بهمن رفت

ساخت وبلاگ

مات و کیش
سی ام بهمن  ۱۳۹۷
 
دستت به سرباز ست و چشمان تو فرزین
ماتم من و تو کیش من هستی و آیین
با خنده هایت خنده می آری به لبهام
دادم دلم را دست آن لبهای شیرین
 
 
 
وای به ما
سی ام بهمن  ۱۳۹۷
 
"اونشان داده به من ظاهر خوش رویش را
پشت سرداده به مردم گُلِ گیسویش را"*
وای از دلبر بی رحم که با قهر به من...
کرده اثبات توانمندی و نیرویش را
وای بر حال دل من که شده امیدم
که ببویم ز صبا صبح دمی بویش را
هر شب و روز دعا روی لبم دارم و ذکر
که ببوسم شبی محراب دو ابرویش را
به خدا با همه ی جنت اعلا ندهم
لذت بودن یک لحظه به پهلویش را
کاشکی شانه شود دست من و نیمه شبی
بزنم بوسه به انگشت، خَم مویش را
هرکسی هرچه دلش خواست بگوید، اما
می زنم با مژه جارو گذر کویش را
هیچکس حال مرا درک نکرده به جهان
اونشان داده به من ظاهر خوش رویش را
*مهرانفرد
 
 
 
معلم پریشانی
بیست و نهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"عشقت آموخت به من رمز پریشانی را
چون نسیم از غم تو بی سرو سامانی را"*
سیب این عشق حرام است، نخور، عقلم گفت
خوردم و بنده شدم مذهب شیطانی را
از بهشت از همه ی حور و عسلها بگذر
عشق فرمود و گذشتم، خط پایانی را
آمدم با تو به این خاک، چه عیبی دارد؟
چه هراس است به دل مرد بیابانی را؟
دل به دریای جنون می زدم و می گفتم
که ربودم به خدا گوهر سلطانی را
چشم تو کافر و زلف تو خود کفر شد و
وا نهادم همه ی رسم مسلمانی را
شاعرم، شاعر عاشق که پریشان تو شد
عشقت آموخت به من رمز پریشانی را
*حسین منزوی
 
 
 
آخرین همراه
بیست و نهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"سلام موی سپیدم خوش آمدی به سرم
رسیده ای که بگویی چقدر خون جگرم"*
چه ساده آمده ای، من برای دیدن تو
قسم به روی سپیدت درآمده پدرم
نشسته ای به سرم، خوش به حال تو، اما
من از تولد خود تا به حال، در به درم
همیشه در پی یک لقمه نان و قدری آب
همیشه در پی یک عشق ناب، در سفرم
تو آمدی که ببینی مرا که همچو درخت
رسیده دست تبرهای تیز بر کمرم
خوش آمدی به سرم، من ولی به امیدِ
رسیدن خبری از شکستن و تبرم
در انتظار سقوطی شبیه یک آدم
به روی خاکم و می آید آخر این خبرم
در انتهای سفر آمدی به دیدارم
سلام موی سپیدم خوش آمدی به سرم
*علی فرزانه موحد
 
 
 
میزبانم شو
بیست و هشتم بهمن  ۱۳۹۷
 
"مرابه خنده ای ازآفتاب مهمان کن
به صبح روشن بی التهاب مهمان کن"*
دوباره بهمن و دود و دوباره چشمانت
مرا به خلوت این انقلاب مهمان کن
بیا و با غزل چشمهای زیبایت
مرا به گفتن یک شعر ناب مهمان کن
بیار جام لبت را، بزن به جام لبم
لبان سرد مرا هم، شراب مهمان کن
کتاب قصه ی عشق تو را جهان خوانده
مرا به صفحه ای از این کتاب مهمان کن
هزار پرسش تازه ز چشم تو دارم
دو چشم خیس مرا یک جواب مهمان کن
میان نیمه شب زلف مشکی ات، امشب
مرابه خنده ای ازآفتاب مهمان کن
*غلامعلی حداد عادل
 
 
 
همه او
بیست و هشتم بهمن  ۱۳۹۷
 
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم
ندارم هیچ از خویش و گدای کوی سلطانم
جهان چون سفره ای از لطف حق باز ست و بر این خوان
به قدر یک نفس، اندازه ی یک لحظه مهمانم
شب دنیا و طوفانهای غمها و منِ بیکس
در این دریای طوفانزا، پریشان در پریشانم
چو سکان را خدا دارد به دستان پر از مهرش
ندارم بیمی از امواج و در دستان طوفانم
مرا هرسو که تقدیرش بخواهد می کِشد آخر
نپرس از مقصد این ره، کجایش را نمی دانم
مسافر اختیاری در مسیر و ره نخواهد داشت
شده تقدیر من رفتن، به میل او شتابانم
اگر مجنون شبی را دل به صحرا زد وَ مجنون شد
من از روز ازل تا روز محشر در بیابانم
"مکانم: لا مكان باشد، نشانم: بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم "*
*مولانا
 
