با دی ماهی که رفت

ساخت وبلاگ

اشکبار
سی ام دی  ۱۳۹۷
"بس که سنگین است، بار گریه ها، بر دوش چشم
جان فریادی ندارد، مردم خاموش چشم"*
فاطمه! جان علی، برگرد! تنهایم نکن
بی تو، جا خوش کرده، دردی تلخ، در آغوش چشم
در، هنوز از آتشی، می سوزد و در پشت در
چند قطره خون تو.... برده توان و هوش چشم
هر قدم از کوچه، تا اینجا، کنار بسترت
می زند فریاد، تصویر غمت، در گوش چشم
آمدم، با پای غم، تا قبر پنهان، دیده ام....
می زند فریاد، بشنو فاطمه! چاووش چشم
خم شده، پشت علی، آن حیدر خیبر شکن
بس که سنگین است، بار گریه ها، بر دوش چشم
*محمد علی بهمنی
شب تنهایی
سی ام دی  ۱۳۹۷
"امشب ندیدم، یک ستاره، آسمان ابری ست
اقبال من، یک تک ستاره بود و پیدا نیست"*
در شام بی زهرا، شب تنهایی حیدر
درمان درد سینه ی خونین حیدر چیست؟
یک سینه، غرق خون و ماتم مانده و حیدر
تنها، علی فهمیده بود اینجا، که زهرا کیست
یک زن، که از هر مرد این شهر خراب آباد
مردانه تر بود و کنار مرتضی می زیست
دشمن وَ مشعل، حمله ی دیو و پری تنهاست
فریاد می زد آسمان، دیوارها، در، ایست
رفتن، پس از نه سال همراهی، چه دردی داشت
این هیجده ساله گرفت از مرتضایش بیست
حالا! پس از آنکه رسول از پیش ما رفته...
با رفتن زهرا، علی، چون ابر بارانی ست
*مهرانفرد
خودکشی
سی ام دی  ۱۳۹۷
با هفت تا، سیگار تیر از درد می میرم
در بهمن تنهایی ام، دلسرد می میرم
آرام ، با شلیک یک سیگار مونتانا
با فیلتری، که بود رنگش زرد می میرم
من، یک نفر تنهای تنهایم، که با سیگار
در انزوایم، بی برو برگرد می میرم
فندک، شبیه ماشه و سیگار، همچون تیر
خود می چکانم ماشه و چون مرد می میرم
در زیر رگباری، ز دود و خاطرات تلخ
با یاد آنچه، با دل من کرد می میرم
با انتحاری بی صدا، در خلوتی با خود
با هفت تا، سیگار تیر از درد می میرم
دو گل
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
گلدان گل، در دست گل، زیباست آری!
این، بهترین تصویر این دنیاست، آری!
این شمعدانی، سرخ، اما پیش لبهات....
انگار، بی رنگ است و بی معناست، آری!
مستضعف
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
"روز وشب، حرص فراوان می خورم
چون فقیرم، جنس ارزان می خورم "*
از تورم شاکی ام؟ نه! نیستم
زنده ام، یارانه از آن می خورم
سفره ام، هی می شود کوچک تر و...
شاکرم که، باز هم نان می خورم
بخت، یار من نبوده از نخست
از خدا و خلق و شیطان، می خورم
مرگ، بر غرب مسیحی، البته...
چوب، از خلق مسلمان می خورم
نان، گران بود  و شد آب ما گران
تشنه ام شد، آب باران می خورم
هرچه باشد، نان و مرغ و اسفناج
تو بیاور، من به قرآن می خورم
نان من را،  می خورد نام آوری
گشنه ام، پس جای نان، جان می خورم
می زنم، دندان به جان خویشتن
چون فقیرم، جنس ارزان می خورم
*احسان ناصر
با من بمان
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
تو را، از باغ می چینم, زیان باغبان با من
به قدر چه چه بلبل، بمان، ای مهربان! با من
بخند و دستهایت را، برقصان و برقصم آر
شر و شور از تو گر باشد، جواب دیگران با من
تو خورشیدم شو و بر ابر باران زا، بتاب امشب
که باران از من است و بعد از آن، رنگین کمان با من
تو، رب النوع عشقی و منم، در سجده ی عشقت
خدایی کردن و وحی از تو و بانگ اذان با من
مرا، از این بهشت بی بدیل سیب و گندمها...
مران و مهربانی کن، عذاب آن جهان با من
"عجب باغی ست، آغوشت، خیال پرخوری دارم
اگر اسراف کاری شد , زیان باغبان بامن"*
*مجتبی سپید
شراب عشق
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
"پرسم ز راه میکده، کس را جواب نیست
 شاید خبر، ز لذت شرب شراب، نیست"*
آن کس که جام می، به کفَش نیست در جهان
سهمش، ز هرچه هست، به غیر از عذاب نیست
آری! عذاب، زجر، فلاکت، غم است و غم
سهم کسی، که در دل او، شعر ناب نیست
هرکس، که مست نیست، از این جام عاشقی
در این خمار، نصیبش سراب نیست؟
آبی اگر که هست ، فقط آب چشمهاست
آباد، کی شود؟ که حالا، خراب نیست
من، در پی خراب و عذابم، پی خمار
پرسم ز راه میکده، کس را جواب نیست
*مجتبی جواهریان
رها باش
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
رها کن، ای دل غافل! خدای بت پرستت را
رها کن، از دو دست قاتل خود، هر دو دستت را
ندارد این نبرد آخر، برایت هیچ، الا مرگ
نکن تعقیب، با پای خودت، راه شکستت را
فشار زندگی روزی... شبی در اوج تنهایی
چنان وا می کند از هم، تمام چفت و بستت را...
که خود؛ باور نخواهی کرد، آنچه بر سر آید
که یک افسانه خواهد کرد، دنیایت، گسستت را
شبیه دانه ی انگور، له خواهی شد و نوشد...
ز جام روزگار آخر، عدو، معجون هستت را
در این بزمی که بی پروا، در آن ساقی شدی، دنیا...
ز دستت چنگ خواهد زد، دلِ از عشق، مستت را
"تو دل بستی به معشوقی، که خود معشوق‌ها دارد
رها کن، ای دل غافل! خدای بت پرستت را"*
*حسین زحمتکش
جامانده
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
پشت سرت، جا مانده مردی خسته و بیمار
مردی، پر از درد و دلی، با حسرت بسیار
یک مرد شاعر، آنکه بعد از رفتنت دیگر
یاری ندارد، جز همین دفتر، همین خودکار
مردی، که اشعارش، ستایش بوده و تعریف
از تو، جمال تو، کمالات شما، سرکار!
از قول هایی که، ندادی، عهد نابسته
از قدغن تکرار نام تو، در این اشعار
حال وخیم شاعر و احوال خوب شعر
درد نهان شعر و لبخندی پر از انکار
از عشق گفتن، با وجود درد بی پایان
حبس ابد، تکرار، در تکرار، در تکرار
از ما گذشت، اما پس از این، مهربانتر باش
پشت سرت، جا مانده مردی خسته و بیمار
طوفان
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
"ای ابرهای معجزه! طوفان بیاورید
یک مشت، خاطرات پریشان بیاورید"*
