَ در پاسخ به آن
از دو چشم من شرابی ناب می آید برون
"خورده‌ام از بس‌که خون دل ز جام زندگی
گر به خاکم خط کشی خوناب می آید برون"*
*صائب تبریزی
 
 
 
قمارباز
نهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
تو قماری که حاکمش دلته
سر به زیر باشی زود می بازی
سربالا باش که داری فرداتو
با همین دست خالی می سازی
 
وقتی دفتر تلفنه دستت
چش بدوزی به دست یار بد نیست
دل ببندی به چشمکی ساده
این تقلب توی قمار بد نیست
 
هی نکش زیر و رو واسه قلبت
کهنه کاره تو این قمار، طرفت
دل به دستت نبند، بیچاره
دیده دست تو رو سه بار طرفت
 
برگهاتو بریز وسط، رو کن...
دستتو واسه ی دلت امشب
بی خیالِ تموم داراییت
این قمار میشه قاتلت امشب
 
آس تو رو نکن واسه دوللو
شاه دل رو تو این بازی سر کن
واسه بی بی دل بذار آسو
قدرت سربازاتو باور کن
 
هرکی تو این قمار باخت، برده
پیش کی؟ یا به چیت می نازی؟
تو قماری که حاکمش دلته
سر به زیر باشی زود می بازی
 
 
 
بردنی ها
هشتم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد"*
می توان غم را به روی قلبهای مهربان
یا لب خندان طفلی از جهان آزاد برد
رسم این دنیا از اول بوده نامردی و بس
سیب داد و آبرو از آدم ناشاد برد
سیبی جنت را گرفت از دستهای آدمی
گوی سبقت از خدا، شیطانک شیاد برد
گول لبخند زنی را آدم بیچاره خورد
تیری از چشمان آهو، طاقت از صیاد برد
بار این دلدادگی را روی دوش قلب خود
آدمی تا هر کجای این خراب آباد برد
هست شیرینی به کام خسروان این جهان
گرچه بار زخم را برشانه اش فرهاد برد
بگذریم از قصه ی نامردی این روزگار
قاصدک‌های پریشان، عشق ها را  باد برد
*فاضل نظری
 
 
 
نا امید
هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"وقتی که تقدیر است غربت منزلت باشد
باید تمام حرفهایت در دلت باشد"*
فرقی ندارد زندگی با مرگ آنجا که
دستان تو، در دستهای قاتلت باشد
مفعول مردن باشی و یک یار دیرینه
در فعل مردن، فعل کشتن، فاعلت باشد
پارو نزن ای جاشوی بیچاره، در دریا...
باید بمانی، چونکه طوفان ساحلت باشد
مانند قوی پر غروری پای عشقت باش
اما چرا ساحل  امید باطلت باشد؟
اصلا چه دارد دوستی ها از برای تو؟
تا جان در این ره، هدیه ی ناقابلت باشد؟
مقتول بودن افتخارت نیست، قاتل باش
بگذار حاکم بر تو، روی عاقلت باشد
بگذار تا تنهایی و تنهایی و غربت
در این جهان نامرادی، حاصلت باشد
بشکن تمام عهدهای قرص و محکم را
وقتی که تقدیر است غربت منزلت باشد
*زهره نوری
 
 
 
الکی خوش
ششم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"شکل خودِ شکستنه
واهمه‌های بی‌کسی
وقتی که تو شعر غروب
به سطر گریه می‌رسی"*
 
به به هرکی می شنوه
کف زدنا برای شعر
ولی تو عمق دفترت
هق هق بی صدای شعر
 
هیچکی صدای گریه رو
نشنیده توی صد غزل
فقط می بینن از ماها
تو شعرامون بوس و بغل
 
بغل کجا بود واسه ما؟
بوس رو لبای کی نشست؟
ما تنهایی سهم مونه
پشت ما زیر غم شکست
 
شاعر باید عاشق باشه
مردم اینو می خوان و بس
غمش برا خودش باشه
باید بخنده تو قفس
 
باشه! بخندیدن آدما
ما غم نمی آریم توشعر
فقط از عاشقی می گیم
دیگه نمی باریم تو شعر
 