 
 
فصل شکار
بیست و هشتم بهمن  ۱۳۹۷
 
"هوا عطر و نفس آیینه دار است
مبارک بادت ای بلبل بهار است "؟
مبارک باد، سردار بهاران
به اسب روزگاران، تک سوار است
ببین! گلهای خوش رنگ بهاری
به دشت ئ باغ گلشنها قطار است
بنفشه، سوسن و لاله شده سبز
نگار نازنینت در کنار است
سرآمد دوره های انتظارت
گل اکنون بهر تو در انتظار است
بپرّ و و دل ببر از جمع گلها
که حالا فصل صید است و شکار است
قفس ها را شکسته دست تقدیر
هوا عطر و نفس آیینه دار است
 
 
 
چه هستی؟
بیست و هشتم بهمن  ۱۳۹۷
 
"چه گرمي ، چه خوبي ، شرابي ؟ چه هستي ؟
بهاري ؟ گلي ؟ ماهتابي ؟ چه هستي ؟ "*
شده شورشی قلب آرام  و رامم
تو فرمانده ی انقلابی؟ چه هستي ؟
تو مثل غزلهای حافظ  پر از شور
همانقدر زیبا و نابی، چه هستي ؟
همیشه به لبهای خود خنده داری
و انگار عکسی به قابی، چه هستي ؟
سوال من از این جهانی و خود هم...
به این پرسش من جوابی، چه هستي ؟
شبیه به سیبی بهشتی گناهی
و پاداش خوب ثوابی، چه هستي ؟
نمی دانم آخر چه هستی؟ کجایی؟
چه گرمي ، چه خوبي ، شرابي ؟ چه هستي ؟
* حسین منزوی
 
 
 
زمین خورده
بیست و هفتم بهمن  ۱۳۹۷
 
"تیرِ غیب آمد و از اوج، زمین افتادیم
شک نکردیم و ته چاه یقین افتادیم"*
این یقین آخر شک بود، خدا می داند
که به وسواس خداوند، در این افتادیم
ما کجا و ته این چاه؟ به ما شک داری؟
با یقین بود که در دشت کمین افتادیم
شک نکردیم به ابلیس، به سیبش، حرفش
و به یک سیب از آن خلد برین افتادیم
حق به ما یاد نداده ست که زشتی هم هست
حاصل فکر غلط چیست؟ همین! افتادیم
در ره راست وَ با مرکب چوبین یقین
تاختیم و چه توانمند، ز زین افتادیم
با یقین راهی این راه شدیم و چو امیر
آخر قصه به گرمابه ی فین افتادیم
تیغ ایمان و یقین خورد به رگهای دل و...
تیرِ غیب آمد و از اوج، زمین افتادیم
*شروین سلیمانی
 
 
 
شب روشن
بیست و هفتم بهمن  ۱۳۹۷
 
تا موی تو و دست من و شانه مهیاست
در دست من انگار که سرمایه دنیاست
این همچو شب تیره، سیه فام، برایم
روشنگر جان دل و سرمنشا فرداست
قربان سیاهی سر زلف تو جانم
در زیر شب گیسوی تو، ماه هویداست
دل می بری از من؟ ببر! این مفتِ گران را
دل هدیه ی ناقابل این عاشق شیداست
در چاله ی آن چانه چه داری که برایش
یوسف شده قلب من و دربند زلیخاست
دلداده ی تو هیچ ندارد به جز از عشق
ای بی سر و پا شاهری در عشق تو رواست
امشب که مرا بند سر زلف تو دام است
در جان و دل از عشق تو صد غلغله برپاست
"تاخیر نکن حکم بده حاکم احساس
تا موی تو و دست من و شانه مهیاست"*
*معصومه رضایی
 
 
 
بی بهانه
بیست و ششم بهمن  ۱۳۹۷
 
ببین تو ای نگار من! چه بی بهانه می روی
چه در سکوت و غمزده، چه عاشقانه می روی
توکه همیشه روز را به شب هدیه می دهی
چرا میان سایه ها، چرا شبانه می روی؟
میان باغ سینه ام تو کاشتی غم خودت
و حال که غمت زده، به دل جوانه می روی؟
دو چشم سبز فتنه جو شرر به جان من زد و...
کنون که عشق می کشد ز دل زبانه می روی
نرو! نرو! که شعر من بنا شده به نام تو
چرا از این غزلکده، از این ترانه می روی
"به آسمان خاطرم نمانده جز تو کوکبی
ببین تو ای نگار من! چه بی بهانه می روی"*
*بهار
 
 
 