در شوره زار قلب منِ عاشق حقیر
تا گل کند غزل، کمی باران بیاورید
مفعول فاعلات، بریزید در غزل
در وصف درد، دفتر و دیوان بیاورید
این شهر، خالی است، از اخلاق و عاطفه
بهر نمونه، یک - دو مسلمان بیاورید
دستان شهر، دشنه و خنجر گرفته است
دستی، برای دیده ی گریان بیاورید
آدم گرسنه است، خدا رفته، عشق نیست
حوا و سیب، گندم و شیطان بیاورید
باید، که زیر و رو شود این شهر پر فریب
ای ابرهای معجزه! طوفان بیاورید
*صادق رحمانی
بنیاد مستضعفان
بیست و هشتم دی  ۱۳۹۷
وقتی مدیری، نوزده میلیون می گیره
با میز، جای کار و خدمت، سخت درگیره
مستضعفان، پیشش، یه مشت اسباب تفریحن
اصلاً نمی فهمه، که یعنی چی: یکی گیره
خدمت به محرومان؟ یه جور شوخیّه؟ تفریحه؟
با گشنه همدرده، کسی که دائما سیره؟
اون بالای بالای تهرون، توی کاخ رفته
اما شعارش؟ کار برای اونکه اون زیره
رو سفره ی این انقلاب، پروار شدن بعضی
اما می دن، از جیب بیت المال، به ما جیره
سهم یه مستضعف، میشه چن صد ریال، اما...
سهم مدیرا، از دلار و پونده و لیره
باشه! بگیرن، باشه! نوش جونشون، اما..
فردایی هم هست و یکی که: سخت می گیره
مشاور
بیست و هشتم دی  ۱۳۹۷
چقدر، شغل شریفی است، کشک ساییدن
و هر و هر، به زن و مرد و عشق، خندیدن
به جای کار شریفی، که مشکل ست ، کمی...
به جان خلق خدا، حمله، یعنی: چاپیدن
اگر که شد، دو سه تا، اختلاس شیک و تمیز
اگر نشد، دو سه تا رشوه، کار قاپیدن
سفر، به شرق و به غرب جهان، به خرج وطن
شبیه مارک و پلو، مفت مفت، گردیدن
برای عرض ارادت، به حضرت مافوق
ز باغ ملت در صحنه، دسته گل چیدن
به حزب باد، گرفتن مقام و مرتبه ای
به راست و چپ، به تمنای پست، پیچیدن
ترقی، از همه ی پله های پست و مقام
به پاچه خواری و گاهی به دست، بوسیدن
تشر زدن و تحکّم، به زیر دست نحیف
و پیش هرکه رییس است، پاچه مالیدن
و آخرش، که شود رو، خیانت و زشتی
ز بخت و از همه، جز خویش، سخت نالیدن
و بعد، با دو سه تا حکم بی اثر، بشوی...
مشاوری و از این حکم ها، نترسیدن
کنار خانه، به روی کاناپه ای.... مبلی....
نشستن و دو سه تا، فیلم خارجی دیدن
"معاونی، که مشاور شده است، می‌داند
چقدر، شغل شریفی است، کشک ساییدن"*
*سعید بیابانکی
بی ریشه
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
دل را، اسیر خود نمود آخر، به لبخند
انداخت، با زلف سیاهش، بر دلم بند
در خاک قلبم، ریشه زد، عشقی دوباره
دست فراقش، ریشه ها را، از دلم کند
نجوای شبانه
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
چه بی آزار، با دیوار، نجوا می كنم هر شب
برای آینه مشت دلم، وا می كنم هر شب
یکی مانند من، غمگین، نشسته آن سوی شیشه
و با او، مرد درآیینه، دعوا می كنم هر شب
من و من، قصه ها داریم، از روز پر از غصه
و خود را، پیش خود، اینگونه رسوا می كنم هر شب
میان جمله ی «یک مرد تنها، اشک می بارد»
تمام دردهایم را، هویدا می كنم هر شب
پریده خوابم از سر، از، فشار خاطرات بد
به بستر، با خودم، یک کوه غم، جا می كنم هر شب
اگرچه می زنم فریاد، اما ساکتم، آری!
خودم را، در سکوتی تلخ، معنا می كنم هر شب
"دلم، فریاد می خواهد، ولی در انزوای خویش
چه بی آزار، با دیوار، نجوا می كنم هر شب"*
*محمد علی بهمنی
ملی گرایی
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
"به این شدت، بر این ملت، فشار بی امان تاکی ؟
به چشم مردم مسکین،  کنی سیلی  روان تاکی؟"*
مفاعیلن، ندارد فایده دیگر، برای ما
سرایش، از لب و خال زنی نامهربان، تا کی؟
زن نامهربان؟ بعله! همین مام وطن! ایران!
که شد شور آش او، تعریف، از این آشِمان تاکی؟
اگرچه؛ حب کشور همچنان بخشی از ایمان است
ولی، کو مومنی دیگر؟ نشستن پای آن، تا کی؟
گرانی، چون دماوندی، شده در کشور ایران
کشیدن بار آن با این، قد همچون کمان تا کی؟
زمانی کشور ایران، گل باغ جهان بوده؟
ولش کن! ماندن درباد و یاد  آن زمان، تا کی؟
به حرافی و شعر ما، شود درمان غم کشور؟
بیا کاری کنیم آخر، تلاش این زبان، تا کی؟
که درمان فشار مردم ما، اندکی کار است
به این شدت، بر این ملت، فشار بی امان تاکی؟
*احسان ناصر
بی تو
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
"ای، بی تو دل تنگم، بازیچه ی توفان ها
چشمان تب آلودم، باریکه ی باران ها "*
در دست صبا، زلفت، می رقصد و می افتد
بر خاک، چنان برگی، جانهای پریشان ها
چشمان سیاه تو، در کفر، چه بی رحمند
افتاده، دو چشم تو، در جان مسلمانها
دل می بری از هرکس، از مرد و زن کوچه
مانند تو دلبر نیست، در خاطر دوران ها
از سیب تو گازی هم، دنیا نزد و مانده...
در حیرت تو، شیطان، ای قاتل شیطان ها
من ، این من بیچاره، یک آدم بی چیزم
در حسرت سیب تو، افتاده به بحران ها
برگرد و دل من را، از شهر، ببر با خود
ای بی تو دل تنگم، بازیچه ی توفان ها
*حسین منزوی
هدیه ی شاعر
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
"الا! یا ایها الدرد آشنا !  شعر تر آوردم
نه آن تر ، درد را، از لای زخمِ بستر آوردم"*
هزاران بار، دردم را، برایت مثنوی کردم
غزل آورده ام، یعنی، که دردی دیگر آوردم
نوشتی که برای من، خبر از خود نیاوردی
به این شعرم، دوباره نا زنینم! بنگر، آوردم
خبر از غصه ی یک شاعر تنها، در این دنیا
که مرده، در دلش امید روزی بهتر، آوردم
یکی که صد غزل گفته، به وصف ابروی یار و...
به هربیتی فرو رفته، به قلبش خنجر آورم
منم، مومن به چشمان تو و تصویر دردم را....
به پیش تو، به پیش چشمهای کافر آوردم
مرا، با دردهای من، قبولم کن که پیش تو...
الا! یا ایها الدرد آشنا !  شعر تر آوردم
*مهدی رجایی فرد
تخت کودکی
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
اندازه ام بود
یک روز این تخت
کاشانه ام بود
این دشت بدبخت
 
