خداحافظ بهار

ساخت وبلاگ


۱۶


شب عاشقی
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

"گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
صد هزاران ماہ، آن شب خدمت ماهی کند"*
شاه این قصه تو، من هم از گدایان می شوم
پادشاهی یادی از بیچاره ها گاهی کند
تو فقط یک شب شبیه آنچه می خواهم، بشو
این، منِ شاعر، برایت آنچه می خواهی کند
دوری کنعان و مصر آرزوها، سخت نیست
تو زلیخا باش، یوسف خانه در چاهی کند
با دروغی از تو، قلبم می شود غرق سرور
کارها با قلب عاشق، وعده ای واهی کند
با خیال وصل تو، گفتم هزاران مثنوی
شعرهایم کاروانها سوی تو راهی کند
کاشکی می شد بخوانی قصه ی درد مرا
یا که راهی باز در قلب شما،آهی کند
در غزلهایم، تو شاهی، من گدایت، همچو من
نوکری در محضرت از ماه تا ماهی کند
قدرت اشعارم من از قدرت عشق شماست
این غزلها کوه های درد را کاهی کند
می شوم یک شاعر درباری، شاهِ شاعران
گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
*سنایی

 

راه بهتر
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

لفت دادن گاهی از ریمو ادمین بهتر است
یا گدایی گاهی از شاهیّ در چین بهتر است
حرف های حق، اگر جدی شود، سر می بَرد
شعر گفتنهای طنز از آن و از این بهتر است
گر که داری از عملکرد جناب ایکس نقد 
گیر دادن به کجیّ کای(k) غمگین بهتر است
یا اگر دزدید از بالا یکی مال تو را
یک شکایت از یکی که مانده پایین بهتر است
چون فراری یا که بنز از دست تو دور است، پس...
این پراید کهنه از انواع ماشین بهتر است
بوی گل؟ حتما ضرر دارد! چرا؟ چون بهر ما...
حضرت والا نوشته بوی سرگین بهتر است
ملت در صحنه حاضر، وقت خوردن خوب نیست
مردم در صحنه، در میدانی از مین بهتر است
شاه در این صفحه باید که بماند تا ابد
گر که بد کرده ست شه، اعدام فرزین بهتر است
شاخه ها و میوه های رشد کشور مال کیست؟
از برای آنکه می پرسد، تبرزین بهتر است
گردنش را با تبرزین عدالت می زنند
هر که می داند عسل از زهرِ شیرین بهتر است
کار من با این که گفتم، بیخ پیدا کرده است
من نمی دانم چرا اشعار همچین بهتر است؟
"پیر دنیای مجازی را نصحیت خواستم
لفت دادن گفت از ریمو ادمین بهتر است"*
*حسین مرادی

 

عاشق کش
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

"چنگیز، عاشقانه پریشان چشم توست
هرچند، فکر حمله به ایران چشم توست"*
خونریز گرچه هست ولی زخمی تو شد
عمری گدای حضرت سلطان چشم توست
سوزنده نیست پیش دو چشم تو آفتاب
این گوی سرخ داغ، که بریان چشم توست
داری هزار آرش مژگان به روی چشم
زیبا کمانِ ابرو، نگهبان چشم توست
کفرست گرچه، باک ندارم، خدای تو
با افتخار، عاشق و مهمان چشم توست
توحید چیست؟ وحدت عشق تو در جهان
وحی؟ آنچه مخفی در دل و در جان چشم توست
دیوانه کرده خلق جهان را نگاه تو
دیدم که جبرئیل غزلخوان چشم توست
چشمت عوض نموده قرار و مدار را
چنگیز، عاشقانه پریشان چشم توست
*امیر نقدی لنگرودی

 

ژن خوب
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

"تو زلفت چتری و چشم تو آبی ست
و کارَت دائما حاضر جوابی ست"*
تو با این تیپ خوشگل، مرد جنگی؟
نه جانم! تیپ تو... موضوع نابی ست
گرفتی جای صد پیر و جوان را
تمام پستهایت انتسابی ست
نمی دانم که از نسل که هستی
که گفتی هفت پشتم انقلابی ست
توی یک لا قبای سال قبلی
که حالا کار و بار تو حسابی ست....
کجا با انقلابی ها نشستی؟
تویی که کار تو دعوا و لابی ست
الهی ریشه ات آتش بگیرد
که ریشت مایه ی خانه خرابی ست
برو دور از کنار تشت خدمت
گمان کردی که دیگ کشک سابی ست؟
زمان لابی و خوردن گذشته
که دیدار تو بهر ما عذابی ست
بخور آنچه ربودی را، ولیکن
نباش این دور و بر، این هم ثوابی ست
که حالا گام دوم گشته آغاز
و بودن، رفتن ما، انتخابی ست
زمان مردهای زن نما نیست
برو، زلف توچتری، چشمت آبی ست
*خزاعی

