اردیبهشت و رمضان

ساخت وبلاگ

مسافر
سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"برق نگاهش رفت چشمان تری داشت
این روزها بی عشق حال بهتری داشت"*
انگار که عاشق نبود از اول عمر
یا اینکه روزی در دلش شور و شری داشت
نه زن، نه فرزندش، نه کارش مانعش بود
نه این جهان بهر دلش افسونگری داشت
دل کنده بود از هرچه جز مقصود و مقصد
ثابت قدم می رفت، قصد سروری داشت
یا نه! هنوز عاشق ترین مرد جهان ست
عشق جدیدش بر تمامش برتری داشت
در سینه اش آتش به پا بود از غم عشق
اما نگاهش شور و حال دیگری داشت
می رفت از بهر دفاع از مکتب عشق
او یک مدافع بود، عزمی حیدری داشت
پرچم به دوشش بود: یا زینب، دخیلم
می رفت و می دیدم که چشمان تری داشت
*سجاد شهیدی
 
 
 
دنیای عاقل ها
سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"کدامین چشمه سمی شد؟ که آب از آب می ترسد
و حتی ذهن ماهیگیر از قلاب می ترسد"*
خسوف است این؟ کسوف است این؟ چه رو داده که حتی ابر
هم از خورشید عالمتاب و هم مهتاب می ترسد
جهان گردیده ویرانه، جهنم شد بهشت ما
شده کابوس خواب ما و چشم از خواب می ترسد
نمی دانم چه رو داده که عاشق از رخ معشوق
ز پیغامش، نگاهش، عکس توی قاب می ترسد
که شیطان از درخت سیب و آدم از گل گندم
خدا از سرکشی های من ِناباب می ترسد
گمانم عاشقی از ذهن دنیا رفته و دنیا
ز عقل کلّ دیوانه که شد ارباب می ترسد
شده از عشق تر، کام جهان و در سراب عقل
جهان از عقل می ترسد، وَ آب از آب می ترسد
*بهمن رافعی 
 
 
 
تصویر بابا
سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"با غم تنهایی ام دیگر مدارا کرده ام
با خودم یک خلوت جانانه برپاکرده ام"*
بارها زخمیِ قلب عاشق پر درد را
با نگاه عکس ناز تو مداوا کرده ام
تو نمی دانی نمی فهمی چه دارد عکس تو
عشق را، در چشم عکس تو تماشا کرده ام
زندگی.... یعنی همین قاب قدیمی... عکس تو
زندگی را با همین عکس تو معنا کرده ام
تو سفر کردی به سوی یک جهان غرق نور
من در این ظلمت سرا عادت به غمها کرده ام
مادرم می گفت بابا پای حرف عشق رفت
من تو را هرشب در این یک جمله پیدا کرده ام
سالها تنها بدون تو گذشت و سالهاست...
با غم تنهایی ام دیگر مدارا کرده ام
*سیامک قانع
 
 
 
ملت طناز
سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸
 
 
"جنگ باشد یا نباشد دلخوشی در کار نیست
بیش از این تدبیر، کاری باعث آزار نیست"*
می شود دنیا پر آشوب از ترامپ و تیم بی
کار ما جک گفتن است و هیچ ما را عار نیست
ملت طناز ایرانیم، کلا سر خوشیم
در جهان مانند ما طناز در گفتار نیست
با گرانی، سیل، طوفان ما لطیفه گفته ایم
بر سر طبع روان طنز ما افسار نیست
طنز جز ایران ندارد خانه ای، جان شما
هرچه تلخی هست، هست و باز هم انگار نیست
ما که با محمود هم خندیده ایم و زنده ایم
ترسمان از سیل و طوفان ها و از پیکار نیست
با وجود این ورای طنزها و خنده ها
جنگ باشد یا نباشد دلخوشی در کار نیست
*سام البرز
 
 
 
