سلام 98

ساخت وبلاگ

دوست داشتنی ها
پانزدهم فروردین ۱۳۹۸
 
سرت را روی شانه دوست دارم
من و تو.... کنج خانه.... دوست دارم
برقصی مست و من مست نگاهت
چنین مستی شبانه دوست دارم
به چشمانت قسم خوردم بمانم...
و شد عشقم فسانه، دوست دارم...
تو هم روزی برای من بخوانی
برایم در ترانه: دوست دارم
دو زلفت: دام و خال گونه: دانه
و دستان تو: لانه، دوست دارم
کبوتر جلد ایوان تو ام من
بیاور دام و دانه دوست دارم
میان دفتر احساس شعرم
زده امشب جوانه: دوست دارم
نوشتم در غزلها، مثنوی ها
و هر جا بی بهانه:  دوست دارم
"دلت را عاشقانه دوست دارم
غمت را روی شانه دوست دارم"*
*آنجلا راد
 
 
 
غارتگر
پانزدهم فروردین ۱۳۹۸
 
"گیسوانت همچو غارتگر شده جانان من
تا پریشان می كنی غم می برد از جان من"*
باد وقتی بین موهای تو می رقصد سحر
می شود رقصان تر از موهای تو ایمان من
ای لبت مانند سیبی سرخ! حوای منی؟
یا شدی با سیب سرخ آرزو، شیطان من؟
کاشکی می شد بیایی مثل مرغ آرزو
یک سحر با عطر زلفت، بر سر ایوان من
تو اگرچه ناز داری و نمی آیی ولی
عشق روی تو شده درسینه ام مهمان من
من گدای یک نگاه ساده ام ، چشمی گشا
کم نخواهد شد به قرآن! از شما، سلطان من!
حضرت سلطان بی رحم جهان عاشقی!
گیسوانت همچو غارتگر شده جانان من
*مرتضی نوربخش
 
 
 
بغل
چهاردهم فروردین ۱۳۹۸
 
در حادثه یِ خیس خیابان بغلم کن
من را ز غم عشق، نلرزان بغلم کن
در کوچه ی بن بست غم عشق اسیرم
من را بکش از کوچه به میدان بغلم کن
میدان غزل، کوچه ی احساس، در عشق
در آدرس خانه ی مستان بغلم کن
تو مومنی و شرع به تو گفته نبوسش؟
باشد، ولی با رخصت شیطان بغلم کن
یک عمر من و حسرت آغوش تو و درد
شد وقت قسم، آی! به قرآن بغلم کن
دلتنگی من را بجز آغوش دوا نیست
دکتر شو و با شیوه ی درمان بغلم کن
باران بهاری همه جا را پر گل کرد
لطفی کن و در فصل بهاران بغلم کن
"دلتنگ تر از من به خدا نیست در این شهر
در حادثه یِ خیس خیابان بغلم کن"*
*شهلا نوروزی
 
 
 
دریچه ی غمها
چهاردهم فروردین ۱۳۹۸
 
نگاهی کن به چشمانم، تمامِ ماجرا پیداست
تمام دردهای من، تمام غصه ها پیداست
میان کوچه را بنگر، پر است از رد پای من
قدم رو رفتنم در کوچه از این ردپا پیداست
سر شب تا سحر در کوچه دنبال تو می گشتم
نگفتی خانه ام در کوچه های آشنا پیداست؟
نبودی در میان کوچه یا از من نهان بودی؟
قرارم را ربودی ردپایت بی وفا پیداست
تو من را دیدی و از من گریزان گشتی و رفتی
برو خوش باش فردای تو از این شام ما پیداست
من عادت کرده ام با این شب و پس کوچه ها شادم
و با اشکی که در آن درد و رنج جانفدا پیداست
"تمامِ عمرِ من با غم، گذشت و نای گفتن نیست
نگاهی کن به چشمانم، تمامِ ماجرا پیداست"*
*جواد‌ صارمی
 
 
 