روز دیوانگی
بیست و ششم بهمن  ۱۳۹۷
 
"خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد"*
تو باشی درکنار من، فقط ما پیش هم باشیم
دو چشمت سوی من، گوشَت به نجواهای من باشد
نگاه مهربان تو دهد جرات به من تا گویم....
غم دل را و گوش تو به این نجوای من باشد
و چشمان پر از اشکم، به سوی صورتت، آری...
دو چشم من به سوی دلبر زیبای من باشد
نمی دانم که می دانی و یا نه، ولی زلفت
همین چون ظلمت شبها، همه فردای من باشد
دلم می خواهد از دنیا فقط سهم تو باشی تا
 همه دنیا به حسرت از من و دنیای من باشد
دو زلفت ریسمانی بر دل من باشد آن شب تا...
از آن شب دست زنجیر جنون بر پای من باشد
*وحشی بافقی
 
 
 
آزاد دربند
بیست و پنجم بهمن  ۱۳۹۷
 
گر گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
از خدا در دل او سابقه و بویی نیست
عشق حق نیست در آن سینه که در کنج دلش
روشنایی ز رخ دلبر مهرویی نیست
کی تواند که ببیند رخ حق را و بهشت
آنکه از چشم روان اشک چنان جویی نیست
حضرت حق به جز از خوبی و زیبایی چیست؟
جای حق در دل هر کافر بدخویی نیست
حق تعالی همه اش عشق، همه زیبایی ست
رب ما آنکه تو پنداری و می گویی نیست
دین ما عاشقی و مهر و وفا باشد و بس
از بدی در دل ما، رد، به قد مویی نیست
"هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل....
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست"*
*عبید زاکانی
 
 
 
رسم دیوانگی
بیست و پنجم بهمن  ۱۳۹۷
 
"می گريم و می خندم ، ديوانه چنين بايد
می سوزم ومی سازم ، پروانه چنين بايد "*
جام لب سرخت را بوسیدم و سرمستم
بی باده شدم مستش، پیمانه چنین باید
باید که بنوشم می از جام لب سرخت
تا جان و دلم گردد، مستانه چنين بايد
آباد نخواهد شد دل تا که نفس دارم
تا گنج غمت دارد، ویرانه چنين بايد
با باد صبا دستم می جنگد و می گوید
گر زلف چنان باشد، پس شانه چنين بايد
از غیرت دستانم، زلفت به خروش آمد:
احسنت، سخن با هر بیگانه چنين بايد
می خندی و می رقصی، تا زلف برقصانی
رقصنده چنین بادا، جانانه چنين بايد
بر حال من عاشق می خندی و من بر آن
می گريم و می خندم ، ديوانه چنين بايد
*رحیم معینی کرمانشاهی
 
 
 
ولنتاین
بیست و پنجم بهمن  ۱۳۹۷
 
میگن اومد مث هر سال ولنتاین
شدن مرد و زنا سرحال ولنتاین
همه جا صحبت مردم یکی بود
تو بازار حتی توی هال: ولنتاین
یه خرس گنده رو دیدم خریده
یه خرس قرمز باحال ولنتاین
می خواست با خرس بره دیدار یارش
گمونم که زده تو خال ولنتاین
شدن قرمز لباس و مانتو و کفش
و ایضا روسری و شال ولنتاین
زری که کل سال افسردگی داشت
در آورده پر و هم بال ولنتاین
پری هم که می زد غر هر شب و روز
شده ساکت تر از یک لال ولنتاین
چه کوفتی بود این رسمای غربی
که انداخت راه جار و جنجال ولنتاین
سپندارمزگان ما رو گرفتن
بجاش دادن به نسل زال، ولنتاین
نکن داداش من، این کار زشت و
نکن دود واسه دختر، مال ولنتاین
بذار ده روز دیگه، پنج اسفند
بخر هدیه، نخر امسال ولنتاین
 
 
 
تنها در جمع
بیست و چهارم بهمن  ۱۳۹۷
 
"بعد از  هجوم  ساقه سوز آذر زرد
حتی پس از شبهای خشک بهمن سرد..."*
حتی پس از برف سفید و گرد پیری
که خانه کرده روی فرق و قلب این مرد....
حتی زمانی که صبای صبحگاهی
بویی ز کوی تو برای من نیاورد...
شرمنده ام اما زمانی که نگاهت
شد سرد و قلبم را نمودی منبع درد...
من ماندم و تنهاییِ در بین یاران
من ماندم و زوجی که حالا می شود فرد...
ای کاش می دیدی مرا در بین آتش
در آتش و فریادهای: آی! برگرد
ویران شدم، اما نبودی تا ببینی
بعد از  هجوم  ساقه سوز آذر زرد
*وحید رشیدی
 
 
 