درد مشترک
سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند"*
سیم آخر زدن مرد، نه جیغ است نه اشک
بغض یک حنجره را حنجره ها می فهمند
شده بازیچه شوی؟ حال مرا می فهمی؟
قصه و حال مرا سرسره ها می فهمند
نام نیکو به ره عشق به پروانه رسید
مرگ خاموش مرا، شب پره ها می فهمند
عشق شیر ست و شکار است دل عاشق من
حرف من را فقط آهوبره ها می فهمند
من نه نامی نه نشانی نه ردی خواهم داشت
حرف را مورچه ی منظره ها می فهمند
منتظر مانده ام و کوچه نمی فهمد درد
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
*کاظم بهمنی
 
 
 
درد مرد
سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"یک مرد عاشق گریه هایش درد دارد
بغضش، نفس هایش، صدایش درد دارد"*
وقتی قلم را می گذارد روی نامه
شعری که می گوید برایش درد دارد
این را که می گویم خدا هم دیده گاهی
آمین های هر دعایش درد دارد
هر جمله ای از هر دعایش، ناله هایش
«من با تو هستم ای خدا»یش درد دارد
یک درد مبهم، درد شیرینی که حتی
دکتر نمی فهمد کجایش درد دارد
این درد را عاشق فقط می فهمد و بس
عشقی که خالی مانده جایش درد دارد
عاشق نه من می فهمد و نه او، فقط ما
بی او که عاشق نیست، «ما»یش درد دارد
آدم به حوا و به سیبش زنده مانده
بی سیب و حوایش، ه‍وایش درد دارد
وقتی که دور ست از لب پر خنده ی یار
یک مرد عاشق گریه هایش درد دارد
*مصطفی گودرزی
 
 
 
هوای شاعری
بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"دلا امشب هوای شب نشینی با قلم دارم 
هوای جرعه ای از شعرهای تازه دم دارم"*
دو تا فنجان غزل، لبسوز و لبدوز و لبالب از
کلامی عاشقانه، مملو از دلدار، کم دارم
بیاور از برای دل، غزل هایی پر از آتش
که در آتشفشان دل، غمی چون محتشم دارم
هزاران مرثیه خواندم برای قلب خود هر شب
هزاران روز بر دوش دلم از غم علَم دارم
غمی که می زند آتش به کاخ آرزوهایم
من بیچاره ویرانی، از این غوغای غم دارم
به جانم لرزش افتاده ز عشقی گرم و شور انگیز
که از پس لرزه های آن دلی چون ارگ بم دارم
دلا حال تو را تنها، من دیوانه می فهمم
که در دستان خود جام غمی چون جام جم دارم
نپرس از من چرا امشب دوباره آتش محضم
که من امشب هوای شب نشینی با قلم دارم
*محتشم کاشانی
 
 
 
حلالِ حرام
بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
روا مباد دعایی که عین نفرین است
دعایی از سر لطف سری که سنگین است
دعای دلبر بی رحم و بی وفایی که
جفا نماید و جور و جفاش شیرین است
کسی که اخم و عتابش گرفته حال مرا
و نیش طعنه ی تلخش به درد تسکین است
دوا و درد ، غم و شادی، مهربانی و جور
تمام در سخنش هست و درد من این است
شده ست دین من و کافرم به هر دینی
که کفر چشم سیاهش خلاصه ی دین است
حرام گشته ولی از حلال های خداست
نگاه او که مرا رهنمای آیین است
جنون دوباره عیان شد میان اشعارم
دوباره طعنه مردم، غمی که دیرین است
"به عقل سر بسپارم دعای خلق این است
روا مباد دعایی که عین نفرین است"*
*سجاد سامانی
 
 
 