من بچه بودم
بی درد و آرام
یک خواب شیرین
کو آرزوهام؟
 
حالا شدم پیر
با قلبی پر درد
کو خنده هایش
این بچه ی مرد؟
 
من قد کشیدم
غم قد کشیده
آن بچه دیگر
رنگش پریده
 
برگشته ام تا
اینجا بخوابم
شاید که شادی
آید به خوابم
 
من رد شدم از
یک دوره ی سخت
اندازه ام بود
یک روز این تخت
مردی که نیست
بیست و ششم دی  ۱۳۹۷
"باید، کنارم یک نفر باشد، ولی نیست
یک، تا همیشه همسفر، باشد، ولی نیست"*
یک دوست، یک همراه، یک مرد حقیقی
اهل صفا، اهل خطر باشد، ولی نیست
پر مهر، مانند خدا، پر نور، چون مهر
اما به وقتش، شیر نر باشد، ولی نیست
یک مرد با هیبت، که وقت مشکلاتم
بر خنجر غمها، سپر باشد، ولی نیست
آگاه، از احوال من، از دردهایم.....
از غصه هایم، باخبر باشد، ولی نیست
یک آشنا، که مثل کوهی، پشت من گرم...
از یاری اش، در هر ضرر باشد، ولی نیست
این شعر، طولانی شده، بی هیچ حرفی....
باید، کنار من، پدر باشد ولی نیست
آری! پدر... آن «یک»، که بی او، صفر صفرم
باید، کنارم یک نفر باشد، ولی نیست
*علی اصغر ذاکری
آنچه داری
بیست و ششم دی  ۱۳۹۷
"درد دل گویم و بر طبع، گران است تو را
چه کنم؟ گوش، به حرف دگران است تو را"*
گوش اگر، گوش تو و ناله اگر، ناله ی من
دردم این ست، که یک گوش گران است تو را
هرچه فریاد زنم، ساکتی و می خندی
که هزار عشوه ی پیدا و نهان است تو را
ناله، بیهوده و فریاد من از سوز دل ست
که همه، راز و همه درد، عیان است تو را
دست من، خالی و در جنگ میان من و تو
ابرویی خنجر و مانند کمان است تو را
آخرش، آهوی دل را، بزنی با تیری
که دلم، پیش دو ابروت، نشان است تو را
من، اسیر تو و در دام سر زلف تو ام
درد دل گویم و بر طبع، گران است تو را
*آذر بیگدلی
شادی های کوچک
بیست و ششم دی  ۱۳۹۷
یک سرسره، الاکلنگ و تاب کافی بود
بازی و شادی، کودکی شاداب، کافی بود
لی لی، میان کوچه ی تنگ و پر از کودک
در خانه، عکس مشهدی در قاب، کافی بود
نه لوستر صد شاخه ای بود و نه کاناپه
یک کرسی گرم و کمی مهتاب، کافی بود
لالایی زیبای مادر، لای، لایی، لای
مادر همین که بود، وقت خواب، کافی بود
سر، روی پای مادر و یک زمزمه... آرام
ما، عاشقش بودیم و شعری ناب، کافی بود
ای کاش، برگردد خوشی های قدیم ما
یک سرسره، الاکلنگ و تاب کافی بود
ماه و ماهی
بیست و پنجم دی  ۱۳۹۷
"وقتى كه شب، درياچه را، خاكسترى كرد
مهتاب ، مهرت را، به من يادآورى كرد"*
تصویر ماه و آب برکه، روبرویم
این سو، ولیکن ماه رویت، دلبری کرد
آن شب، شروع عشق بود و شعر و لبخند
چشمان تو، چون ماه شب، افسونگری کرد
یک حال خوبی بود، من، دریاچه، یک ماه
یک دلبر زیبا، خدا هم یاوری کرد
آن شب، خدا، نام تو را، تقدیر من را...
با یک غزل، در قلب عاشق، دفتری کرد
در دفتر قلبم، نوشتم: عشق این است
امضای تو زیرش، مرا قدری جری کرد
من، ماهی این برکه و تو ماه برکه
ماهی، کنار ماه، برپا محشری کرد
لب، بر لب تصویر ماه برکه، جان داد
اندوه شب، درياچه را، خاكسترى كرد
*غزل آرامش
انفرادی در جمع
بیست و پنجم دی  ۱۳۹۷
از انفرادی، بدتره این درد
همخونه ای که، همزبونم نیست
دست رفیقم، روی دست من
جز کاردی، رو استخونم نیست
 
هی درد، هی نامردی و هی درد
این سرنوشت تلخ من بوده
از آتیش گرم رفاقتها
سهمم سیاهی، سهم من: دوده
 