دوران بی تو
بیست و چهارم بهمن  ۱۳۹۷
 
"چندی ست مانده دست من از دامن تو دور
ای عشق باشکوه  من   ای کوه  پر غرور"*
نادرترین ستاره ی هفت آسمان تویی
الماس بی بدیل جهانی و کوه نور
یک شهر می شود همه چشم و تو می شوی
دلبر برای مرد و زن شهر، در عبور
چشمان تو چو  آتش سوزنده می زند
آتش به عمق سینه ی من، بر دل صبور
با یک نگاه هرچه که دارم میان دل
خواندی و شد دوباره غزلهای من مرور
اما شبیه دفعه قبلی گذشتی و
من ماندم و فشار غم و زور حرف زور
تو ماه آسمان جهانی و من پلنگ
ای عشق باشکوه  من   ای کوه  پر غرور
*مهدی عنایتی
 
 
 
بدتر شد
بیست و چهارم بهمن  ۱۳۹۷
 
"هرچه کردم نشدم از تو جدا ، بدتر شد
گفته بودم بزنم قید تو را ، بدتر شد"*
گفتم از شهر سفر می کنم و آزادم
در سفر حال من از هجر شما ، بدتر شد
بی تو انگار که خورشید ندارد دنیا
بی تو ابری شده چشمان و هوا ، بدتر شد
گفتی این سیب، بخور، خوردم و حال دل من
بعد از آن سیب که دادی به خدا ، بدتر شد
کاش می شد بکنم دل ز سر زلف تو، حیف
گره زلف تو، این بند بلا ، بدتر شد
کرده پابند خودش زلف سیاه تو، مرا
تا ببینی چه شده بی تو، بیا ، بدتر شد
خواستم، دل بکنم از تو و آدم بشوم
هرچه کردم نشدم از تو جدا ، بدتر شد
*عسگر جاوید
 
 
 
شور عصیان
بیست و چهارم بهمن  ۱۳۹۷
 
"ای بوسه‌ات شراب و از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی، حالم خراب خوش تر"*
گفتند بوسه هامان دارد عذاب دوزخ
این بوسه و گناهش از هر ثواب خوش تر
ما از بهشت و حوری خیری ندیده ایم و
چون آدمیم،  گفتیم: سیب و عذاب خوش تر
حوری سراب و آبی جاری ست بوسه هایت
این آب داغ و نقدت از آن سراب خوش تر
هر پرسشی که از تو کردم، ببوس کن را
این داغ آتشینت، از هر جواب خوش تر
من شاعرانه گفتم حرفی که بود در دل
افشای راز دیرین در شعر ناب خوش تر
این شعر حاصلی بود از مستی لبانت
ای بوسه‌ات شراب و از هر شراب خوش تر
*حسین منزوی
 
 
 
قصه ی در
بیست و سوم بهمن  ۱۳۹۷
 
آمد به پشت در
با چادری که خاک به رویش نشسته است
آهسته
هیس!
مردم هوچی
که مرتضی
گرم نگارش است
در دستهای او
قرآن مصطفی ست
این در همان در است که صد بار مصطفی
بوسیده آستانه ی آن را به احترام
جبریل بی اجازه از آن رد نمی شود
ناگاه سوزشی
افتاد در وجود گل یاس مرتضی
آتش گرفت دامن فرزند مصطفی
شد آنچه شد
شکست در و مرتضی خمید
 
 
 
مقصد عشق
بیست و سوم بهمن  ۱۳۹۷
 
"عاشقم مقصد این عاشق دیوانه کجاست؟
من به دنبال توام خانه و کاشانه کجاست؟"*
گریه ها دارم و همراه ندارم، افسوس
تا کمی گریه کنم، سر بنهم، شانه کجاست؟
سوختم از غم و یک شمع که احوال مرا
یا بفهمد کمی از غصه ی پروانه کجاست
هیچکس سوی خرابات دلم راه نبرد
آنکه باشد پی یک گنج به ویرانه کجاست؟
جمع ما پر شد از فرد، کسی همدل نیست
همدل و هم نفس و هم دل و همخانه کجاست؟
می روم همره این جمع به جایی مبهم
تو بگو مقصد این عاشق دیوانه کجاست؟
*نگین واعظی
 
 
 
خوش آمد
بیست و سوم بهمن  ۱۳۹۷
 
"غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به «جمع» مردم تنها خوش آمدی"*
شرمنده ام که خانه خراب غمم، ببخش
در این خرابه ، دلبر زیبا! خوش آمدی
در چشم من دوباره نشستی به ناز و حسن
ماه منی، به عرصه ی دریا خوش آمدی
با عشوه های خویش گشودی در دلم
نازآفرین! به این دل شیدا خوش آمدی
با این غزل به خانه ی اشعار ناب خود...
می آرمت به ساز و دهل، با خوش آمدی
این شعرهای غم زده وقف نگاه توست
غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
*فاضل نظری
 