آواره در عشق
سیزدهم فروردین ۱۳۹۸
 
"رشته ی صبر مرا مقراض عشقت پاره کرد
دوری  راه  تو  را  نزدیکی  دل  چاره کرد"*
من که عمری در حریم امنِ عقلم بوده ام
عشق تو من را میان کوچه ها آواره کرد
گفتم این چشمان مرا آتش نخواهد زد ولی
ناگهان دیدم به چشمانم که آتشپاره کرد
چشمک او با دلم آن کرد که در جنگها
با هزاران دشمن خونخواره، یک خمپاره کرد
از لبان سرخ او باید بنالم تا ابد
تا بفهمی آنچه با من آن لب خونخواره کرد
هی نپرس از من چرا شوریده و افسرده ای
هرچه کرده با دل من آن لب و رخساره کرد
کرد اشک چشم را مانند رودی جاری و
شعر را از قلب من مانند یک فواره کرد
با غزل آرامشی دادم به قلب عاشقم
رشته ی صبر مرا مقراض عشقت پاره کرد
*سجاد احمدیان
 
 
 
بماند
دوازدهم فروردین ۱۳۹۸
 
باید بگویم بشنوی اما... بماند...
بگذار تا این قصه در اینجا بماند
آخر چرا تو آن طرف من این سوی شعر
در «ما»ی ما دو «من» چرا تنها بماند؟
یک من سراپا خوبی و زیبایی و عشق
یک من فقط در حسرتی زیبا بماند
این رسم عشق و عاشقی هرگز نبوده
این سان اگر باشد چرا دنیا بماند؟
دنیا بدون عشق دوزخ نیست آیا؟
دوزخ چرا باید چنین سرپا بماند؟
ویران شود دنیای بی تو بی محبت
دنیا مبادا بی وصال ما بماند
من داستان عشق را اینگونه دیدم:
قوی سفیدی در دل دریا بماند
"پشت سر هر قطره اشکم، داستانی ست
باید بگویم بشنوی اما... بماند..."*
*نفیسه سادات موسوی
 
 
 
تشییع
دوازدهم فروردین ۱۳۹۸
 
تشییع چند بیت غریبانه می کند
مردی که زلف شعر مرا شانه می کند
مردی شبیه من، که کمی عاشقت شده
یک من که در میان غزل خانه می کند
این شعرهای غم زده را قلب عاشقم
انشا برای این من دیوانه می کند
من، مرد قصه های پر از غصه ، خسته ام
مردی که خانه در دل ویرانه می کند
مرد خمار شب زده ای جام مرگ را
نوشیده است، خنده ی مستانه می کند
این آخرین سروده ی این مرد عاشق است
انگار مرگ  در دل من لانه می کند
"هر کس مرا به دوش بگیرد پس از ممات
تشییع چند بیت غریبانه می کند"*
*محمد سهرابی
 
 
 
پریچهر غمگین
دوازدهم فروردین ۱۳۹۸
 
لبریز ترس از بارش باران پریچهر
دارد به دستش چادر مامان پریچهر
دریا شده امشب خیابان زیر باران
ماه و ستاره، دیده ی گریان، پریچهر
با مهرنوش و نسترن آرام آرام
در خواب بودند و شده گریان پریچهر
لکنت گرفته آن زبان چون چکاوک
ترسیده زیبا دختر ایران: پریچهر
یا رب به  حق عشق کاری کن برایش
می ترسد از این سیل سرگردان پریچهر
پایان بده این سیل باران را خدایا
می ترسد از این بارش باران پریچهر
 
 
 
حیدر شناسی
یازدهم فروردین ۱۳۹۸
 
از شکاف کعبه و دروازه ی خیبر بپرس
از عدو و دوست، شرح رحمت حیدر بپرس
نوکری در محضر ارباب عالم، فخر ماست
حال ما را از غلامش، حضرت قنبر بپرس
از خدا پرسیدم آیا می توان شد مثل تو؟
گفت آری! راه آن؟ از ساقی کوثر بپرس
جز خدایی هرچه را گویند در وصفش سزاست
وصف او را از لبان پاک پیغمبر بپرس
لا فتا الا علی لا سیف الا ذوالفقار
معنی این جمله را از دشمن کافر بپرس...
تا بگوید مدح حیدر را و شرح قصه را
یا که نه، او را فقط از حضرت مادر بپرس
در جهان، حیدر شناسی نیست مثل فاطمه(س)
معنی حیدر شناسی را فقط از در بپرس
"هیچ دیواری نمی شد مانع راه علی(ع)
از شکاف کعبه و دروازه ی خیبر بپرس"*
*محسن قاسمی
 