بی محلی
بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"حتی مرا به نام، صدا هم نمی کند
دردا که فکر حال مرا هم نمی کند"*
با این وجود زنده کند جان مرده را
کاری که غیر دوست، خدا هم نمی کند
اعجاز چشم اوست که روشن شده جهان
چشمی که یک نگاه، به ما هم نمی کند
افسوس بی وفاست شه مُلک قلب من
حتی نگه به سوی گدا هم نمی کند
-این بیت کهنه است،که دردم قدیمی است
در جان من نشسته، رها هم نمی کند-
دارد دوای درد مرا در لبان خود
فکری برای درد و دوا هم نمی کند
هرچند لطف و مهر ندارد به عاشقش
اما قسم به عشق، جفا هم نمی کند
دلبر شده ست تا که جفاکارتر شود
از دلبری ست اینکه وفا هم نمی کند
از ناز اوست اینکه میان غریبه ها
حتی مرا به نام، صدا هم نمی کند
*‌سجاد سامانی
 
 
 
دعوت نقاره  ها
بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
نقاره ما ها را به کویَت می کشاند
لطفت گداها را به کویت می کشاند
دستان سبز پرچم گنبد طلایت
بی دست و پاها را به کویت می کشاند
یا ضامن آهو! امید لطف و جودت
این بی نواها را به کویت می کشاند
دریای لطف و بخشش بی انتهایت
غرق خطاها را به کویت می کشاند
باد صبا از راه های دور و نزدیک
موج دعاها را به کویت می کشاند
ایوان طلایت می دهد آرامشی که
ما بی وفاها را به کویت می کشاند
در غربت و تنهایی خود تا نمانیم
نقاره ماها را به کویَت می کشاند
 
 
 
رسم عشق
بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"بی اختیار خانه نشینم به رسم عشق
با خاطرات کهنه عجینم به رسم عشق"*
از خاطرات سیب بگیر و بیا جلو
هر روز با گناه، قرینم به رسم عشق
روزی گناه بوسه و روزی گناه سیب
مجموعه ی گناه، چنینم به رسم عشق
با آتش نگاه نگارم دلم خوش است
بیزار از بهشت برینم به رسم عشق
من آدمم، ز نسل همان که گناه کرد
تبعیدی غریب زمینم به رسم عشق
خوب و بدش به پای خدایی که خلق کرد
زیبا و زشت... هرچه... همینم به رسم عشق
دیوانه ام، از عقل رها گشته ام، لذا...
در اوج غصه شادترینم به رسم عشق
از اختیار و جبر نپرسید، سالهاست...
بی اختیار خانه نشینم به رسم عشق
*محمد شمس
 
 
 
مشق عاشقی
بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
شيرين شديم بس كه ز ليلا نوشته ايم
مجنون شدیم و از دل شیدا نوشته ايم
فرهاد وش به کوه کشیدیم نقش عشق
راز جنون به عرصه ی صحرا نوشته ايم
ساکت نشسته ایم کنار رقیب مان
حرف نگفته ی دلمان را نوشته ايم
بگذار یادگار بماند سکوت مان
ما نکته ها به صفحه ی فردا نوشته ايم
دیوانه ایم و هیچ ندانیم و غافلیم
ما بی سواد ها چه سخنها نوشته ايم
این قصه را به خون دل خویش بر جهان
بر روی برگ دفتر دنیا نوشته ايم
"از عاقلان مپرس حديث جنون عشق
شيرين شديم بس كه ز ليلا نوشته ايم"*
*نسیم بکاء
 
 
 
شهره
بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"من به دلدادگی ام‌ شهره ام  او دلبری اش
برده هوش از سر من شیوه ی یاغی گری اش"*
می زند چشم به هم، شهر به هم می ریزد
مانده ام مات از این دلبری و سروری اش
می کند جنگ دو چشم سیه ش با دل من
می برد آبرویم را ته خط، برتری اش
روسری روی سرش همدم گیسوش شده
می برد رشک دل شهری به این روسری اش
جا گرفته به روی زلف سیاه چو شبش
روسری... روسری نازک رنگ زری اش
یک دو تا تار از آن گیسو فراری شده و
جا گرفته به روی صورت مثل پری اش
می برد دین و دل از شهری دوتار زلفش
می زند زخمه به ایمان دلم کافری اش
مومنی بودم و حالا شده ام کافر محض
من به دلدادگی ام‌ شهره ام  او دلبری اش
*سعید امرایی
 