آتیش گرفتم، گفت: عجب رقصی
سوختم من و اون، خنده مو می دید
من، عشق رو، خرج نگاش کردم
اون، روش و اونور کرد و می خندید
 
تنهایی و تنهایی و غصه
تنهایی، پیش اون که، دوس داری
نفرت دارم، از زندگی دیگه
این بدترین نوع خودآزاری
 
من، تلگرام و اون، تو اینستا
هرکی، سرش، تو کارشه امشب
من، درگیر تیک های سین کردن
اون، درگیر افکارشه امشب
 
دنیا، دیگه اونجور که می شناختم
عشق اونجوری که من می دونم، نیست
از انفرادی، بدتره این درد
همخونه ای که، همزبونم نیست
نسل سوخته
بیست و پنجم دی  ۱۳۹۷
"ما نسل کوچیم و به یغما رفته، پرهامون
با خواب پرواز، اتفاقی اوج می‌گیریم!
نسل خیابونای پر تشویش، یعنی ما...
با هر هجوم دسته جمعی، موج می‌گیریم"*
 
اون نسل سوخته، نسل بر باد فنا رفته
نسل دهه شصتی، که مشهوره، به بدبختی
بیکاری و جنگ و گرونی، ازدواج و درد
انگار که، تقدیر اینه: نسل سرسختی
 
نسلی، که انگار، جای خون سرخ، تو رگهاش
جریان داره، فریاد، عصیان و کمی شورش
نسلی، که باباشون، یه قلدر بود توی خونه
اما، به قد بچه شم نیست، این روزا زورش
 
تقدیر ما این بود، سوختن، ساختنِ با درد
یک عمر، موندن زیر چوب و سایه ی تهدید
هیچکی، بجز هم نسلیامون ، یک دهه شصتی
درد ما رو، حرف ما رو، اصلاً نمی فهمید
 
تو جنگ، بعد از جنگ، دانشگاه و کارخونه
ما، هرکجا بودیم و هستیم، سهم ما درده
ما، سنگ زیر آسیای مشکلات بودیم
اینم شعار ماست: دردا، روزی مَرده
 
سهمیه بندی هم بشه، دردای این عالم
ما، سهممون رو، روز فرد و زوج می گیریم
ما، نسل کوچیم و به یغما رفته، پرهامون
با خواب پرواز، اتفاقی اوج می‌گیریم!
*اهورا فروزان
روزگار با تو بودن
بیست و پنجم دی  ۱۳۹۷
"اگر باشی، محبت روزگاری، تازه خواهد یافت
زمین، در گردشش با تو، مداری تازه خواهد یافت"*
در این پاییز پر درد و پر از حسرت، نگاهم کن
که جان، با ناز چشمانت، بهاری تازه خواهد یافت
اگر چشمان زیبایت، مرا هم، در نظر گیرد
نگاه سبز تو، چشم انتظاری تازه خواهد یافت
لبانت، جام سرشار از، می ناب طهورایی ست
که هر دم، در پی خود، میگساری تازه خواهد یافت
تو را، با آن لبان سرخ و همچون جام می، هرکس...
ببیند، قاضی در این شهر، خماری تازه خواهد یافت
تویی، بی بی دل، از حاکمان دل می بری، بانو!
دل من، فرصت و بخت قماری تازه، خواهد یافت؟
تو، آس دست خالی من بی دل، نخواهی شد؟
اگر باشی، محبت روزگاری تازه خواهد یافت
*حسین منزوی
دلتنگ
بیست و چهارم دی  ۱۳۹۷
"به دیدارم، نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم
همین بود اینکه می گفتی: وفادارم، وفادارم؟"*
تو که اهل وفاداری، نبودی از همان اول
چرا، چون دلربایان عشوه ها می کردی در کارم؟
تو، در خلوت، به حال من، به کار خویش، می خندی
و من، در خلوت خود، با خودم، سرگرم پیکارم
تو، در خواب خوشت، آرام آرامی و من، بی تو...
همه شب، تا صحرگاهان، به درد خویش بیدارم
تو کاری کرده ای با من، که از هرکس، که از هر جا
که حتی، از خدای مهربان خویش، بیزارم
کجا رفتی؟ چرارفتی؟ دلم را با خودت بردی؟
فقط یک ثانیه، برگرد، دلی از تو، طلبکارم
مرا، با این دل سرگشته، در دنیا، رها کردی
به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم
*سجادسامانی
بت تراش
بیست و چهارم دی  ۱۳۹۷
"با تيشه ی خيال، تراشيده ام تو را
درهر بُتی، كه ساخته ام، ديده ام تو را "*
از بین صد هزار، خدای جهانیان
اسطوره ام شدی و پسندیده ام تو را
در باغ روزگار، تو را، کاشتم به دل
با دست آرزوی دلم، چیده ام تو را
این روزها، که مثل شب تیره شد، شبی...
بر شعر های مرثیه، تابیده ام تو را
ای عطر ناب هرچه غزل! روی دفترم
با صد امید و واهمه، پاشیده ام تو را
در بین پرنیان غزل، بین بیتها
در خاطرات خوب، که پیچیده ام تو را....
انگار، مثل خالق هستی، به دست خود
با تيشه ی خيال، تراشيده ام تو را
*قیصر امین پور
آدمای ساده دل
بیست و چهارم دی  ۱۳۹۷
ما، مثل کبریتای بازیگوش
تو بازی دنیا، فنا می شیم
یک ثانیه شادیم، توی دنیا
آتیش، به جونِ آدما می شیم
 
هی، سوختن دوستای فابریک و
می بینیم و عبرت نمی گیریم
هی، تند و تند، تو قلبمون می گیم:
ما، مثل دوستامون، نمی میریم
 
این چرخ گردون، این که می بینی
بازیچه نیست، میدون اعدامه
دنیا، سراب آرزوهامون
آدم، تو این ویرونه، ناکامه
 
این قصه، تلخه، اما تکراری
این قصه ی ماس که، جوون مرگیم
دنیا، بهارش هم، یه پاییزه
ما آدمیم؟ نه! ما، یه مشت برگیم
 