 
 
خون عاشق
یازدهم فروردین ۱۳۹۸
 
در رگم عشق به لبهای تو جریان دارد
خون من، رنگ از آن سرخِ غزلخوان دارد
باورم کن که به لبهای تو سوگند! لبت....
یک نفر، این من دیوانه، مسلمان دارد
دین من، عشق شد و وحی شد از لبهایت:
سربلند است کسی که به من ایمان دارد
هی نگو: خون کسی، گردن این لبها نیست
سر سوی شاعر دیوانه، بگردان، دارد
خون من گردن لبهای تو افتاده، عزیز
لب تو گردن من، حقِ فراوان دارد
زنده ام با مدد بوسه بر آن سرخ لبت
بوسه جز بر لب سرخت؟ مگر امکان دارد؟
این غزل وقف لب سرخ تو شد، درکم کن
در رگم عشق به لبهای تو جریان دارد
 
 
 
صاف و ساده
دهم فروردین ۱۳۹۸
 
"قوی آزاد و خموشم ، صحنه آرا نیستم
همدم مرغ سخنگو، مرغ مینا نیستم"*
ساده ام مثل کف دستم بدون پیچ وخم
مثل چشمان پر از رازت، معما نیستم
بی تو یک تنهای تنهایم میان شهر غم
گرچه در ظاهر میان جمع و تنها نیستم
من شکایت دارم از لبهای سرخت، عشق من
از چه رو واشد به من فرمود: شیدا نیستم؟
من چه کم دارم ز مجنون و ز فرهاد و فلان؟
مخلص و دلداده و مجنونت آیا نیستم؟
من بدون ادعا و ساکتم در عشق خود
اهل های و هوی بی خود، مرد رسوا نیستم
شاعرم، یک شاعر عاشق، غزلگوی تو ام
مثل این غوغاگران، این بی هنرها نیستم
می نشینم در میان برکه ی اشعار خود
قوی آزاد و خموشم ، صحنه آرا نیستم
*مهناز محمودی
 
 
 
ایمان به عشق
دهم فروردین ۱۳۹۸
 
"من به اعجازنفس های تو ایمان دارم
چشم امید به همراهی باران دارم"*
با تو ام ، با تو عزیزی که چنان جان منی
سرخوشم تا به دلم، همچو تو مهمان دارم
تو نفس، روح، همه هستی من خواهی بود
بی تو؟ من مشکلی با بودنی آن سان دارم
در رگم عشق به لبهای تو جریان دارد
بر سر عهد تو ام تا به بدن جان دارم
آدمم، عاشق حوا شدنم دیرین ست
تازه، یک قرض کهن نیز به شیطان دارم
مزه ی سیب، همان مزه ی عشق ابدی....
را من از وسوسه ی حضرت ایشان دارم
از بهشت آمده ام، روی زمین، پیش شما
بچه ی آدمم و سیب به دندان دارم
می توان با تو بهشتی شد و سیبی هم خورد
من به اعجازنفس های تو ایمان دارم
*هاشمی هخا
 
 
هدیه
نهم فروردین ۱۳۹۸
 
"بیا که بابِ طبعَت، سفره‌ای جانانه آوردم
دو خط شعر از زبانِ شاعری دیوانه آوردم"*
برایت یک غزل مانند شعر حافظ شیراز
پر از جام و می و مستی، غزل مستانه آوردم
گل سرخ جهان من! برایت بلبلی بی دل
برای شمع رخسار شما پروانه آوردم
تو با خال و سر زلفت به صید من بیا امشب
کبوتر جلد قلبم را به پای دانه آوردم
به پای دام زلف تو دلم را مثل آهویی...
برای صید تو بودن، چه بی باکانه آوردم
ببخشید ای شه والامقام من که اسمت را
میان این غزل، در قلب این ویرانه آوردم
خرابات دلم را با نگاهت کاخ خواهی کرد
به امید نگاهت رو به این کاشانه آوردم
دو لقمه شعر تر دارم به روی سفره ی قلبم
بیا که بابِ طبعَت، سفره‌ای جانانه آوردم
*محمد بزاز
 
 
 