ولی بدونین که ماییم
پرنده های قفسی
شکل خودِ شکستنه
واهمه‌های بی‌کسی
*سعید امیراصلانی
 
 
 
گوسفند نما
ششم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
به به؟ نه! بع بع می کنن بعضی
گوسفندای در ظاهر انسانند
هرگوشه ی این شهر می بینی
آدم نماهایی که حیوانند
 
خوردن، خوابیدن، بچه آوردن
دنیای بعضی وقتی که باشه
جای تعجب نیست دنیامون
در دستای یک عده اوباشه
 
گوسفند وقتی که فراوون شد
گرگا میان کم کم سوی بیشه
گوسفند وقتی شکل آدمهاست
گرگم به شکل آدما میشه
 
با وعده های سبز، گوسفندا
خام می شن و گرگا میرن بالا
بعضی رئیس میشن توی شهر و
بعضی خوراک سفره ی آقا
 
وقتی نمی خونیم، نمی فهمیم
کار ما طبعا وای و واویلاست
ما حق مونه هرچی می بینیم
گوسفند خوراک گرگ صحراهاست
 
شرمنده ام از آدمای شهر
اونا که می خوانند و می دانند
به به؟ نه! بع بع می کنن بعضی
گوسفندای در ظاهر انسانند
 
 
 
کشته ی دوست
ششم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت"*
ما را به تیر یک نظر مست، کشت و رفت
اما نظر به کشته ی در رهگذر نداشت
از خویش سوی دوست سفر کرده ایم و حیف
جز خستگی و بی اثری این سفر نداشت
این سیر عاشقانه به بن بست غصه خورد
دل در قمار عشق به غیر از ضرر نداشت
صد بار با غزل غم دل را سروده ایم
نشنید و هیچ برگ و بری این هنر نداشت
نشنید و ناله های دل عاشقم به او
اندازه ی پریدن پلکی، اثر نداشت
با سیل اشک باغ دل ما به باد رفت
هرچند باغ خشک دلم برگ و بر نداشت
ما را ندید و خنده زنان رفت و سوختیم
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
*خاقانی
 
 
 
آتش عشق
پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک
ز بیم آتش دوزخ چرا بود غمناک؟"*
بهشت آتش عشق تو جاودان بادا
که سیب عشق تو را گاز می زنم بی باک
مرا ز دوزخ بعد از وفات ترسی نیست
بهشت نقد تو چون قسمتم شده بر خاک
به جنگ آتش حق می روم پس از مرگم
به جامی از می نابی، به آبی از دل تاک
صراط می بردم مستقیم تا جنت
که بوده ام به ره عشق و عاشقی چالاک
خوشم به بزم گلستان آتش عشقت
که من خلیل تو ام، برترم من از افلاک
قسم به چشم تو، دوزخ شود گلستانش
دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک
*عراقی
 
 
 
وقف دوست
پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"روزی ترانه خوان و شبی بی صدا شدی
بی شک دچارِ حسرتِ بی انتها شدی"*
آخر چرا به درد غم عشق، آشنا
آخر چرا به جام بلا، مبتلا شدی؟
دیدی که عشق غصه ی بی انتهای ماست
درگیر قصه های دل پر بلا شدی
از هرچه غیر دوست بریدی،شبیه من
از خویش هم غریبه و نا آشنا شدی
در ماجرای عشق چه دیدی که این چنین
مشغول دوست، گمشده ی ماجرا شدی؟
گفتم نرو به راه محبت، نرو، نرو
رفتی و آخرش، به ره او فدا شدی
در دل هوای حضرت حوا نمودی و
گردی به راه و در کف باد هوا شدی
دیگر نه اختیار تو را بود، نه امید
روزی ترانه خوان و شبی بی صدا شدی
*محبوبه باقری
 
 
 