 

درد تنهایی
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

"اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است"*
این غصه، قصه نیست، بگویم برای خلق
گوش تمام خلق، به غیر از شما کم است
باید غم تو را به خودت بازگو کنم
جز تو، برای غصه ی من، ماسوا کم است
من؟ طاقتم کم است، به درد فراق تو
صبری به قدر صبر جناب خدا کم است
گاهی عبور می کنی با ناز از دلم
اسباب دل خوشی ست، گلم! منتها کم است
هر لحظه در مقابل من باش و همدمم
این گاه گاهی ما شدنِ ما دوتا کم است
باید تو را میان غزل مال خود کنم
بانوی صد غزل! غزل این گدا کم است؟
من در میان این غزل از عشق گفته ام
حسنت زیاد و صبر من بینوا کم است
در باغ شعر نیز نفس بند می شود
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
*محمد علی بهمنی

 

پاییزی
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

نه گلی در باغ مانده....نه دلی در پیکرم
نیست دیگر برگ و باری، کرده داغت پرپرم
می شود رویم شبیه برگهای باغ، زرد
می شود پائیز بعد از رفتن تو، باورم
بر دل من بار عشقت را نهادی، عشق من
تا ابد این بار را بر دوش قلبم می برم
می بُرم هر رشته ی امید را بعد از تو و
می بَرم بار غمت را، دردها را می خرم
از تبار عاشقان، از نسل حلاجم، ببین
می بَرم خود پیش پای دار عشق تو، سرم
می نویسم قصه ی این درد را و می چکد
صد گواه عاشقی، از چشمِ از عشقت ترم
"حرفِ دل بسیار... اما شعر،کوتاهش خوش است
نه گلی در باغ مانده....نه دلی در پیکرم"*
*صائب تبریزی

 


هوایی
سی ام خرداد ۱۳۹۸ 

"به سینه می‌زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت"*
هوایی شد دل و من هم هوایی دل خویشم
فدایی تو شد و من چو دل شدم به فدایت
کرم نما و دمی را کنار من بنشین و....
بریز زلف طلا را به شانه های گدایت
سرت به شانه ی من یعنی آرزوی محالی....
که مانده بر دل من از شروع خاطره هایت
همان دقیقه ی اول نشست تیر نگاهت
به قلب عاشق و گشتم فدای مهر و صفایت
به مهربانی چشمت قسم که خم نشود سر
بجز برای خدا جز به پیش تو، وَ برایت....
به رسم عشق دلم را گرفته ام به سر دست
که کر قبول تو افتد، رسد به دست خدایت
دوباره وقت اذان و نماز و ندبه رسیده
به سینه می‌زندم سر، دلی که کرده هوایت
*حسين منزوى

 

از چشم افتاده
بیست و نهم خرداد ۱۳۹۸ 

"باغبان در اوج سامان، نقش باران را ندید
چشمهای مومنت این نامسلمان را ندید"* 
من نشستم بر سر دیوان شعر چشم تو
چشمهای شاعرت، مهمان دیوان را ندید
وای بر حال دل بیچاره ی من، حال من
یک نفر مانند تو پر مهر، مهمان را ندید؟
حضرت حوای من! من آدم چشمت شدم
چشم آدم ، سیب رویت، مکر شیطان را ندید
من ندیدم مهربانی های مشهور تو را
یا که لطفت، حال این مرد پریشان را ندید؟
قطره قطره با سرشک دیده قلبم آب شد
من شدم ابر و دو چشمت شور طوفان را ندید
من به پای غنچه ی لبهای تو باریدم و
باغبان در اوج سامان، نقش باران را ندید
*هخا هاشمی

 