مغلوب
هشتم فروردین ۱۳۹۸
 
"دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب
فرمانده ی شرمنده ی یک لشگر مغلوب"*
یک عاشق بیچاره ی دلداده بدبخت
تبعید شده از دل و از دیده ی محبوب
عمری به در میکده و ساقی نشستم
من مرد خمار و لب او باده ی مرغوب
تقدیر من این است، غریبی و غریبی
لب بسته و دلبسته ی آن دلبر مطلوب
زان سو لب مرطوب نگاری که کند اخم
زین سو لب خشکیده ام و دیده ی مرطوب
جان دادن در راه وصالی که محال است
امید به یک روزنه در لشکر سرکوب
افسوس که با من نظر لطف ندارد
پایان من این است: یکی که شده مصلوب
آخر چه کند جز که بگوید غم خود را
در شعر پر از سکته ی خود، شاعر مغضوب
جز در دل این شعر، کجا فاش کنم که...
دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب؟
*فاضل نظری
 
 
 
تنهای منتظر
هشتم فروردین ۱۳۹۸
 
دامانِ مرا در عطشِ این همه تکرار...
گِل کرده گذرگاه تو ای نوگل دلدار
از اشک من بی سر و پا خاک ره تو
گل شد، ولی قسمت نشده لحظه ی دیدار
من هیچ، شده خسته همه کوچه ی بن بست
تا چند در این کوچه کنم تکیه به دیوار
یک شب گذر از کوچه ی ما کن، گل خوشبو
یک صبح چو خورشید بیا جانب این خار
از جور تو جانم به لب آمد نگهی کن
اینقدر نکن عشوه گری، دست نگهدار
امروز مرا بنگر و همراه دلم باش
دارد گنه این جور تو و این همه آزار
"باید بروم تا نگرفته است گناهت
دامانِ مرا در عطشِ این همه تکرار"*
*سعید عاشقی
 
 
 
همزاد درد
هفتم فروردین ۱۳۹۸
 
ما همرهان دائمی درد و ماتمیم
همزاد حادثات، به بحرانی مبهمیم
سرما و برف، آتش و بوران و جادّه
حتی بخاری.... بخت سیاهی، مجسمیم
باران و خشک سالی بلا می شود، چرا؟
ما مستحق چند خرابی، چنان بمیم؟
ایران پیر، عشق ندیده ست، سالهاست
در یک جدایی از خود و از دیدن همیم
این سرپناه سبز، چرا پر بلا شده؟
کو یک  مدیر؟ از چه چنین زرد و پر غمیم؟
یا رب تو لطف و مرحمتی کن، که تا ابد
ما همرهان دائمی درد و ماتمیم
 
 
 
شراب طهور
هفتم فروردین ۱۳۹۸
 
مستی ز ﺷﺮﺍبی ﺳﺖ که ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ کاﻡ ﺍﺳﺖ
جز مستی از این جام، در این کیش حرام است
می، از لب مانند انارش که بنوشید
دانید چرا مستی این باده، مدام است
سر مست که باشید از این جام طهورا
مبهوت بمانید، خداوند کدام است.....
آن کس که دهد باده به جنت ز پس مرگ؟
یا اینکه به دنیا دهد و ساقی جام است؟
ما مست شدیم از می این عشق زمینی
عاشق نه پی جنت و حوری و نه نام است
دیدیم در این بادیه صد پیر که مستند
دیدیم که این مستی نه از باده ی خام است
"ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ  ﭼﻪ ﺩﺍﺭید که ﻣﺴﺘﯿﺪ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ که ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ کاﻡ ﺍﺳﺖ"*
*مولانا
 
 
 