فریاد بی جواب
چهارم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
فریادِ تشنه لب، عبث و بی جواب بود
انگار گوش عشق کر و دیده خواب بود
در پیش من حضور تو مانند زندگی
در پیش تو ، وجود من، عکسی به قاب بود
فریاد زد دلم، که تو را دوست دارمت
فریاد من، طلیعه یک انقلاب بود
در انقلاب مخملی عشق، حاصلم
یک مشت خاطرات، کمی هم سراب بود
هرچند رفتی، هیچ برایم نمانده است
امید من اگر چه چو نقشی بر آب بود....
رفتی و ماند شورشیِ قلب عاشقم
در سینه ای که از غم عشقت خراب بود
"در انقلابِ دل ، عطشی موج ميزد و 
فریادِ این عطش، عبث و بی جواب بود"*
*محمدحسن پاکنام
 
 
 
مروارید عشق
سوم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"گوشه ای از قلب ما در سوز وسرما مانده است
یک نفر در زیر آوارِ دلش ، جا مانده است"*
یک نفر، یک من، من دیوانه ی دلداده ای
سالها بیدار با امید فردا مانده است
سالها، هرشب دعا می کرد، دیدار تو را
چند تا آمین برای او، خدایا مانده است؟
ماهی بیچاره ای که عاشق ماهی شده
از هراس مرگ در آغوش دریا مانده است
دل به دریا می زنم، شاید ببینم در صدف
قطعه مرواریدی از یک قلب شیدا مانده است
می روم تا عمق چشم آبی ات ، دنبال عشق
در ته چشمان تو صدها معما مانده است
شاید و اما، اگر، دیگر نمی آید به کار
در مسیر من فقط «باید» فقط ما مانده است
تو شبیه من، شدی راهی به سوی شهر عشق
گوشه ای از قلب ما در سوز وسرما مانده است
*رضا پناهیان الوارس
 
 
 
 
چون می رود
دوم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"از برم آن سرو بالا می رود
صبرم از دل می رود ، تا می رود"*
می رود با ناز و دنبال سرش
روح من صحرا به صحرا می رود
قلب من صیاد مروارید اوست
در پی اش تا عمق دریا می رود
من نمی دانم چه دارد خنده اش؟
که دلم با آن به هر جا می رود
خنده هایش، خنده هایش، خنده ها
بی گمان تا عرش اعلا می رود
می رود مانند آنها، ناله ام...
تا به عرش حق، خدایا! می رود
دل ربود از من به لبخندی و رفت
از برم آن سرو بالا می رود
*رهی معیری
 
 
 
از یاد رفته
دوم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"سلام ای عشق دیروزی منم آن رفته از یادی 
که روزی چشمهایم را به دنیایی نمی دادی "*
نمی دانم که یادت هست، روزی را که می گفتی
به شیرینی به زیر گوش من: مانند فرهادی؟
و یا آن شب، شب زیبای فروردین پر باران
که می رقصید دنیا با نوای خنده و شادی
همان شب که برای تو غزل از عشق می خواندم
و تو هنگام رقصیدن، در آغوش من افتادی
چه زیبا روسری را از سر زلفت رها کردی
و گفتی با سر زلفت، برقص، آزاد آزادی
چه شبهایی، چه شبهایی، چه شبهای قشنگی بود
که می رقصید همراه تو پرچمهای آبادی
و حالا... رقص پرچمهای ده بی رقص زلف تو
و حالا گریه های من، غرور رفته بر بادی....
که شد بغض گلوگیری برای این من عاشق
و خواهد کشت قلبم را، به تیغ تیز فریادی
تو رفتی و تمام ده، به مرد قصه می خندند
و می گویند ساکت باش، تویی که رفته از یادی
*محمد رضا نظری
 
 
 
نمی آیی؟
یکم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"نمانده طاقت هجران نمی شود که بیایی؟
امید قلب پریشان نمی شود که بیایی؟"*
تو جانشین خدایی به نصّ روشن قرآن
قسم به آیه قرآن نمی شود که بیایی؟
مریض ظلم و گناهم، دوای توبه ندارم
طبیب صاحب درمان نمی شود که بیایی؟
اگرچه خانه ی قلبم، به زیر گرد گناه است
و نیست لایق مهمان، نمی شود که بیایی؟
خدا کند که نباشد، گناه و غفلت قلبم
دلیل آنکه در این آن، نمی شود که بیایی
برای آنکه به قلبم به غیر دوست نباشد
برای راندن شیطان نمی شود که بیایی؟
هزار سال گذشت و هزار نسل گذشتند
نمانده طاقت هجران نمی شود که بیایی؟
*داوود ناد علی
 