بلاتکلیف
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۸ 

"دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد"*
من را نمی بینی؟ من را نمی فهمی؟ 
حس می کنی این مرد، خیلی تو رو می خواد؟
باشم کنار تو؟ یا اینکه می رانی؟
تا کی بلاتکلیف؟ ای خانه ات آباد!
یا همدم من باش، پیشم بمان امشب
یا اینکه طردم کن، من را بکن آزاد
یا با گذشتن از من غرق اشکم کن
یا با نگاهی کن این عاشقت را شاد
من که نمی دانم، من که نمی فهمم
کی آمده این غم؟ کی می روی از یاد؟
یک روز چون سروی آزاد بودم من
اما اسیرم کرد، این عشق بی بنیاد
حالا من و عشقت، حیرانی و حسرت
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
*قیصر امین پور

 

دریای عاشق
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۸ 

"دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش"*
در گفتگویی غرق خیالات، می نوشت.... 
دریا برایم از غم خود، روی دیگرش
از اینکه موج، پیچ و خم زلف خاطره ست
از اینکه نیست رفتن دلدار، باورش
با یاد زلف یار، خروشیده موج از او
او رفت و مانده خاطره ی روز آخرش
دریا شبیه من، پرِ از خاطرات اوست
خم گشته زیر بار غم عشق، پیکرش
او هم پر است از سخن خاطرات دوست
او هم.... به خون نشسته و در دیده ی ترَش....
مانند من هزار هزاران سرشک غم....
شد اشک و نیست همنفسی، یار و یاورش
ما مثل هم، دو برکه ی پر اشک ماتمیم
با موج اشک و قایق در خون شناورش
محرم شدیم در سفر عشق و عاشقی
دریا شده است خواهر و من هم برادرش
*محمد علی بهمنی 

 

شبهای بی نهایت
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۸ 

شب های سرد و ابری من بی نهایتند
غرق سیاهی، یأس، هیاهوی عادتند
در کوچه های خالی قلب شکسته ام
احساس های مرده ی من، گرم صحبتند
یادش بخیر، دیده ام او را، شنیده ام
آن چشمهای.... خاطره ها با صلابتند
در عمق این سکوت پر از های و هوی دل
این خاطرات، حاکم ایام غربتند
من را اسیر خاطره هایم نموده اند
یاران بی وفا، که همه بی عنایتند
تنها، میان خاطره ها، راه می روم
این راه ها به سوی خرابات حیرتند
"هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند"*
*اصغر معاذی

 

شور غزل
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۸ 

"پروانه به رقص و گل به شور آمده است
صبح غزل از باغ بلور آمده است"*
خورشید جهانتاب غزل، مهتابم 
با دلبری، غرق ناز و نور آمده است
بر صفحه ی شعر تازه ام، غوغایی ست
موسای کلیم من به طور آمده است
پرناز تر از همیشه آمد، انگار
آهو بره ای به سوی تور آمده است
طاووس ترین نگار عالم، عشقم
در هاله ی نور و پر غرور آمده است
لیلای غزل رسید و مجنون شده ام
در باغ بهشت سینه، حور آمده است
او هست و دلم به بودن او راضی ست
اسباب نشاط، جفت و جور آمده است
انگار که روح تازه ای یکباره
در یک جسدِ در عمق گور آمده است
در من هیجان عاشقی می رقصد
آتش به ملاقات تنور آمده است
طبعم به ترنم آمد و شور غزل
در هرچه نوشتم به ظهور آمده است
احساس همیشه مخفی ام، در غزلم
بی ستر و عفاف، لخت و عور  آمده است
شد راز دلم برای یک دنیا فاش
دنیا به فغان از این شرور آمده است
همراه شده جهان من با شعرم
پروانه به رقص و گل به شور آمده است
*شهرادميدرى

 

از اول 
بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۸ 

"مپرس از تو چرا دل بریدم از اول
به دست های تو كم بود امیدم از اول"*
تو حال و روز مرا درک می کنی؟ هرگز؟ 
چه ها که از تو و چشمت کشیدم از اول
برای آنکه ببینی مرا کنار خودت
هزار نقشه برایت کشیدم از اول
هزار نقشه، که تک تک شده ست نقش بر آب
تو را مطابق میلم ندیدم از اول
به مفت جان مرا از کفم ربودی و من
گرانتر از همه، نازت خریدم از اول
به پای خسته به دنبال تو ه‍مه عمرم
به آرزوی محالی دویدم از اول
ولی تو از دل من غافلی و دلگیرم
مپرس از تو چرا دل بریدم از اول
*کاظم بهمنی