 
 
وصل
بیست و سوم بهمن  ۱۳۹۷
 
"شاید این دفعه به مهمانیِ  باران برسم
آتش  افروخته  باید  به  نیستان برسم"*
گور بابای بهشتی که ندارد عشقی
عشق می خواهم و باید که به عصیان برسم
حضرت عشق اگر همره شیطان شده است
باید از گندم و از سیب به شیطان برسم
رود و شیر و عسلش مال خود حضرت حق
راهی عشق شدم تا به بیابان برسم
آدمم! آه و دمی بیش نمی ارزد جان
از سر و جان گذرم تا که به جانان برسم
می شوم همچو گدا بر سر کویش که مگر
به سر سفره ی گسترده ی سلطان برسم
اشک باید که بریزم به ره عاشقی ام
شاید این دفعه به مهمانیِ  باران برسم
*امیر اخوان
 
 
 
بیشتر طلب
بیست و سوم بهمن  ۱۳۹۷
 
"چون امید زندگی باشد در ایران بیشتر!
از گرانی‌ها که دیدم دارم ایمان بیشتر!"*
آن قدر گندم در ایران خورده آقای فلان
گشته در نیرنگ از هفتاد شیطان بیشتر
آن یکی گندم به انسان داد و گولش زد ولی
این یکی دزدیده گندم را از ایشان بیشتر
اولش مهمان این خوان بود آقا و کنون
خورده از ما نیز این مهمان ما نان بیشتر
میزبان ما بوده ایم و او شده پروار تر
هست در پایان طلبکاری مهمان بیشتر
اولش می خواست قدر گشنگی ها نان ولی
می خورد نان را و می خواهد از این خوان بیشتر
کرد ما را اهل ایمان و کنون فرمان دهد
مال خود را وقف من کن ای مسلمان بیشتر
بیشتر از صد شده عمر شریفش، آفرین
چون امید زندگی باشد در ایران بیشتر!
*سام البرز
 
 
 
تنهایی
بیست و یکم بهمن  ۱۳۹۷
 
صیاد طوفان صید کرده نوگلم را
من ماندم و این قلب پر از شور و غوغا
لعنت به طوفانی که چید از باغ قلبم
عشقم، گلم را، وای بر این مرد تنها
 
 
 
سنگ دل
بیست و یکم بهمن  ۱۳۹۷
 
"این‌چنین بی‌رحم و سنگین‌دل که جانان من است
کِی دل او سوزد از داغی که بر جان من است؟"*
هی نپرس از من چرا سنگین تنفس می کنی
این تنفس ها نشان از داغ پنهان من است
جا برای یک نفس هم نیست بر خوان دلم
چون که مهمانی نشسته بر سر خوان من است
دوست تر از جان خود دارم که بعد از رفتنش
این غم عشق است که در سینه مهمان من است
میزبان این غمم تا روز محشر بی گمان
عهد با او بستم و این مُهر پیمان من است
آری، آری، تا ابد من مانم و این داغ عشق
این‌چنین بی‌رحم و سنگین‌دل که جانان من است
*هلالی جغتایی
 
 
 
تنها با خاطراتت
بیست و یکم بهمن  ۱۳۹۷
 
"فکر نکن خاطره هاتُ
به گذشته ها سپردم
فکر نکن عشق قدیمُ
توی خاک قصه بردم"*
 
خاطرات عشقمونُ
خاطرات تلخ و شیرین...
رو واسه دلم گذاشتی
چی بگم که نشی غمگین؟
 
من و عکسای دوتایی
من و فیلم خنده هامون
تو و عشقای جدیدت
تو و عاشقای مجنون
 
تو خوشی با هرکی جز من
من به جز تو رو ندیدم
تو فروختی من رو ارزون
من تو رو گرون خریدم
 
تو رو با قیمت سنگین
خریدم، با نرخ جونم
نگو که ولت کنم. نه!
نخواه از من، نمی تونم
 
من یه عمره توی این راه
پای عاشقی رو خوردم
فکر نکن خاطره هاتُ
به گذشته ها سپردم
*علی بنیان عالم
 
 
 
مسافرت اجباری
بیست و یکم بهمن  ۱۳۹۷
 
"تکه ای از قلب من جا مانده اما می روم
خسته اما با وجود لرزش پا می روم"*
نیست در قلبت برای عشق من جایی دگر
عاشقانه اشک می ریزم، از اینجا می روم
می روم تا دیگرانی گرچه عاشق نیستند
جای در قلبت بگیرند و ز دنیا می روم
مرگ یعنی آرزویی تلخ، بعد از عاشقی
همچنان قویی تک و تنها به دریا می روم
می زنم دل را به دریای غم و اندوه ها
تا ته طوفان، ته گرداب غمها می روم
خوب می دانم که داری انتظار رفتنم
شک نکن، چون خواستی، امروز و فردا می روم
پیش تو، در لابلای زلف پر پیچ و خمت...
تکه ای از قلب من جا مانده اما می روم
*فائزه ابوطالبی
 