کسی مثل او
هفتم فروردین ۱۳۹۸
 
ای‌ خوش آن کس ‌که شبش‌ تکیه‌ به پهلوی‌ کسی‌ ست
همدمش تا به سحر، نرمی بازوی کسی ست
ای خوشا حال دل عاشق دلداده ی مست
که دلش بسته به یک تار، ز گیسوی‌ کسی‌ ست
قبله، آن نیست که در مسجد شهر ست، دلم...
قبله اش روی دلارامی و ابروی‌ کسی‌ ست
عاشق از راه نظر، راهی عرش است که دل
مذهبش عشق و خدایش، به خدا! روی‌ کسی‌ ست
من به این مذهب و این کیش شدم مومن و پیر
در دلم تا به ابد شور و هیاهوی کسی ست
آن دلارام که نامش به غزل نتوان گفت
ساکن قلبم و دل ساکنِ در کوی‌ کسی‌ ست
دست من بسته شده در سخن از قصه ی او
بسته با بند؟ نه با خاطره ی موی کسی ست
باد می آید و دل رقص کنان است، چرا؟
گوئیا باد پر از رایحه و بوی‌ کسی‌ ست
"شب ز غم چون گذرانم منِ تنها مانده؟
ای‌ خوش آنکس ‌که شبش‌ تکیه‌ به پهلوی‌ کسی‌ ست"*
*امیر خسرو دهلوی
 
 
 
سیلاب غم
هفتم فروردین ۱۳۹۸
 
"شیرازه های جان مان را آب می بُرد
با خود دلِ ایران مان را آب می بُرد"*
باران.... همان که رحمت حق بود، لج کرد
در سیل غم، ایمان مان را آب می بُرد
در عید نوروزی که آمد تازه از ره
آرامش باران مان را آب می بُرد
دیدم میان کوچه ای طفلی که می گفت
باور کنم مامان مان را آب می بُرد؟
مهمان نوازی شهرت ایران مان بود
در کوچه ها، مهمان مان را آب می بُرد
در بین آهن ها و گِل ها، سیل غران
سرسبزی بستان مان را آب می بُرد
بعد از گلستانی که پر گل بود و ریحان
شیرازه های جان مان را آب می بُرد
*علی ابرکان
 
 
 
نشدنی
هفتم فروردین ۱۳۹۸
 
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
لطفی که چشمهای آن خوب رو ندارد
دنبال مثل چشمش، گشتم جهان و دیدم
جز خستگی برایم این جستجو ندارد
افسوس که نگاهش، سوی دلم نباشد
انگار میل و رغبت با روبرو ندارد
لب تر کند ز چشمم سیلاب خون ببارم
این دشت روزگاری ست آبی به جو ندارد
در چشمهای خشکم، خاشاک غم نشسته
بی روی خوب دلبر، این چشم، سو ندارد
بگذار این غزل را پایان دهم به آهی
نفعی برای شاعر این گفتگو ندارد
"او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد"*
*شهریار
 
 
 
ترحم
ششم فروردین ۱۳۹۸
 
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
تهی دستی و بدبختی، نبینی
کسی که دل دهد بر آسمانها
رها گردد از آفات زمینی
چرا هر لحظه و هرجای دنیا
برای خلق عالم در کمینی؟
ببخش و دل رها از کینه ها کن
رهان خود را ز باری این چنینی
اگر دل را کنی بی کینه و شاد
تمام عمر در خلد برینی
دو دستت دستگیر خلق اگر شد
به کیش پاک اسلام مبینی
تو را رحمان خلیفه خوانده، آدم!
به رحمت نائب خلق آفرینی
"ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی"*
*حافظ
 
 
 
چشم انتظار
ششم فروردین ۱۳۹۸
 
کسی که چشم امیدش فقط به زنگ در است
ز هر چه جز خبر عشق خویش، بی خبر است
به لحظه لحظه ی عمرش به حسرت دیدن
به آرزوی شنیدن ز یار، در به در است
دلش به سوی نگارش سفر نموده و خود
تمام عمرِ خودش در تدارک سفر است
خدا کند که نداند ز شعر ، عاشق زار
که کار عشق، به شعر و غزل، پر از خطر است
که شاعری به غزل جان سپردن است و قلم...
شبیه خنجر تیزی به قلب باهنر است
هنر کشیدن درد دل است بر دفتر
هنر نمایش تلخی از آتش جگر است
خوشا به حال کسی که نبسته دل به کسی
که دل سپردن ما، ابتدای دردسر است
"شبیه یک فلز زنگ خورده می پوسد
کسی که چشم امیدش فقط به زنگ در است"*
*سعید مبشر
 
 
 