 

فراموشی
بیست و ششم خرداد ۱۳۹۸ 

"می رسم اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام هنجار یادم می رود"*
می کنم آماده، صدها شعر، بهر دیدنش 
صدغزل، در لحظه ی دیدار یادم می رود
به خودم هربار قولی می دهم: دیدار بعد....
قولها را با غزل، هربار یادم می رود
تا میان خانه هستم، پر غرورم، این غرور....
را دم در، اول بازار یادم می رود
مثل طفلی می شوم وقتی که او رد می شود
مِن و مِنّی می کنم، گفتار یادم می رود
می شوم خیره به راه رفتنش.... گم می شود
آخر بازار، کار و بار یادم می رود
می دوم، دنبال او، تا انتهای کوچه و...
می رسم.... اما سلام انگار یادم می رود
*نجمه زارع

 

دل داده
بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۸ 

"دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد"*
دیدم که چادر را برداشت.... وا دادم 
دل را رها کردم در دستهای باد
خودرا رها کردم، در باد و رقصیدم
همراه زلف او، سرمست و شاد شاد
دستان زلفش را، در دستهای دل
محکم گرفتم، دل، شد از جهان آزاد
چشمان مستش را جام نگاهم کرد
مستم من از چشمش، ای خانه اش آباد
لب را گشود از هم، خندید و چیزی گفت
مانند کوهی مست، با او زدم فریاد
اینجا ته خط است، دلداگیّ محض
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
*قیصر امین پور

 

اجازه بده
بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۸ 

"چیزی بگو بگذار تا هم صحبتت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم"*
‌‌‌‌‌‌‌‌‌در جمع می گویی غریبی با دلم، اما 
بگذار یار و یاورت، در خلوتت باشم
هم صحبت شبهای تنهایی، شب غربت
تنها رفیق تو، عصای حرکتت باشم
همراه و هم پای تو در راه دراز غم
هم درد و هم دوشت، دوای محنتت باشم
من را ببین، قدری نگاهم کن، عزیز من
شاید که روزی، رورگاری قسمتت باشم
شاید شریک شادی و غمهای بعد از این
خورشیدی در شبهای پر از حیرتت باشم
ای هم نفس با غصه های این غزل، امشب
چیزی بگو بگذار تا هم صحبتت باشم
*حسین منزوی 

 

مرگ یک مرد
بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۸ 

نمی دونی چجوری می شه یک مرد
یهو از هست و نیستش سیر می شه؟
خودش رومی کنه انکار حتی
با وجدان خودش درگیر می شه؟

نمی دونم، می فهمی ماجرا رو؟
می فهمی مرد یعنی چی؟ چی می گم؟
یه مرد، با اعتقاداتش یه مرده
با تصمیماش، با افکار منظم

یه وقتایی لباش با خنده بازه
یه روزایی دلش درگیر درده
تو هر دو حالتش فکرش یه جوره
تو هر حالی باشه، بازم یه مرده

چیزی که بد باشه تو ذهن یک مرد
نمی شه خوب، اگه دنیا عوض شه
سرش رو می ذاره مرد، پای حرفش
تمومش شاخ و برگه، فکره ریشه

نه با مالش، نه با کارش، نه شکلش
نمی شه مشت یک نامرد و وا کرد
فقط با اعتقاداته که می شه
یه مرد و توی نامردا، جدا کرد

یه جوره طرز فکرش، اعتقادش
تو خوبی، تو بدی، تو شادی و غم
همیشه خوب، خوبه ، بد، بد می مونه
درخت، با ریشه می شه سفت و محکم

ولی بعضی روزا، تو فکر یک مرد
یه جور طوفان میشه، درگیر می شه
نمی خواد خوب و بد قاطی شه، اون وقت
یهو از هست و نیستش سیر میشه

 

تولد ملکه
بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۸ 

ما رو دعوت گرفتن واسه ی جشن
یه جشن باکلاس انگلیسی
تولد... البته بی دست و بی رقص
بدون اسکناس انگلیسی

نمی دونم چراش رو اما جشنش
شبیه باقی کاراشون عجیبه
تو تهرون پول گرفتن واسه ی جشن
تو مشهد شعر طنز از هر غریبه