با وعده های بازی و خنده
از زندگی، راحت جدا می شیم
ما، مثل کبریتای بازیگوش
تو بازی دنیا، فنا می شیم
ابر دلگیر
بیست و سوم دی  ۱۳۹۷
"من، همان ابر، پریشان شده ی دلگیرم
که اگر، دیر به دادم برسی، می میرم"*
آری! آن ابر سیه روی سیه بخت، منم
با خودم، با همه ی خلق جهان، درگیرم
گریه، بر درد جهان کرده ام و هیچ کسی...
نشده همدمم و از همه عالم، سیرم
آی! آقای خدا! با تو ام، آقای خدا!
بد نوشتی و سیاه از چه، چنین تقدیرم؟
قلمت، از چه سیه بخت، مرا نقش زده؟
که پر از غصه ام و منتظر، تغییرم
حال، باید که خودت، کاری کنی، زود بجنب!
که اگر، دیر به دادم برسی، می میرم
*میثم جویبار
جبران
بیست و سوم دی  ۱۳۹۷
خوبی ام را، به بدی، دلبر من، جبران کرد
رفت و با رفتن خود، جان مرا، حیران کرد
آتشی، زد به دلم، با نگهی، وسوسه ریز
جان و دل را، به نگاهی، به خدا! بریان کرد
دل، به یک عشوه ی چشمان سیاهش، دزدید
دل چو دادم به دلش، روی، ز من پنهان کرد
درد خود را، همه ی عمر، نهان کردم و او...
جامه ی صبر، درید و غم من، عریان کرد
خنده، بر حال من خسته دل زار زد و....
رفت و با خنده ی خود، چشم مرا گریان کرد
بی وفایی، شده انگار، مد روز جهان
رخنه انگار، به ارکان جهان، شیطان کرد
"هر کسی، نان و نمک خورد، به نان خرده گرفت!!
نمکش را، شبِ زخمی شدنم، جبران کرد"*
*سید سعید صاحب علم
پرستار
بیست و دوم دی  ۱۳۹۷
میگن که امروز ، روز چیز..... روز پرستاره
روز همون که، صب تا شب، در فکر بیماره
من، یک پرستار می شناسم: آمپول زن کوچه
مرد و زن کوچه، از ایشون، سخت بیزاره
انگار، با ما، دشمنه، انگار، ما شمریم
انگار که، اونجای ما، میدون پیکاره
سوزن نگو، انگار، نیزه دست ایشونه
تزریق؟ نه! انگار داره، میخ می کاره
پارسال، دو تا آمپول، زد تو باسن بنده
الان، دوساله، جای آمپول، داره می خواره
ول کن، دوباره جاش می سوزه، چی میگفتم؟
ها! یادم اومد، روز چیز..... روز پرستاره
هنر رفاقت
بیست و دوم دی  ۱۳۹۷
هنر داری اگر، بی شرط چاقو، انتخابم کن
بخر من را، ببر با خود، اسیر التهابم کن
بده هر صبح، زلفت را، به دست باد عصیانگر
مرا، درگیر زلف خود، شهید انقلابم کن
تو که ساقی بزم من، نخواهی شد، ولی امشب
لبت را، بر لبم بگذار و سر مست از شرابم کن
لب داغ تو و لبهای سرد من، چه ترکیبی!
بزن، با داغ لبهایت، به جان آتش، کبابم کن
مرا، چون تشنه ای عاشق، بخوان، در دشت آغوشت
اسیر گرمی آغوش و سیراب از سرابم کن
من از تو، پرسشی کردم، بده پاسخ، به عشق من
و یا که مرد باش و بی جفا کردن، جوابم کن
"شبیه هندوانه، انتخاب دوست، آسان نیست
هنر داری اگر، بی شرط چاقو، انتخابم کن"*
*مهدی احمدی
سرمایه
بیست و دوم دی  ۱۳۹۷
من، اگر هیچ ندارم، دل ویرانی هست
در خرابات دلم، سایه ای از خانی هست
من، گدای سر کوی تو ام و دل خوش که....
معبر عشق، همینجاست، وَ سلطانی هست
دلخوشم، چون که به لطف تو و بخت همراه
بر سر سفره ی احساس دلم، نانی هست
گرچه از تیر نگاه تو، دلم پر زخم ست
شاکرم، از مدد چشم شما، جانی هست
چشم تو، منبع وحی است، پیامی بفرست
که در این شهر پر از کفر، مسلمانی هست
"نشوی، منکر سامان جنونم، بیدل
که اگر، هیچ ندارم، دل ویرانی هست"*
*بیدل دهلوی
زینب(س)
بیست و یکم دی  ۱۳۹۷
"عالم، تمام، عرصه ی جولان زینب است"*
کل بهشت، هر دو جهان، آن زینب است
هر خاک، کربلاست یقین، بهر عاشقان
هر روز، تا ابد، همه، دوران زینب است
*حسین صیامی
گل نایاب
بیست و یکم دی  ۱۳۹۷
گرچه در گلزار هستی ،،سرو و گل، نایاب نیست
عطر گلها، مثل عطر گیسوی تو، ناب نیست
هیچ گل ،مانند تو، زیبا ندیده، چشم من
نور روی تو ، برایم، کمتر از مهتاب نیست
یک سحر، از کوچه ی ما، رد شدی و بعد از آن
هر شب ما ، گشته بیداری، مجال خواب نیست
در دل ما، عکسی از آن صورت زیباست که...
مثل و مانندش، به قلب هیچکس، در قاب نیست
ما، رفیق شعرهای عاشقانه، بوده ایم
هیچکس، مانند شاعر، رند و مضمون یاب نیست
ما، تو را، از بین صد مضمون، پسندیدیم و حال...
این دل شاعر، شده دیوانه، او را تاب نیست
"آنچه نایاب است، در عالم، وفا و مهر ماست
ورنه، در گلزار هستی، سرو و گل نایاب نیست"*
*رهی معیری
پنیر مفت
بیست و یکم دی  ۱۳۹۷
"زاغکی، قالب پنیری دید
از همان، پاستوریزه های سفید"؟
امتحان کرد، بخت خود، اما...
نان خود را، به روی آن نکشید
قیمتش را نپرس! بالا بود