بهار اندوه
ششم فروردین ۱۳۹۸
 
فصل بهار آمد ولی پژمرد ایران
امسال اشک آورد با خود، موج باران
سیل آمد و گل را به همراه خودش برد
شد مدفن پروانه و بلبل گلستان
یک طفل دنبال عروسک... بچه اش بود
یک مادر از هجران طفلش گشته گریان
از یمن فصل سبز رویش شعر گفتیم
اما شده فصل خزان ما، بهاران
باران! چه کردی با دل ما؟ یار مایی؟
این بود عید و نوبهارت، نامسلمان؟
با خود چرا بردی عزیزان دلم را؟
از هر کجای این وطن، شیراز و گرگان؟
امسال عیدم را خزانی کردی ای آب!
آتش زدی بر جان ما، ای سیل غران!
آقا خدای مهربان! عیدی همین بود؟
ما بنده ات هستیم، پس بس کن به قرآن!
بگذار تا در نوبهار سبز و خرم
شادی بیاید جای غمها سوی ایران
 
 
 
بهترین
ششم فروردین ۱۳۹۸
 
گل ندیدم به جهان، قرمز و خندان تر از این
سیب در دست کسی، اندکی شیطان تر از این
در جهان نیست چو چشمان سیاهش کافر
من شدم مومن این چشم، مسلمان تر از این؟
بین آن زلف و دل ساده ی من مانده جهان
این پریشان تر از آن؟ یا که پریشان تر از این؟
چشم او سبزترین باغ جهان است ولی
چشم من ابرترین گشته، که گریان تر از این؟
قصه ام قصه ی مجنون و پریشانی نیست
نیست مجنون چو دلم، عاشق و حیران تر از این
با لبش راز نهان داشت دلم، لب وا کرد
فاش شد راز دلم، قصه ای عریان تر از این
"گفتم: ای دوست! لبت را به چه تشبیه کنم؟
جانب گل نظر افکند که خندان تر از این؟"*
*محمد علی مجاهدی
 
 
 
دل سوخته
پنجم فروردین ۱۳۹۸
 
مبتلای درد بی‌ درمان‌ شدم
در مسیر عشق، سرگردان شدم
چشم خود را بست بر روی دلم
در شب غمهای خود حیران شدم
چشمها را و انمود و ناگهان
در بهشت چشم او مهمان شدم
باغ سبز چشمش و سیب هوس
آدم بودم که خود شیطان شدم
دشمن غم آمد و با صد امید
پشت پلک چشم او پنهان شدم
چشمهایش، چشمهایش، سبز بود
سبز چون باغی پر از ریحان شدم
در دل این سبز، آتش بود و بس
تا نسوزد قلب من، گریان شدم
شد گلستان آتش نمرودیان
باغ من آتش شد و بریان شدم
"چون‌ دلم‌ در آتش‌ عشق‌ اوفتاد
مبتلای درد بی‌ درمان‌ شدم"*
*عطار
 
 
 
التهاب آفرین
پنجم فروردین ۱۳۹۸
 
"دلم پر آتش و چشمم پر آب شد هر دو
دو خانه نذر تو کردم خراب شد هر دو "*
دو کاسه اشک به دستم گرفته ام پیشت
به لطف خنده ی نازت، شراب شد هر دو
برای بیت دو ابروی تو غزل گفتم
غزل غزل چو نوشتم، کتاب شد هر دو
دو چشم سبز تو فتنه به پا نموده ببین
که منشا صد انقلاب شد هر دو
به جان خلق جهان آتشی به پا کردی
نپرس مایه غم یا عذاب شد؟ هردو
دو زلف تیره ی تو دور روی چون ماهت
شبیه عقربی پر التهاب شد هر دو
دعا نمودی بمیرم، دعای من هم بود
به چشم خویش ببین: مستجاب شد هر دو
به وقت مرگ مرا چشم تو هوایی کرد
دلم پر آتش و چشمم پر آب شد هر دو
*محسن قاسمی غریب
 
 
 
صید ناچیز
پنجم فروردین ۱۳۹۸
 
صیدی چنین حقیر برازنده‌ی تو نیست
یا کشتن اسیر برازنده‌ی تو نیست
ای پادشاه حسن، کرم کن به این گدا
رد کردن فقیر برازنده‌ی تو نیست
نازت خریدنی ست ولیکن برای ناز
حال مرا نگیر برازنده‌ی تو نیست
بردار چادر از سر آن زلف پیچ پیچ
این چادر حریر برازنده‌ی تو نیست
گفتم که زلف.... بر سر آن آبشار زر
ابری شبیه قیر برازنده‌ی تو نیست
با آن کمان ابرو نزن تیر بر دلم
این سان زدن به تیر برازنده‌ی تو نیست
"در فکر دلبری ز من بینوا مباش
صیدی چنین حقیر برازنده‌ی تو نیست"*
*فاضل نظری
 