 
 
کشور ما
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
در کشور ما هر آنچه خوب است، رد است
یا نیست و یا اگر کمی هست، بد است
می گفت رسیده غرب وحشی به هزار
در کشور ما نهایت رشد، صد است
 
 
 
پروای پروانگی
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
دل پروانه کجا فرصت پروا دارد
در دلش ذره ای از عشق اگر جدا دارد
عشق حق، یعنی همین شمع، همین آتش شمع
سوختن در ره این عشق، تماشا دارد
روی گل سهمیه بلبل سرمست شده
سهم پروانه شده شمع، که غمها دارد
آتش عشق به سر دارد و می سوزاند
پر پروانه ی خود را که تمنا دارد
می زند آتش و خود آب شود از داغش
عشق وقتی که دو سو داشته، معنا دارد
عاشقی یعنی همین سوختن و جان دادن
آفرین بر دل هرکس که غمش را دارد
"پرِ پروانه ی جان را تو بسوزان ای شمع
دل پروانه کجا فرصت پروا دارد"*
*مختار وطن پرست
 
 
شمع عاشق
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
ایستادم تا بسوزد فرق سر تا پای من
شمعم و مرگ است تقدیر من و فردای من
بی صدا می سوزم و می بارم ازخود بر خودم
از سکوتی پر شده از ابتدا، غوغای من
می زند پروانه پر، می رقصد او روی سرم
ای دمش گرم! آفرین بر عاشق شیدای من
آفرین بر غیرت پروانه که در راه عشق
می زند آتش به جان خویشتن، همپای من
عاشم؟ معشوقه ام؟ عشقم؟ نمی دانم چه ام
نیست نامی بر من و بر هستی و دنیای من
عاشق گمنام این شهر پر از عاقل منم
شهر می خندد به حال و روز وا ویلای من
با غم این عشق رسوای جهانی گشته ام
می سود افسانه آخر، این دل رسوای من
"مثل شمع عاشقی می سوزم و بر جای خود
ایستادم تا بسوزد فرق سر تا پای من"*
*مهدی عنایتی
 
 
 
ثبات عشق
بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
یاد شیرین اگر از خاطر فرهاد رود
همه ی هستی فرهاد بر این باد رود
چیست فرهاد؟ به جز عاشق شیرین؟ هرگز
عاشقی گر نکند، زودتر از یاد رود
این دو راهی همه جا هست: رود سوی دلش
یا به هرجای دگر، بی غم و آزاد رود
یا غم عشق به جانش بخرد شهره شود
یا که گمنام بماند، همه جا شاد رود
راه این عشق عیان است و فقط یک راه است
نیست ممکن که به جا دلش افتاد، رود
عشق یعنی که گره خورده حیات عاشق....
با دلش، ریشه ی این عشق به بنیاد رود
عشق تا عمق دل و جان و وجود عاشق
ریشه خواهد زد و هرچند به بیداد، رود
"نقش شیرین رود از سنگ ولی ممکن نیست
که خیال رخش از خاطر فرهاد رود"*
*جامی
 
 
 
حال من
بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
حال من...بد... خوب.... اصلا بی خیال حال من
بی خیال حال قلب مملو از جنجال من
من کلاغی مانده بر خاکم، که دست چادرت
زیر خود مخفی نموده گیسوی تو.... بال من
صورتت باغی ست پر از سیب سرخ آرزو
کاشکی می شد شبیه ش، سیبهای کال من
زردتر از هرچه پاییز است باغ صورتم
بی تو دارد صد زمستان درد و غم احوال من
قهوه ای چشمم! عزیزم! قهوه می نوشم فقط
تا بیفتد فال وصل روی تو در فال من
سال های سال با امید دیدارت خوشم
کاش باشد سال دیدار شما، امسال من
بگذریم از شکوه ها، حال شما؟ خوبی گلم؟
حال من؟ ...بد... خوب.... اصلا بی خیال حال من
 
 
 