گرفتن جشن های اون چنونی
برا یه خانمی که پیر پیره
شبیه بعضیا که می شناسیم خوب
نمی خواد که به این زودی بمیره

 الیزابت که پای عزرائیل رو
به کاخش بسته، بالکل سد نموده
زده رو دست هرچی جون عزیزه
نود سال و سه ساله رد نموده

تو کاخش، قرص و محکم، با افاده
نشسته، قصد رفتن هم نداره
از اون مادر شووهرهای قدیمی
که دخل صد عروس و در میاره

ملکه هرچی پیرتر میشه انگار
به چشم خواهری، رو فرم می آد
می گیرن جشن براش این اینگلیسا
تو هرجایی، ولو تو برج میلاد

می چاپن شرق و غرب و از قدیما
ولی باهم رفیقن ، خوب خوبن
مسلمون مائیم و کافر اونا حیف
که قرآن رو به فرق ما می کوبن

اشداءُ علی الکفار اونان
ما با هم دشمنیم با کافرا یار
خودی تو چشممون ارزش نداره
نکوبیمش،میسازیم جوک هزار بارض

بد و خوبش به من چه، اما کاشکی
ما هم واسه پیرامون جشن داشتیم
به جا جوک ساختن از دوران جنت
تو باغ خاطرات، یک گل می کاشتیم

 

تغییر
بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۸ 

"ای مرا با شور شعر آمیخته  
این همه آتش به شعرم ریخته "*
زندگی را، مرگ را، در شعر من
در خیالاتی که درهم ریخته....
آن پریشان زلف پر پیچ و خمت
بر درخت عاشقی آویخته
باز هم در شعر من، در قلب من
آتشی را عشق بر انگیخته
کرده کاری که شده یک لا قبا
آن منِ عاقل، منِ فرهیخته
آفرین بر چشم شاعر پرورت
ای مرا با شور شعر آمیخته
*فروغ فرخزاد 

 

وقت رفتن
بیست و سوم خرداد ۱۳۹۸ 

"وقت آن شد که دلم را بگذارم بروم
با تو او را تک و تنها بگذارم بروم " *
پشت در، شعر بخوانم که بیایی دم در 
و دلم را دم در، جا بگذارم بروم
بنویسم غزلی با قلم عشق،در آن
شاعرش را کمی رسوا بگذارم بروم
بروم تا ته دلدادگی و رسوایی
نقطه بر آخر غمها بگذارم بروم
یک غزل، با کمی اما و اگر، دلشوره
و در آن چند معما بگذارم بروم
مثل اینکه چه کسی عشق مرا می فهمد
یا که نه، چند خدایا بگذارم بروم
یک دعا در حق این عاشق دلداده ی مست
و کمی قصه ی زیبا بگذارم بروم
آخر قصه دلم می زند از سینه برون
وقت آن شد که دلم را بگذارم بروم
*قاسم صرّافان  

 

رقص مرگ
بیست و دوم خرداد ۱۳۹۸ 

شب، شبپره، نور چراغ کهنه، بهتان
یک رقص مرگ و خنده های تلخ انسان
گلدان یاس و رازقی، عطری شبانه
یک پنجره که واشده رو سوی میدان
مردی که پشت پنجره در دستهایش
دارد کتابی، بوسه ی سیبی به دندان
لبخند مرد و برق امیدی به چشمش
از کوچه اش رد می شود یک زن خرامان
زن بی خیال خیره ماندن های مرد و
چشمان خیس مرد و بارانِ خیابان
سوسوی آخر، مرگ نور و مرگ عاشق
شب، شبپره، نور چراغ کهنه، بهتان

 

راز عاشقی
بیست و دوم خرداد ۱۳۹۸ 

گر نیش قلم بر دل پروانه گذارند
یک در به حرمخانه ی غمخانه گذارند
پروانه اگر لب بگشاید همه عالم
باید که سری بر در ویرانه گذارند
دیوانه کند هر دو جهان را سخن عشق
گر سر به سر عاشقی، رندانه گذارند
رازی ست غم عشق که دیوانه نگوید
این راز نه در سینه ی بیگانه گذارند
از قصه ی این عشق چه دانند فقیهان
جز آنکه چو دام ست و بر آن دانه گذارند
عاشق که شوی از همه خلق ببُرّی
باری ست غم عشق که بر شانه گذارند
عشاق که آگاه از این راز بزرگند
دل را گروی دلبر جانانه گذارند
دستی ز ادب بر روی این سینه ی عاشق
در محضر دلداده ی دیوانه گذارند
"رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان
شب نوبت پرواز، به پروانه گذارند"*
*صائب تبریزی