 
 
دلخوشی
بیست و یکم بهمن  ۱۳۹۷
 
دلخوش مگه داریم تو دنیای پر از غم؟
من ماندم و دنیایی از اندوه و ماتم
او رفته و لرزیده دنیا زیر گامش
ویران شدم از لرزش آن همچنان بم
 
 
 
ردپا
بیست و یکم بهمن  ۱۳۹۷
 
"در اطاقم  جای پایی مانده بود
جای پای آشنایی مانده بود"؟
جای پای عشق، رد پای تو
رد نام باصفایی مانده بود
در میان های و هوی قلب من
انعکاسی از صدایی مانده بود
یک نفر می خواند گویا یک غزل
گرمی از ناز نوایی مانده بود
در ته این سینه ی پر درد و غم
در هوای تو، هوایی مانده بود
قلب من در پرسش بی پاسخی
اینکه تو الان کجایی مانده بود
رد شدی دیشب تو از خوابم مگر؟
در اطاقم  جای پایی مانده بود
 
 
 
بادام چشمت
بیست و یکم بهمن  ۱۳۹۷
 
"وقتی نگاهم می کند بادام چشمت
دل را به یغما می بری با ، دام چشمت "*
طوفان به پا کرده میان قلب عالم
دریاچه ی آبی ولی آرام چشمت
آتش زدی با چشمهای فتنه انگیز
بر قلبم و شد قلب من هم خام چشمت
آهوی چشمت دلبری کرد آن چنان که
شد شیر قلب عاشق من رام چشمت
ای کاش می شد تا ببوسم صورتت را
یا می بنوشم از لبت یا جام چشمت
در عشق جز رسوایی سهم من نکردی
خوشنام شهری بودم و بدنام چشمت
مرتاض خواهم شد وَ راضی با دو بادام
وقتی نگاهم می کند بادام چشمت
*محمد علی رستمی
 
 
 
دل ویرانه
بیستم بهمن  ۱۳۹۷
 
دل به یک لرزش از زلزله ویـران شده باز
غم به این سینه ی ویران شده مهمان شده باز
آمده سیل غم و برده مرا ماتم عشق
بی تو، ویرانگی ام قصه ی ایران شده باز
شده ام شهره ی یک شهر به دیوانگی ام
عاشقت زارتر از قبل و پریشان شده باز
قصه ام قصه ی دلدادگی و تنهایی ست
غصه ها در دل آن، گفته و پنهان شده باز
آی ای آنکه دل من شده حیران لبت
ای که چشم تو فریبا شد و شیطان شده باز....
همه ی هفته به امید تو خواب از سر من...
رفته، از چشم من این خواب گریزان شده باز
"جمعه انگار گسل می شود این سینه و دل
روی ده ریشتر ِ زلزله ویـران شده باز"*
*علی سعیدی بینوا
 
 
 
شهر سیاست
بیستم بهمن  ۱۳۹۷
 
شهر سکوت مرگ، شهری پر خیانت
شهر دری که سوخته، در یک جنایت
شهر جواب خوبی ختم رسولان
با کشتن زهرا و با غصب ولایت
شهری که روزی شهر پیغمبر شدش نام
حالا شده شهر پلشتی در سیاست
اسلام؟ روزی زینت شهر نبی نبود
اما نمانده رنگی از دین و شرافت
این شهر زهرا را گرفت از مرتضایش
شهر سکوت مرگ، شهری پر خیانت
 
 
راز حسن
نوزدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
در کوچه با مادر، کجا رفتی، چه ها دیدی؟
چادر چرا خاکی ست؟ در کوچه که را دیدی؟
بغض گلویت، سرخی چشمان تو از چیست؟
با من بگو هرچیز در آن ماجرا دیدی
مادر گرفته رو... چرا چادر به سر دارد؟
طاقت ندارم، ای حسن! گویا جفا دیدی.....
آرام باش، از من نخواه این راز را اما....
شاید شبیه ش را خودت در کربلا دیدی
زینب! خودت آنروز می فهمی غم من را
دیگر نپرس از من کجا رفتی، چه ها دیدی
 
 
 