بدهکار
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
رفتم به در مغازه ی مشتی دوش
گفتم دو کیلو کره به بنده بفروش
با خنده کشید و گفت: نوش جانت
صد چوق بدهکار بودی، این هم روش
 
 
 
داداش
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
داداش.... برادر..... مهربان... مانند بابا
آبی تر از صد آسمان  مانند بابا
می خواست، اما اولویت داشت خواهر
بخشید پیدا و نهان  مانند بابا
چشمان او یک معدن شعر و محبت
گرچه نیامد بر زبان.... مانند بابا
کوچک، نحیف و زرد رو اما برایم
آغوش او صد کهکشان  مانند بابا
یک مرد کوچک، مرد خانه، وقف خانه
خورشید و بر سر سایبان مانند بابا
لبخندهایش گرمی قلب و وجودم
داداش.... برادر..... مهربان... مانند بابا
 
 
 
یک شب با منباش
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"مرا امشب تماشا كن، نگاه ناب می‌خواهم"*
در این ظلمت سرای دل، کمی مهتاب می خواهم
دو چشم مهربانت را نگیر از روی چشمانم
نگاهی مهربان با لذتی کمیاب می خواهم
دو زلفت: رود جاری بر سر دوش تو و من هم
از این رود روان مویی به جای آب می خواهم
مرا بی تاب خود کردی و چادر بر سرت کردی
به نفرین یا دعا، جایش تو را بی تاب می خواهم
تو با آن چادر مشکی دلم را برده ای، آری
که نقش روی ماهم را میان قاب می خواهم
شب است و نور روی تو ربوده خواب من از سر
ببر خواب مرا بانو! مگر من خواب می خواهم؟
تمام لحظه های هر شبم وقف نگاه تو
مرا امشب تماشا كن، نگاه ناب می‌خواهم
*مهوش قیاسی
 
 
 
مست جام لب
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر"*
با سیب سرخ لبها من را از آن خود کن
عصیان سیب دزدی، از هر ثواب خوش تر
جنت برای اهلش، من سیب سرخ خواهم
بعد از دو بوسه سیبت، صدها عذاب خوش تر
گفتم که بوسه ای از جام لبت بگیرم؟
خاموشی و خجالت..... از صد جواب خوش تر
خوش خوش به تیر مژگان تیرم زدی و گفتم
این سینه وقف تیرت، عالیجناب، خوش تر
آمد ندایی از دور: دارد حساب کارش
احسنت! عاشقی با اهل کتاب خوش تر
هر بوسه ای که دادی، صد تا بگیر جایش
جبران بوسه زدی، وقت حساب خوش تر
من مستم از لبانت، یک جرعه بوسه، لطفا!
ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر
*حسین منزوی
 
 
 
ماه چشمانت
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
ماه بازیگوش امشب مهربانی می کند
می وزد بادی پر از بوی خوش گیسوی تو
گرچه چشمت با دل ما سرگرانی می کند
چشمهایت.... این دوتا گوی بلورین در دلش
از خدای آسمان ها میزبانی می کند؟
یا که نه! این چشمها دارد میانش آتشی
آتش سوزنده اش ما را روانی می کند
می شوم دیوانه ی چشمانت و چشمان تو
حال من را آنچنانی که تو دانی می کند
می زنم زیر غزلخوانی و شهری می زند
تهمت بیجا به من: شیرین زبانی می کند
حال من را جز دو چشم تو نمی داند کسی
بره ای هستم من و چشمت شبانی می کند
"ما به داغ عشق بازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند"*
*شهریار
 
 
 