 

آرزوی زیبا
بیست و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

"آرزو دارم تنت گرمای آغوشم شود
شهد شیرین لبت یادآور نوشم شود"*
دوست دارم زلف پر پیچ و خمت یک نیمه شب  
تا سحر چون آبشاری، زینت دوشم شود
تو، سرت بر دوش من، من، لب به روی موی تو
یک جهان مبهوت، از جامی که می نوشم شود
بر خلاف هر شب این قصه شاعر باشی و
شعرهای ناب تو آویزه ی گوشم شود
جای من، تو زمزمزه از عشق در گوشم کنی
غم، خوشی، حتی خدا، یک شب فراموشم شود
بی خبر از عالم و آدم، دو تایی، مست مست
عالم و آدم خبر از جان مدهوشم شود
در شبی مانند روز اول خلق بشر
خلق، سیبی در میان باغ آغوشم شود
*علی اکبر باقری

 

حرفهای نگفتنی
بیستم خرداد ۱۳۹۸ 

"در دلم صد حرف و تقریرش نمی‌دانم که چیست
دیده‌ام خوابیّ و تعبیرش نمی‌دانم که چیست"*
وای بر حال دل مردی که می داند دلش.... 
را ربوده یار، تقدیرش نمی‌دانم که چیست
من همان مردم، همان دلداده ی بی خانمان
می کشد دل آه و تقصیرش نمی‌دانم که چیست
می کُشد من را خیال بوسه بر جام لبت
دولت عشق است و تدبیرش نمی‌دانم که چیست
می زند تقدیر هر دم تیری بر جان و دلم
آخر کار، آخرین تیرش نمی‌دانم که چیست
در تمام لحظه های عمر خود کوشیده ام
باز هم دورم از او، گیرش نمی‌دانم که چیست
می زنم دل را به دریا، هرچه بادا باد، من....
می سرایم شعر وتاثیرش نمی‌دانم که چیست
باز هم کاغذ سفید است و قلم در التهاب
در دلم صد حرف و تقریرش نمی‌دانم که چیست
*سیفی قزوینی

 

همه ش همینه
بیستم خرداد ۱۳۹۸ 

یک سبد شعر برای تو بچینم کافی ست؟
شاعرم، مست ترین مرد زمینم، کافی ست؟
نظرت گرچه مهم است، ولی می دانی؟
من تو را بین غزل نیز ببینم کافی ست
مطمئنم که تو معشوقه ی شعرم هستی
شک تو محترم، اینقدر یقینم کافی ست
آدمم، ساکن آغوش تو باشم ای کاش
سیبی از نعمت این خلد برینم کافی ست
گفته ام در همه جا، عاشق دیوانه، منم
بین عشاق تو دیوانه ترینم کافی ست
مهر بدنامی و رسوایی به پیشانی من نقش شده
مهر این عشق شده نقش جبینم کافی ست
شاعرم، اهل غزل، اهل دلی آواره
اینکه در چشم شما، گوشه نشینم کافی ست
"من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست"*
*محمدعلی بهمنی

 

تو هم
نوزدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم
بیچاره من! اگر نشناسی مرا تو هم"*
بیچاره مرد بی کس این ماجرای درد 
اما بدان که در ته این ماجرا، تو هم....
مانند من، غریب تر از من رها شوی
این راه می رسد ته این قصه تا تو هم
این راه، راه درد، غم و بی کسی، شکست...
را من عبور کرده ام و منتها تو هم....
روزی عبور می کنی و درد می کشی
مانند من، و کاش که در انتها تو هم....
این را بفهمی، تلخ تر از سَم مارهاست
تنهایی و غریبی و در کوچه ها تو هم....
روزی غریب و عاشق و دل خسته، بی هوا
فریاد می کشی که چرا؟ ای خدا! تو هم؟
نه! کاشکی که درد فقط سهم من شود
هرگز نگردی با غم من آشنا، تو هم
*فاضل نظری

 