دلبر ترسا
نوزدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه یِ مریم و سیمای مسیحا داری"*
چیست بر صورت تو؟ چشم وَ یا چشمه ی نور
جای هر چیز در این چهره معما داری
راز چشمان و نگاه تو نمی دانم چیست
چه در آن چشم چو آهوی فریبا داری؟
لب تو غنچه و یک جام عسل، یا فلفل؟
ابرویی خنجر و محراب، چه زیبا داری
بگذریم از سر تو، در دل این سینه، بگو...
سنگ یا معدنی از عشق به دنیا داری؟
هرچه هستی به خدا در دل من، همچو خدا
تا ابد تا برسم پیش خدا، جا داری
می روی از سوی مسجد به سوی دیر؟ نرو
چه کنم بی تو؟ که جا در همه دنیا داری
نرو و دل نبر از هر چه کشیش است، نرو
ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
*شهریار
 
 
 
سالهای غم
نوزدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"سی سالْ ابر و باد و بارانْ پُشتِ سر دارم
برفی ست بر مویم، عزیزی در سفر دارم"*
دنیا نمی داند، نمی فهمد، که بی عشقم
از زخم تنهایی چه خونها در جگر دارم
یخ کرده قلبم زیر برف غربت اما من
در سینه ام آتشفشانی پر شرر دارم
من آن درخت پیر کنج باغ اندوهم
که زخم غم را یادگاری بر کمر دارم
هرکس مرا دیده زده زخمی به روی دل
من چشم لطف اینک فقط از یک تبر دارم
دل خسته ام دیگر، مرا باید که بندازند
من آرزوی خفتنِ جایی دگر دارم
اینجا که سی سال است جا دارم، قرارم نیست
سی سالْ ابر و باد و بارانْ پُشتِ سر دارم
*آرش شفاعی
 
 
 
قبر بی نشان
نوزدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"گم شده قبر او ننگ بر خاک
کردم  از ماتم او به سر خاک"؟
ننگ بر شهر یثرب که زهرا
نیمه شب می کند خانه در خاک
لاله ای سرخ خوابیده در قبر
می شود از غمش خون جگر خاک
لاله ای زخمی از تیغ کفتار
باغبانی که با چشم تر خاک....
بر روی نوگل خو‌یش پاشد
گِل شد از بارش چشم تر خاک
می زند ضجه حیدر به چاهی
که گل و غنچه ام را نبر، خاک!
رفته یاس نبی، پیش بابا
گم شده قبر او ننگ بر خاک
 
 
 
گوشت اینترنتی
هجدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
اینترنتی، دولت داره گوسفند می فروشه
کی می دونه که هرکیلوش رو چند می فروشه؟
با سرعت اینترنت ما، دانلودِ گوسفند؟
نه جون تو! دولت داره لبخند می فروشه
 
 
 
تنها
هجدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
همرهان رفتند و من تنها به صحرا ماندہ ام
از رفیقانم... تو... حتی از خودم جا مانده ام
تا ته این کوچه طبق میل تو خواندم غزل
نیستی.... در کوچه های بی تو، رسوا مانده ام
کوچه هغ از من غزل می خواستند و بعد تو
دور از دشت غزل، گرم خدایا مانده ام
کوچه های شهر صدق گفته ام را شاهدند
زخمی ام از تیر غمهای تو، اما مانده ام
دوستانم..... یا به ظاهر دوستانم، نیستند
همچو سرداری میان جنگ، تنها مانده ام
جنگ سخت بین من، با سرنوشتم، جنگ عشق
بی کس و تنها در این میدان غمها مانده ام
می وزد از هر طرف باد مخالف سوی من
همچنان یک کوه، در این جنگ، برپا مانده ام
"هر دم از سرگشتگی چون گرد می پیچم به خویش
همرهان رفتند و من تنها به صحرا ماندہ ام"*
*امیری فیروزکوهی
 
 
 
قهوه قجری
هجدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"گفته ای اشک ز چشمان تو کم می ریزد
باش ، درخنده هم از چشم تو غم می ریزد "*
شاعرم، اهل غزل، آنکه غم و دردش را
نه زچشمان که به رگهای قلم می ریزد
شعر من چیست؟ سخنهای مگوی من و تو
آنچه با خواندن آن، شهر به هم می ریزد
و تو؟ معشوقه ی بی رحم که در فنجانم
قهوه ی چشم تو انگار که سم می ریزد
قهوه های قجری..... سهم من از چشم شماست
می زنم قهوه ای و در دیده، عدم می ریزد
اشک من ریخته در دامن اشعار، ببین
هی نگو اشک ز چشمان تو کم می ریزد
*سجاد اسفندیاری
 
 
 
لبخند غنچه
هجدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"بگذار پای غنچه به لبخند وا شود
شاید دری به سمت خداوند وا شود"*
دارم سوالی، بانوی من! پاسخی بده
قفل لبت به پرسش و ترفند وا شود؟
خاموشی ات دلیل شده تا لبان من
امشب به شعرهای پر از پند وا شود
بالا بلند من! نگذاری نگاه غیر....
پای غریبه ها به دماوند وا شود
ای کاش رود زلف تو این سرکش قشنگ
از سد روسریت چو اروند وا شود
بگشای بند روسری ات را مگر گره...
از بخت من، که مانده در این بند وا شود
رحمی به حال این دل پر درد و غصه کن
بگذار پای غنچه به لبخند وا شود
*عبدالحسین انصاری
 