مغلوب
بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"دلگیرم و دلتنگم و دلسرد و دل آشوب 
فرمانده ی شرمنده ی یک لشکر  مغلوب"*
فرمانده ی صدها غزل نغز دل انگیز
در جنگ دل و عقل شده یکسره سرکوب
بالاتر از او نیست میان غزل و عشق
افتاده چو اشکی ولی از دیده ی محبوب
استادترین شاعر و دلداده ی این شهر
اما نشده حاکم این قلب پر آشوب
در سینه تپش های دل عاشق و در سر...
بایست و نبایست، از عقلی همه معیوب
آری منم آن شاعر دیوانه ی بی دل
در صبر شده شهره تر از حضرت ایوب
آن کس که شده کور به راه دل و برده
آوازه ی دلدادگی از حضرت یعقوب
با حسرت دوری ز دل خویش چه سازم؟
دلگیرم و دلتنگم و دلسرد و دل آشوب
*فاضل نظری
 
 
 
قصه ی غصه
بیستم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"قسمتی  از غم این  قصه  که آرام نداشت
حال من بود که از ریشه سرانجام نداشت"*
حال من حال کسی بود که در قصه ی عشق
بود و می سوخت از این غصه ولی نام نداشت
مرد گمنام غزلها، من بی نام و نشان
آنکه نقشی به جز از آهویی در دام نداشت....
عاشقی بود که در شعر خودش هم گم شد
گله ای نیز از این بخت سیه فام نداشت
راضی و ساکت و آرام، نوشت از عشقش
تا نگویند نمی فهمد و پیغام نداشت
یک غزل از خودش و قصه اش وو غصه نوشت
غزلی ناب، که کم از می در جام نداشت
در دل این غزل آهسته و سربسته سرود
قسمتی  از غم این  قصه  که آرام نداشت
*مسعود قاسمی
 
 
 
دنیای غم
بیستم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"خشکسالی حرمتِ بانویِ باران را شکست
وسعتِ سنگینیِ پاییز، گلدان را  شکست "*
ریشه های گل، گل امید، بیرون زد ز خاک
بی قراری کرد و پشت نسل انسان را شکست
نا امیدی، خشکسالی، غم، فراق روی یار
حمله کرد و سد صبر و کاخ ایمان را شکست
آدم دلخسته ی بیچاره حوایی نداشت
سیب و شیطانی نبود و عهد و پیمان را شکست
از خدا هم دل برید و زد به سیم آخرش
توبه هایش را شکست و قلب شیطان را شکست
در جهان خشک و پر از ماتمش جا مانده بود
از همان روزی که سد چشم گریان را شکست
چشم آدم ابر شد، اشکش شده باران، ببین
خشکسالی حرمتِ بانویِ باران را شکست
*حجت نظریان افق
 
 
 
معنی عشق
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
عشق یعنی که یار، می فهمی؟
از خودت هم فرار، می فهمی؟
عشق خورشید و ما چنان ذره
حال، حال غبار می فهمی؟
حال مستان بی سر و پا را
گر شدی خود خمار می فهمی
فصل پاییز فصل شاعرهاست
معنی اش را بهار می فهمی
گر بریدی دل و سفر رفتی
درد را در قطار می فهمی
هی نپرس از کی و كجا و چرا
قصه را پای دار می فهمی
معنی تلخ گفته هایم را
با کمی انتظار می فهمی
لذت درد عشق را، غم را
وقتی گشتی دچار می فهمی
عاشقی یعنی از خودت بگذر
عشق یعنی که یار، می فهمی؟
 
 
 
زاهد عاقل
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟
درشعله نرقصیدی،  پروانه چه می دانی؟"*
ما کشته ی روی او، در منزل جانانیم
تا جان به بدن داری، جانانه چه می دانی؟
از گنج محبت ها سهمی به دلت دادی؟
از راز خرابات از ویرانه چه می دانی؟
ما مست می عشقیم، سر مست شدی هرگز؟
از ساقی و از حال میخانه چه می دانی؟
دُردی کش جام عشق، از دَرد چه می داند؟
دَردی نکشیدیّ و دُردانه چه می دانی؟
از رسم وفاداری، از همدمی با دلبر
ای با همه ی اینها، بیگانه! چه می دانی؟
با عقل خودت خوش باش، از عقل گذر کردیم
عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟
*هما میرافشار
 
 
 