غم نبودنت
نوزدهم خرداد ۱۳۹۸ 

من چراغ آورده ام اما تو اینجا نیستی
پیش من، همراه با این مرد شیدا نیستی
چند وقتی می شود غافل شدی از حال من
یا که هستی و نمی بینی مرا، یا نیستی
تو نمی فهمی، نمی فهمی نمی فهمی مرا
چون تو مثل من غریبی زار و تنها نیستی
چون تو مثل من، شبیه قوی عاشق، وقت مرگ
بی کس و تنها میان قلب دریا نیستی
ما برای هم نمی مردیم؟ یادت رفته؟ نه؟
یا که یادت هست و دیگر بخشی از ما نیستی
تو شکستی «ما»ی ما را با غرور و سرکشی
من شکستم خویش را افسوس حالا نیستی
ای دمت گرم! آفرین! این بود رسم عاشقی؟
اینکه تنهایی بپرّی؟ یاور و پا نیستی؟
من، بدون تو، بدون مای جمع ما دو تا
فاصله دارم ولی بسیار کم، با نیستی
کاش برگردی، بمانی، کاش که..... ای کاش که....
می زنم هرشب هوار: آیا خدایا! نیستی؟
می کنم هر شب دعا، برگردی ای فصل بهار
من خزانم بی تو، می فهمی؟ بفرما! نیستی
"شانه هایت ابر و دستت بوی باران می دهد
من چراغ آورده ام اما تو اینجا نیستی"*
*لیلی موذنی

 

مستی اجباری
نوزدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"مست باشی و فقط جام ، جهانت باشد
و فقط اسم یکی ورد زبانت باشد"*
و غزل پشت غزل، آه پس از آهی و تو 
حرف ناگفته و اندوه نهانت باشد
غصه ها روی دلت، اشک به پشت پلکت
گریه پنهانی و لبخندِ عیانت باشد
ظاهرت شاد ولی در دلت آشوب، کسی...
در کنار تو و دور از هیجانت باشد
یک نفر، دل بر و تو اهل خجالت، شاهد:
تپش قلبت و نبض شریانت باشد
تو پر از قصه و ساکت، پر از درد و خموش
او غم و دردت و آرامش جانت باشد
هی نگاهی سوی او، بیتی به روی کاغذ
غزلی تلخ، که فریاد روانت باشد
و ته قصه کمی آه، وَ جامی خالی
مست باشی و فقط جام ، جهانت باشد
*بنیامین پورحسن

 

دیوانه ای در آینه
نوزدهم خرداد ۱۳۹۸ 

آسیمه سر سویت دویدم در دل شب
در آینه دیوانه دیدم در دل شب
مست و تب آلود و پریشان، روی کاغذ
خود را کنار تو کشیدم در دل شب
فریاد زد در من یکی: کو؟ کو؟ و صدبار 
پژواک کو، کو را شنیدم در دل شب
من را ندیدی، ناله را نشنیده رفتی
لب را به دندانم گزیدم در دل شب
تو رفتی و پشت سرت اشکی فشاندم
بر خاک، چون اشکم چکیدم در دل شب
برگشتی و خندیدی و رفتی شبانه
از زندگی بعدت بریدم در دل شب
رفتی دلم طاقت نیاورد و به ناگاه
آسیمه سر سویت دویدم در دل شب

 

پرستو
هجدهم خرداد ۱۳۹۸ 

این شهر هزار بند و جادو دارد
صدها لب و خال و چشم و ابرو دارد
سیمرغ شو و برو به قاف و خوش باش
این دشت هزارها پرستو دارد

 

فقط تو
هجدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"شهنوازی کن نگارا، ساز می خواهم چکار؟
من که ایمان داشتم اعجاز می خواهم چکار؟"*
کفتری هستم که جلد بام و ایوان تو ام 
زحمت بال و پرِ پرواز می خواهم چکار؟
دلبری مثل تو را دارم، کنار دست خود
اخم تو کافی ست، دیگر ناز می خواهم چکار؟
دلبری غیر از تو، حتی در خیالات خودم
هرچه باشد دلبر و طناز می خواهم چکار؟
دل به نام تو سند خورد از نخست عاشقی
شد تمام این قصه ام، آغاز می خواهم چکار؟
چشمکی کافی ست تا حرفت بخواند قلب من
این همه فریاد یا آواز می خواهم چکار؟
دست من رو شد برای تو، برای کل شهر
قفل و سرپوشی برای راز می خواهم چکار؟
پس بزن بر طبل رسوایی قلب عاشقم
شهنوازی کن نگارا، ساز می خواهم چکار؟
*شهریار