 
 
گریه
هفدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم هرچه آه انگار آرامم نکرد "*
ناله ها کردم هزاران بار و گفتم صد غزل
این همه تکرار در تکرار آرامم نکرد
رفته ام در غار تنهایی، به دور از مرد و زن
غربت و تنهایی این غار آرامم نکرد
سر نهادم بر سر دار ملامت، در رهت
گشته ام سردار عشقت، دار آرامم نکرد
من به تار موی تو خو کرده ام، تاری بزن
بی تو بانگ و های و هوی تار آرامم نکرد
هر که من را بی تو دیده یاورم و یارم شده
باورش سخت است، بی تو، یار آرامم نکرد
شانه هایت نیست، همراهی بری گریه نیست
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
*نجمه زارع
 
 
 
شب بیماری
هفدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"چشم مستت چه کند با منِ بیمار امشب؟
این دل تنگ من و این دل تب دار امشب "*
کاش بودی، که کشی دست نوازش به سرم
چه کنم در شب غم، بی تو پرستار امشب؟
مانده ام گوشه ی این بستر غم، بی همدم
وای بر حال دل و این من بیمار امشب
ماه من! بی تو سیاه است شب و روز دلم
فکر من باش که شد چشم دلم تار امشب
گریه های شب و روزم شده افسانه ی شهر
نیست جز چشم خودم، همدم و غمخوار امشب
بر سر دار غمت مانده ام و چون حلاج
می دهم جان ز غمت بر سر این دار امشب
همدمم عکس تو شد در شب تنهایی، حیف....
چشم مستت چه کند با منِ بیمار امشب؟
*رهی معیری
 
 
 
ردی از تو
شانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
از تو تنها سایه ای جامانده بر دیوارِ دل
با وجود این پر است از یاد تو افکار دل
روز و شب در گوشه ای از سینه ام یک انجمن...
می شود برپا و می خواند یکی اشعار دل
شعرهایی که تمامش خاطرات خوب توست
هیچ  ننویسد به جز نام تو را خودکار دل
دل به تو وابسته است و تو نمی فهمی مرا
نیست در فکر تو گویا هیچ جز آزار دل
جمله ای می گویم و باور نکن این حرف را
نیست این ها هیچ یک از درد و از اقرار دل:
"می رود از خاطرِ من خاطراتت یک به یک
از تو تنها سایه ای جامانده بر دیوارِ دل"*
*امیر هوشنگ عظیمی
 
 
 
تشنه
شانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"ز اندازه بیرون تشنه‌ام، ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن، وان گه بده اصحاب را"*
ای آنکه درچشمان خود، خورشید پنهان کرده ای
آتش بزن با چشم خود، این سینه ی بی تاب را
چشمان تو... چشمان تو..... این آبی پر از شرر
دزدیده از چشمان من، آرامشش را، خواب را
در خاطرات کهنه ام، تصویری از یک باغ بود
زیبا نمودی با دو چشم ناز خود این قاب را
سوسوی چشمان تو در شبهای غم یارم شده
از من نگیری تا ابد ای کاش این مهتاب را
من یک گدای ژنده پوش و تو شه بالا نشین
نه، تو فقط عشق منی، آتش بزن القاب را
جام لبانت را شبی بر جام لبهایم نشان
ز اندازه بیرون تشنه‌ام، ساقی بیار آن آب را
*سعدی
 
 
 
شبگرد تنها
شانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
 
"من آن شبگردِ تنهایِ خیابانهایِ تهرانم
پریشان خاطرم، آشفته‌ام، گیجم، هراسانم"*
منم، من، آنکه می دانم که من را دیده ای، آری
همان شبگر دیوانه، همان مرد غزلخوانم
برایت بر سر هر کوچه می خوانم غزل هر شب
نپرس از من دلیلش را، چرایش را نمی دانم
شبی از کوچه ی ما رد شدی با ناز و بعد از آن
به دنبال ردی از تو، پریشان پریشانم
پس از آن یک خیابانگرد عاشق گشته قلب من
اسیر دست عشق تو، گرفتار خیابانم
اگر مجنون به عشق افتاد در صحرای حیرانی
من از عشق تو خود مانند صحرا و بیابانم
اگر روزی مرا دیدی میان شهر، بانو جان
مرا از این صفت بشناس، من حیران حیرانم
منم آن دوره گرد عاشق و شاعر که می خواند
من آن شبگردِ تنهایِ خیابانهایِ تهرانم
*مهتا اصفهانی واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 138 تاريخ : دوشنبه 20 اسفند 1397 ساعت: 21:30