زاغ بی پول ، قالبی نخرید
حسرتش، ماند بر دل زاغک
اشک حسرت، ز چشم زاغ، چکید
لعن و نفرین، حواله کرد، کلاغ
از کنار مغازه، او پرّید
رفت ، تا پیش مادرش، رازِ
قصه را، از ننه، چنین پرسید:
ننه! چی شد، پنیرای مفتی؟
مادرش، قار و قار، می خندید
پسرم! روسیاه من! مفتی؟
پدرت، زیر بار آن زایید!
مفت اگر بود، روبه زیرک
از چه، آن قالب، از پدر دزدید؟
تازه، بعدش، شکایت از روباه
خرج برداشت و نشد تایید
همه خواندند،  قصه را، اما...
خرج آن را، کسی ز ما نشنید
شده سانسور، قصه ی پدرت
قصه گو، از یکی دگر، ترسید
مفت، یعنی: سراب، یعنی: کشک
وعده هایی، که زود می ترکید
قصه ای، بیش نیست، وعده ی مفت
قصه هایی، برای خلق امید
مثل آن، قصه ی دروغ: همان...
زاغکی، قالبی پنیری دید
بچه ننه
بیست و یکم دی  ۱۳۹۷
بچه ننه، بزرگ، کوچیک، نداره
جا، واسه ی جیک و جیک و جیک، نداره
اس نده و پی وی نرو، عزیزم!
گیر، نده پی ویش، چرا تیک نداره
هم درد
بیستم دی  ۱۳۹۷
در غربت و تاریکی این خانه، امشب
من ماندم و تو، هر دو تا، دیوانه، امشب
جفت من و تو، رفته اند از خانه ی ما
شد، خانه ی ما، مثل یک ویرانه، امشب
من، دختری تنها، پر از غم، خیس اشکم
تو، بلبلی تنها، میان لانه، امشب
درد مرا، تنها تو می فهمی، عزیزم!
افتاده بار غم، به روی شانه، امشب
از خود، بگو با من، که من، با تو بگویم
از غربت و از دوری جانانه، امشب
چه چه بزن، بگذار، تا نوری بتابد
در غربت و تاریکی این خانه، امشب
انگیزه ی عاشقی
بیستم دی  ۱۳۹۷
ای، آنکه تو را دیدن، انگیزه ی گویایی ست
سیمای دلاویزت، منظومه ی زیبایی ست
در زلف سیاه تو، ماه رخ تو، زیبا
در قلب سیاه من، امید به فردایی ست
فردا، که به سیمایت، روشن شود این دیده
دنیا، پر زیبایی، فردا، چه تماشایی ست
ایراد، نگیر از من، از وزن غزلهایم
ایراد من و شعرم، حیرانی و شیدایی ست
اوج غزل من، از،  ابروی تو گفتن بود
شیدایی اشعارم، وقتی، که تو می آیی ست
"در من، غزلی اینک، دنبال تو می گردد
ای، آنکه تو را دیدن، انگیزه ی گویایی ست"*
*محمد علی بهمنی
شاعر نا امید
بیستم دی  ۱۳۹۷
"مثل عروس خان، که می دانم، پسرزا نیست
حس می کنم، عمر خوشی هایم، به دنیا نیست"*
من، شاعری دیوانه ی بدبخت و غمگینم
که شعرهای تازه ی من، ناب و زیبا نیست
هر شب، غزل می گویم و هر صبح، می بینم
جز مرثیه، ردی به دیوانم، از آنها نیست
غم، غم، غم و غم، چکه چکه، روی این دفتر
از دیده می بارم، کمی شادی، در اینجا نیست
دنیا، به غیر از غم، چه آورده برای من؟
از من، چه می خواهد؟ دل من، قدّ دریا نیست
دیگر، امیدی نیست، من، بیزارم از دنیا
در این شب ممتد، برایم صبح فردا نیست
تنها امیدم، مرگ، می آید سراغ من؟
حس می کنم، عمر خوشی هایم، به دنیا نیست
*سجاد صفری اعظم
دلبر بازیگوش
بیستم دی  ۱۳۹۷
"گاهی، شراب كهنه ی انگور، می شوی
با چشم عقل، می نگرم، دور می شوی"*
از هر چه ماه، ماه تری و هزار حیف
مخفی، میان هاله ای از نور می شوی
ماهی و مثل ماهی قرمز، فراری از..
دستان سرد عاشق مغرور، می شوی
با تور عشق، دام نهادم، هزار بار
هر بار، گفت دلم، تور می شوی
با خنجر دو ابروی تیزت، به شعبده
آزاد، از دو دست من و تور می شوی
در می روی و نابتر از قبل، مثل یک...
جام شراب كهنه ی انگور، می شوی
*مریم ترشیزیان
روح خدایی
بیستم دی  ۱۳۹۷
"وقتی، گریبان عدم، با دست خلقت، می درید
وقتی ابد، چشم تو را، پیش از ازل می آفرید"*
آن لحظه که، یک سیب را، آدم، به عشق روی تو
با شرم، از روی خدا، مخفی، به دندان می کشید...
گندم، ز دشت زلف تو، می چید و آن را، با عطش....
می خورد و قلبش تندتر، در سینه، هردم می تپید...
شیطان، برایش از لبت، می گفت و آدم، در دلش..
یک نقشه ی پر شورتر، بهر گناهی می کشید...
آدم، بهشتش را حراج از عشق، پیشت کرده بود
با قیمت خشم خدا، ناز از دو چشمت می خرید.....
دیدم، خدا در عرش خود، تا بر لبت، دستش رسد
در جسم آدم، از خودش، پنهان و پیدا می دمید
آدم، خدایی شد دلش، شیطان شدی و ناگهان...
دیدم، گریبان عدم، با دست خلقت، می درید
*افشین یداللهی
معشوقه خاص
نوزدهم دی  ۱۳۹۷
آنچه، با آیینه خواهم گفت، آهی دیگر است
قصه ی دلدادگیّ و اشتباهی دیگر است
روی زیبا، خال و  ابرو را، فراوان دیده ام
حضرت معشوقه ی من، دلبخواهی دیگر است
من، پلنگی خسته ام، از کوه ها و از غرور
در شب دنیا، امید من، به ماهی دیگر است