 

لکنت
هجدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"کسی پای دلم را ابتدای راه می‌گیرد
زبانم در ادای بای بسم الله می‌گیرد"*
شروع قصه ام درد ست و پایانش همه درد ست 
دلم از این همه درد و غم جانکاه می گیرد
نمی دانم چرا، اما دل مجنون من گاهی
برای دلبری لیلایی و دلخواه می گیرد
زلیخایی ندارم گرچه اما یوسف قلبم
بهانه بی سبب از بهر مصر و چاه می گیرد
نه دلداری نه معشوقی ولی این قلب دیوانه
برای هیچ و پوچ عشق خود، گه گاه می گیرد
گرفته قلب من امشب، شبیه هر شب عمرم
دوباره شیشه ی دل را بخار آه می گیرد
گرفته آسمانم را سیاهی در بغل امشب
پلنگ قلب مسکینم سراغ از ماه می گیرد
طلوع تازه ای انگار دارد ماه عشق من
کسی پای دلم را ابتدای راه می‌گیرد
*محمدرضا طاهری

 

طوفانی
هفدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی 
دو پلکم زخمی از شلاق باران شد، چه بارانی"*
نبودی، قاب عکست در اتاقم دلبری می کرد 
دوباره رهزن دل، باز شیطان شد چه شیطانی
و لبخندی که بر روی لب عکس قشنگت بود...
و قلبی که برایت باز حیران شد چه حیرانی
میان قاب عکس تو نمیدانم چه می دیدم
که در قلبم دوباره شعر مهمان شد چه مهمانی
غزل گفتم غزل گفتم برایت در غزلهایم
گدایت بودم و عشق تو سلطان شد چه سلطانی
برایم قاب عکسی مانده و قلبی پر از آتش
دلم در آتش افتاده ست بریان شد چه بریانی
نمی دانم چرا اما گلستان شد برای من
همین آتش و هجران تو آسان شد چه آسانی؟
سرم را شیره می مالم که می مانم پس از او هم
نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی
*حامد عسکری 

 

منتظر
هفدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"تا کی دل من چشم به در داشته باشد 
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد"*
ای کاش که در شهر یکی از سفر تو 
چون من به دل خویش شرر داشته باشد
اینجا همه از یاد تو غافل، همه مستند
کو آنکه شبی دیده ی تر داشته باشد
ای روح بهاران تو کجایی؟ شده ام زرد
پاییز چرا این همه زر داشته باشد؟
ای کاش بیایی و شود باغ پر از گل
یا دست اجل تیغ و تبر داشته باشد
تا چند بنالم که کجایی؟ که کجایی؟
تا چند؟ مگر آه، اثر داشته باشد
گشتم همه جا را همه جا در زدم ای کاش
یک در به سویت راه گذر داشته باشد
ای مرد مسافر! به خدا خسته ترینم
ای کاش که این شام، سحر داشته باشد 
پایان غزل، حرف همان حرف نخست است
تا کی دل من چشم به در داشته باشد
*مرتضی امیری‌ اسفندقه

 

زبان چشمها
شانزدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
 زبان عاشقان چشم است چشم از دل نشان دارد"*
نمی دانم که می بینی نگاهم را و می فهمی؟ 
و یا چشمت نگاهی همزمان با دیگران دارد؟
به زیر تیغ ابروی تو معصومیت چشمت
هواداران بسیاری به هر جای جهان دارد
عزیز من، دو چشمت را نبند و پلکهایت را
ز هم وا کن که چشمت عکسی از من میهمان دارد
فتاده زردی رویم، میان چشم سبز تو
پس از باران چشمم چشم تو رنگین کمان دارد
الهی من فدای آن دو چشم مهربان گردم
که یک دنیا محبت در دل آتشفشان دارد
دو تا سبزِ پر از آتش، دو تا چشم فریبا که....
میان خویش چون چشمم کلامی در نهان دارد
منم آگاه از راز نگاه سرد و خاموشت
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
*هوشنگ ابتهاج   

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 146 تاريخ : پنجشنبه 13 تير 1398 ساعت: 7:02