 
 
گل نرگس
یکم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"به به متولد شده دردانه ی نرگس
پر از گل نرگس شده گلخانه ی نرگس"*
از غنچه این گل شده خوشبو همه دنیا
از عطر خدا پر شده کاشانه ی نرگس
خورشید زند بوسه بر این بام، شب و روز
چون ماه نهد سر به روی شانه ی نرگس
ماه رخ مهدی شده روشنگر دنیا
روشن شده دل از رخ جانانه ی نرگس
در باغ خدا مست شده جان خداوند
از رایحه ی خنده ی مستانه نرگس
هر گل که در این باغ زده ریشه زمانی
حالا شده دلداده؟ نه! دیوانه ی نرگس
جبریل زند بانگ که عید است، بیائید
به به متولد شده دردانه ی نرگس
*فلور نساجی
 
 
 
سالهای بی تو
یکم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
هر سال آمدی و شما را ندیده ایم
امسال هم؟ جمال خودت را نشان بده
هر سال جشن آمدنت را گرفته ایم
آقا بیا و شور به این جشن مان بده
 
شعبان چندم است؟ که خواندم: بیا، بیا؟
آن طفل سال اول جشن تو، پیر شد
طفلی که سربلند، به لطف تو گشته بود
در زیر بار جرم و خطا، سر به زیر شد
 
هرسال جشن نیمه ی شعبان کنار تو
بودم ولی به غفلت من، قلبتان شکست
شرمنده ام که روز به روز، از گناه من
شرمنده گشتی، قلب تو ای مهربان شکست
 
آقای من، رسیده به پایان قرار من
پایان راه غیبت خود را شروع کن
خورشید عمر، بر سر بام است، ماه من
قبل از غروب زندگی من، طلوع کن
 
من ناتوان و خسته به دیدار آمدم
جانی دوباره بر من بی آشیان بده
هر سال آمدی و شما را ندیده ایم
امسال هم؟ جمال خودت را نشان بده
 
 
 
نیمه شعبان
یکم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"مهتاب دمید و ماه تابان آمد 
میلاد شد و نیمه ی شعبان  آمد"*
در خانه ی عسکری چه جشنی برپاست
موعود خدا، منجی دوران آمد
شادند همه انس و ملائک، انگار
در کالبد زمانه، جانان آمد
انگار شب قدر جدیدی شده و...
از عرش خدا دوباره قرآن آمد
جبریل و ملائک خدا می رقصند
هنگامه ی سجده ی به انسان آمد
برخیز و بگیر جام شادی در کف
دوران غم و غصه، به پایان آمد
امشب شب عید عاشقان است، بیا
مهتاب دمید و ماه تابان آمد
*س ج میرزایی
 
 
 
کجایی؟
یکم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"کجای حادثه هستی؟ دلم پریشان است
بیا تمام وجودم ببین چه ویران است "*
اسیر فصل خزانم، اسیر سردیِ دی
اگرچه سهم شما، فصل نوبهاران است
من از بهار جهان سهم می برم؟ آری
دو دیده، خیس و بهاری، که دشت باران است
دلم هوای تو را کرده ای بهار دلم!
دلم به یاد تو تا صبح دم، غزلخوان است
میان این دل دیوانه گنج پنهانی
و مار درد و غم عشق تو نگهبان است
چه حیف، گنج گران مایه ای به دل دارم
و دست من نرسد بر تو، کار شیطان است؟
میلن حادثه ها گم شدی و حیرانم
کجای حادثه هستی؟ دلم پریشان است
*یوسف حمزه
 
 

 

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 164 تاريخ : پنجشنبه 13 تير 1398 ساعت: 7:02