ماه من، بانو زلیخایی، مقیم مصر نیست
گرگ من، درنده، راه من، به چاهی دیگر است
رفته ام، تا انتهای جاده های انتظار
مقصد من، عشق من، پایان راهی دیگر است
"درد دل کردن، برای چشم ظاهر بین، خطاست
آنچه، با آیینه خواهم گفت، آهی دیگر است"*
*صائب
ابری
هجدهم دی  ۱۳۹۷
"ابری‌ام! چندان که، باران هم، سبکبارم نکرد
غرق، در خواب تو بودم، مرگ، بیدارم نکرد"*
آن چنان، محو نگاهت، بودم و مات لبت
ضربه های کاری اغیار، هوشیارم نکرد
وای، از چشمان زیبای فسونکار شما
غیر ناز و عشوه، در هنگام دیدارم، نکرد
از که نالم؟ از تو؟ از خود؟ از تمام روزگار؟
این جهان که، یاری با، این قلب بیمارم نکرد؟
هیچ کس، دست مرا، در این جهان نا مراد
لحظه ای نگرفت، با مهرش، بدهکارم نکرد
من، پر از بغضم، پر از اندوه، من، بارانی ام
ابری‌ام! چندان که، باران هم، سبکبارم نکرد
*علی مقیمی
نپرس
هجدهم دی  ۱۳۹۷
"نپرس، حال مرا، تا غزل به لب دارم
خودت بفهم، که حالم، بد است و تب دارم"*
من، از تو، ناز نگاه تو را، غرورم را
من، از تو، زندگی ام را، تو را، طلب دارم
تو، گرم، مثل سر ظهر تیرِ اهوازی
و من، هنوز، هوای کمی رطب دارم
تو، مثل تکه ای از پنبه، با لطافتی و...
از اینکه، این همه دل سنگی، صد عجب دارم
میان زلف سیاه تو، قلب من، جاماند
ستاره ای، که نشسته، به قلب شب دارم
به عشق ماه رخت، زلف چون شبت، امشب
دوباره، تا به سحر، صد غزل، به لب دارم
*نجمه زارع
تشبیه
هجدهم دی  ۱۳۹۷
"امشب، تورا، زمستی، تشبیه ماه کردم
تو،خوبتر، زماهی، من، اشتباه کردم"*
محبوبِ یوسف دل، بودی و دور، اما...
تا دل، عزیز باشد، عمرم تباه کردم
یعقوبم و همیشه، تسلیم عشق بودم
با عشق، یوسفم را، تقدیم چاه کردم
دل رفت و شد عزیزت، من، ماندم و غم دل
گیجم، ثواب کردم، یا که گناه کردم؟
مانند هرچه شاعر، با عشق ماه رویت
صدها غزل نوشتم، کاغذ سیاه کردم
در شعرهایم، امشب، نقشی کشیدم از تو
زیبا کشیدم و با، لذت نگاه کردم
بر کوهی از غرورم، همچون پلنگ زخمی
امشب، تورا، زمستی، تشبیه ماه کردم
*فروغی بسطامی
عیبی نداره
هجدهم دی  ۱۳۹۷
"گر این دل  ما، رو به جنون شد، شده باشد
از دایره ی حال، برون شد، شده باشد"؟
وقتی، که ندیده ست، جمال تو و خالت
این دیده، اگر چشمه ی خون شد، شده باشد
پیش تو، گدایی، شده شاهی به دو عالم
قلبم، در این خانه، زبون شد؟ شده باشد
آب از سر من، رد شده، من، غرق جنونم
دیوانگی ام، هرچه فزون شد، شده باشد
گور پدر شاعری و قافیه و وزن
حرف غزلم «قدری بمون» شد، شده باشد
فرهادم و شیرین شده ای، حضرت لیلا!
گر این دل  ما، رو به جنون شد، شده باشد
سرگشته
هفدهم دی  ۱۳۹۷
من، در مکانی بی زمان، گیجم پس از تو
جا مانده ام، افسرده جان، گیجم پس از تو
کی رفته ای، از پیش من؟ حالا کجایی؟
در این خلا، در لامکان، گیجم پس از تو
آن سرو آزادی، که دیدی، خم شد از غم
من، با قدی همچون کمان، گیجم پس از تو
بلبل، ولی بی گل، خموشم، لال لالم
با مُهری از غم، بر دهان، گیجم پس از تو
در این کویر خشک و سوزان غم و درد
شد، راز پنهانم عیان، گیجم پس از تو
هر گوشه ی دنیا، زمانی دارد از خود
من، در مکانی بی زمان، گیجم پس از تو
تنهای منتظر
هفدهم دی  ۱۳۹۷
دیوار سرد و چشم خیس و شانه ی من
در تب نشسته، یک نفر، در خانه ی من
دور از تو و نزدیک غمها، مانده تنها
یک منتظر، یعنی: دل دیوانه ی من
در انتهای جاده ی تنهایی و غم
دور از نگاه تو ... گل دردانه ی من.....
صدها غزل، صدها ترانه، گفتم و تو
من را، رها کردی، شدی، بیگانه ی من
تو رفتی و بی من، خوشی و مانده اینجا
دیوار سرد و چشم خیس و شانه ی من
ندیده شده
هفدهم دی  ۱۳۹۷
"یعنی، مرا ندیده گرفتی و رد شدی؟
بانو! تو کی «ندیده گرفتن» بلد شدی؟"*
ماهی و من پلنگ، پریدی ز دست من
سر منشا تلاطم و صد جزر و مد شدی
من، رود پر تلاطمِ از عشق، گشتم و...
در این مسیر، مانع من، مثل سد شدی
از تو، بعید بود، چنین بی وفا شدن
اقرار کن، بگو، که چرا باز بد شدی؟
من شاکی ام، وَ قاضی دل من، تو: متهم
محکوم، طبق عشق، به حبس ابد شدی
باید، تمام عمر، بمانی به قلب من
آهوی بی قرار! اسیر اسد شدی
افتاده ای، به دام دلِ عاشق خودم
وقتی، مرا ندیده گرفتی و رد شدی
*نوید دانایی هوشیار
پدافند هوایی
هفدهم دی  ۱۳۹۷
فرموده رهبر، اولویت، با دفاع است
ما، پیروان رهبر و مرد دفاعیم
جان بر کفان ارتشِ با اقتدار و
اهل بصیرت، اهل علمیم و شجاعیم
 