 
 
شادی بخش
چهارم فروردین ۱۳۹۸
 
"شاد کن جان من که غمگین ست
رحم کن بر دلم که مسکین ست"*
لب به لبخند تازه ای بگشا
خنده های تو ناز و شیرین است
اخم را وا کن ای کمان ابرو
بار قهرت به دوش، سنگین است
تا به کی قهر با من عاشق؟
این چه رسم است و مذهب و دین است؟
کار من شد دعای دیدن تو
این دعا مستحق آمین است
من به چشمان توشدم معتاد
آخرین جرم عاشقت این است
غم نشسته به جان من بی تو
شاد کن جان من که غمگین ست
*عراقی
 
 
 
خدایا! نگاهی
چهارم فروردین ۱۳۹۸
 
سرد شد آتش به لطفت بر خلیل
ورنه می شد در دل آتش قتیل
گل نمودی آتش نمرود را
بر خلیلت، ای خداوند جلیل
من خلیلت نیستم، باشد، قبول
رحم کن بر این فتاده بر سبیل
آتش غم می کُشد آخر مرا
می کند آخر مرا دنیا ذلیل
آن چنانم زیر بار غصه ها
گویی افتاده پشه در پای فیل
من شدم موری به زیر پای خلق
لطف تو خرمایی، آن هم بر نخیل
دست یاری پیش آر و لطف کن
بخششت را همرهم کن بی دلیل
"یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل"*
*حافظ
 
 
 
گریه ی بهاری
سوم فروردین ۱۳۹۸
 
"خوبان ز دوری دل و جان گریه می کنند
حیف آنکه از فراق زمان گریه می کنند"*
در فصل نو بهار، درختان سبز باغ
با یاد فصل زرد خزان گریه می کنند
با یاد سرو سبز که با ضربه ی تبر
افتاد روی خاک، نهان گریه می کنند
در سالهای قبل چه خوبانی از جهان
رفتند و مانده  است جهان، گریه می کنند
افسوس می خورند به مرگ جوانه ها
با قامتی شبیه کمان گریه می کنند
از داغ بره های جوانی که خورده شد
در وعده ی نهار شبان گریه می کنند
آری! بهار همیشه نشاط نیست
سر سبزهای سرخ زبان گریه می کنند
در روزهای سبز، به یاد خزان زرد
خوبان ز دوری دل و جان گریه می کنند
*علی علوی
 
 
 
نوروز
دوم فروردین ۱۳۹۸
 
"از جنگ خزان لشکر پیروز رسید
پیغام امان خواستن سوز رسید"*
در رو سیهی مانده شب تیره، ببین
از شرق، دوباره مطلع روز رسید
خورشید سلام تازه ای گفته به ما
دیشب شده خاطره، که امروز رسید
گل خنده زد و هوا معطر شد باز
خندید جهان که پیک نوروز رسید
سر سبزی باغ، می دهد مژده به ما
پایان خزان سرد و مرموز رسید
این باغ پر از شکوفه یعنی امروز
از جنگ خزان لشکر پیروز رسید
*امیرخشایار جوادی
 
 
 
عقل و عشق
اول فروردین ۱۳۹۸
 
چه غم دارم ار عقل را عشق نیست
که می دانم این عقل را درد چیست
ندارد رهی جانب عاشقی
و جبر است این مرگِ مانند زیست
شده عقل در بند خود تا ابد
رها از غم عشق و آزاد کیست
شد عاشق دونده به میدان دل
و مانده ست عاقل به فرمان ایست
بهار جهان را ببین، باغ پیر
گرفت از خداوند در عشق، بیست
دل باغ را تازه کرد عشق گل
بهار عاشقی در دل زندگی ست
"مرا عید و نوروز باشد به عشق
چه غم دارم ار عقل را عشق نیست"*
*شاه نعمت‌الله ولی واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 18 فروردين 1398 ساعت: 6:27