لب
هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
فریاد از آن لبت، لبِ لب وا کن
ای غنچه دهن، گلم، بیا لب وا کن
صد بار نوشتم از لب و لب بستی
یک بار، لبی به گفتن لب وا کن
 
 
 
چیزی بگو
هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
از رخوت این جهان کمی پروا کن
لب وا کن و شهر را پر از بلوا کن
لب بستن تو، سکوت را می شکند
فریاد ترین سکوت من!  لب وا کن
 
 
 
بدهکار
هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"به هر دل بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
نباید دل به هرکس بست اما دوستت دارم"*
نبایدها، نبایدها، اسیرم کرده اما من
برای عاشقی کردن، به هیچ هیچش انگارم
نبایدها نباید مانعی باشد میان ما
که باید یار من باشی، شوی یار و پرستارم
رها از قید و بند هرچه باید یا نباید شو
بتابان نور رویت را عزیزم بر شب تارم
و ما فی جَیبی الا تو، تو و من را رها کردم
فقط ما مانده در پیشم، اگرچه بر سر دارم
ار این ساعات پایانی، طلب دارم دلی از تو
بده دل همره من شو، نترس از آخر کارم
هزاران قرض ماند و من، من بی توش و سرمایه
به هر دل بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
*فاضل نظری
 
 
 
هم خانه ام شو
هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد, همین جاست"*
دل دل نکن دریا دل زیبای شعرم
اینجا غزل آباد، اینجا قلب دنیاست
با من شنا کن در شط این شعر جاری
فرصت برای ما فقط تا صبح فرداست
از تن بکن هرچه غرور و عشوه داری
ساده بیا، این شط سرای سادگی هاست
در این غزل مانند بابا طاهر، عریان....
مانند حافظ رند بودن، مقصد ماست
اینجا نه فخری هست، نه شاهی، نه جبری
اینجا شبیه .... خانه ای در قلب رویاست
در خانه ی رویایی من، همدمم باش
همراه مردی که میان خانه تنهاست
همدم شو و بگذار چشمت را ببوسم
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
*حسین منزوی
 
 
 
زندانی
هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
از نور خورشید هم گریزانم
وقتی در خانه ای زندانی شده ام
که تو را
ماهم را
به خود راه نمی دهد
 
 
 
دنیای وارونه
هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسد
پیش چشمان خداوند به سامان برسد "*
همه ی عالم و آدم شده زیر و زبر و....
سیب غلطید که خود بر لب شیطان برسد
لیلی برداشت ز سر چادر و مجنونی کرد
رفت شیرین که به فرهاد پریشان برسد
یوسفی ماند سر چاه ، زلیخیایی هم
آرزو کرد که یک روز به کنعان برسد
کوکب قصه ی ما شیر ندوشید و نشست
غم به دل راه نداده ست که مهمان برسد
حسنک غصه ی گاو و خر و آخور نداشت
که غذایی به سر سفره ی حیوان برسد
از بد و خوب همه گشته عوض در این شعر
یک گدا پول فرستاد به سلطان برسد
قصه ی شعر من آن قدر پریشان شد که....
فکر کردم که به حیرانی ایران برسد
قصه آنقدر شده بی سر و سامان و عجیب
بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسد
*پویا جمشیدی
 
 
 
تهی دستی
شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸
 
"هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم
هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم"*
در باد صبا چادر برداشتی و حالا
از زلزله ی زلفت در سینه بمی دارم
من آدم عشق تو از روز ازل بودم
از مرحمت عشقت، آهی و دمی دارم
ای من به فدای آن لبهای تو و چشمت
خشکیده لبم اما در دیده نمی دارم
لبهای تو چون جامی پر از می و من تشنه
افسوس! به نوشیدن، امید کمی دارم
بیچاره من عاشق، مخمورم و در دستم
چون جام لبت باده، در جام جمی دارم
اندوه مرا دنیا از دیده ی من خوانده
هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم
*انوری
  واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 146 تاريخ : پنجشنبه 13 تير 1398 ساعت: 7:02