امنیت این آسمان، از لطف ایزد
از رهنمود رهبر و از غیرت ماست
در آسمان عشق، شیطان جا ندارد
چشمان دنیا، گرد، از امنیت ماست
 
از جنگ، بیزاریم، اما هر شب و روز
آماده ی رزمیم و بر دشمن سواریم
هرچند، حالا در غلاف صلح هستیم
وقت دفاع از دین و کشور، ذوالفقاریم
 
از نسل بابایی و ستاری و صیاد
هستیم و لطف حق تعالی، یاور ماست
رادارها و موشک ما، وقف صلح است
دشمن، زمینگیر از هراسِ باور ماست
 
از شرق و غرب و بعثی و داعش، نترسیم
در پرتو نور ولایت، رشد کردیم
کفتارها را، همچو شیری، در کمینیم
در اوج قدرت، منتظر بهر نبردیم
 
ای دشمن! ای خفاش! در غارت بمان که
اینجا، شهابی شب شکن، اندر کمین است
چشمان بیدار پدافند هوایی
در خدمت امنیت ایران زمین است
مهربان باش
هفدهم دی  ۱۳۹۷
ندانم، کی، تورا، ای سنگدل! چین از جبین خیزد
و یا کی، دست مهر تو، برون از آستین خیزد
شبیه بره آهویی، میان صیدگاه تو
نشستم منتظر، تا شیر عشقت، از کمین خیزد
خزیده، عشق جانسوز تو در قلب من، آن سان که
سیه ماری، میان نیمه ی شب، بر زمین خیزد
دل زخمی من از عشق، دارد ناله و افغان
و بیرون از دلم، اشعار نغز و آتشین خیزد
چنان می گویم از عشقت، سخن در قلب اشعارم
که از مرد و زن و پیر و جوانها، آفرین خیزد
بزرگی کن، وَ حرفم را، به گوش دل شنو امشب
که آتش، از لبان بنده ات، این کمترین، خیزد
"کمان آسمان ها، نرم شد، ازآتش آهم
ندانم، کی، تورا، ای سنگدل! چین از جبین خیزد"*
*صائب
زیبایی خلقت
هفدهم دی  ۱۳۹۷
"چه دل فریب و خوشایند، آفریده شدی
پر از تبسّم و لبخند، آفریده شدی"*
چه دوری از دل من، در غرور خود، بانو!
بلند، مثل دماوند، آفریده شدی
چه با نمک، وَ چه شیرین! تضاد مطلق من!
تو از نمک پُری؟ یا قند، آفریده شدی؟
شبیه سیب خدا، خوشه های گندم... نه!
ندانمت، به چه مانند، آفریده شدی
رها، ز هر چه که بند است و قید، گویا که....
برای این دل دربند، آفریده شدی
مفاعلن، فعلاتن، چه ابرویی داری
تو، شاه بیت خداوند، آفریده شدی
دم خدای خودم گرم! شاعری کرده
چه دل فریب و خوشایند، آفریده شدی
*خلیل جوادی
سلطان آباد
هفدهم دی  ۱۳۹۷
"شده ایرانمان، مملو ز سلطان"*
چه جمهوری نابی، گشته ایران
ز بس، ما حیله از خود، آفریدیم
شده شاگرد ما، در حیله شیطان
دو سلطان داشت، روزی کل کشور
یکی پروین، یکی شاه خراسان
ولی حالا، شده هشتاد میلیون
و برخی، گفته اند افزون تر از آن
نمودیم انقلاب و شاهمان رفت
شده سلطان، کنون، هر نامسلمان
یکی، سلطان کاغذ، آن یکی، ارز
یکی هم، قیر را، چاپیده پنهان
دم ما گرم! ما، سلطان طنزیم
که بی سلطان، نماند کار دیوان
در این دولتسرا، تنها نداریم
خدای زیپ، با سلطان تنبان
خلاصه، با تلاش کل ملت
شده ایرانمان، مملو ز سلطان
*الهه خدام محمدی
فرافکنی
شانزدهم دی  ۱۳۹۷
"از همان روزی، که یوسف را، به چاه انداختند
جنگ ودعوای زیادی را، به راه انداختند"*
این یکی، از گرگها می گفت، آن، از چاه ها
نابرادرها، پدر، در اشتباه انداختند
عده ای، تقصیر را، بر گردن خوابی عجیب
عده ای، بر گردن بختی سیاه انداختند
از برادرها، حسادت ها، سخنها گفته شد
خویش را، با این سخنها، در گناه انداختند
هیچکس، از نقش بانوی نهان، در مصر عشق...
حرف زد؟ او را، به قصری پر سپاه انداختند
قلب یوسف، در ازل، درگیر مصر و عشق بود
عشق خورشید، از ازل، در قلب ماه انداختند
عشق، تقدیر بزرگ یوسف کنعان شده
از همین رو بود، یوسف را به چاه انداختند
*اردوان هوشمندی
فال سکوت
شانزدهم دی  ۱۳۹۷
یک میز، یک زن، باز هم، فنجان خالی
یک قهوه ی تلخ و زنی، با عطر شالی
گلهای خشک یادگار، از عشق ناکام
یک یادگار تلخ، از عشقی خیالی....
اندک امیدی، از وقوع عشق دارد
در این خراب آباد، در این خشکسالی
زن بود و فال قهوه اش: عاشق شدی باز
به به! چه هم آمد، چه تعبیری، چه فالی
«او هم، مرا، از عمق جانش، دوست دارد»
این را، ولی می گفت، با طعمی سوالی
فنجان، سکوت محض بود انگار، این بار
یک میز، یک زن، باز هم، فنجان خالی
عادت
شانزدهم دی  ۱۳۹۷
به درختان خیابان تو، عادت دارم
و منم، آنکه به چشمان تو، عادت دارم
آدمم، عاشق سیبم، کمی لبخند بزن
سالها هست، به شیطان تو، عادت دارم
گازی از سیب، دو تا دانه ی گندم، کافی ست
من، به رفتن، به بیابان تو، عادت دارم
تو، به عصیان من از روز ازل، دل بستی
و به دعوت، سوی عصیان تو، عادت دارم
پر زدم، همره آدم، به زمین، از جنت
به زمین تو، قسم جان تو! عادت دارم
"جا، برای من گنجشک، زیادست، ولی...
به درختان خیابان تو، عادت دارم"*
*علی اکبر رشیدی
آفرین
شانزدهم دی  ۱۳۹۷
من شاعرم، یک عاشق شاعر، نه دیوانه
از عشق گفتم، صد غزل، در کنج ویرانه
احسنت  باید گفت! به به! آفرین بر من!
بی می سرودم، این چنین، اشعار مستانه
جغرافیای عشق
شانزدهم دی  ۱۳۹۷
خزر، یعنی دو چشم آبی ات
گرگان: لب سرخت
دماوندت بلند آوازه
دشت پیکر تو، تا ابد، زایا
الا، ای آنکه چون ایران
شده تسخیر تو، مشکل ترین، کار جهان من
مرا، در قلب تهرانت
بده جایی
میان جنتی، هم عمر انسان و گناه و سیب
 به قدر یک نفس، آرامشم کافی ست واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 242 تاريخ : دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت: 21:06