بداهه به داغی شهریور

ساخت وبلاگ

آینه

پانزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"هر كس كنار آينه اي غرق صحبت است

تنهاييِ موازيِ ما بي نهايت است"؟

آیینه ی اتاق، مرا من ندیده و

از این همه تو بودن من غرق حیرت است

پرسید پس تو کیستی و چیستی؟ بگو

گفتم کنار دوست چه جای منیت است؟

او معنی جهان من است و تمام من

معنای سجده بر قدم آدمیت است

گفتم وَ گفت تا که شکست آینه. سخنِ...

از محو او شدن، سخن عاشقیت است

آیینه ها همه با شاعران خوش اند

هر كس كنار آينه اي غرق صحبت است

 

 

نشد

پانزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"من و آغوشِ تو اي ماه نه اين بار نشد

دورى و دورم و اين فاصله بسيار ، نشد"*

آمدی؛ رد شدی از کوچه ی ما نیمه شبی

حیف و صد حیف که این واقعه تکرار نشد

نیمه جانی به تنم بعد تو باقی بود و

هیچ کس جز غم عشق تو خریدار نشد

من همانم که غم عالم و آدم خوردم

در جهانی که کسی همدم و غمخوار نشد

و تو آن ماه که از دور به من می تابی

کاش می شد به نگاه تو گرفتار نشد

می کنم باز بغل بر سر کوهی چو پلنگ

من و آغوشِ تو اي ماه نه اين بار نشد

*شيدا مهدی زاده

 

 

 

زندان شاعرها

پانزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

آزادی شاعر؟ قلم باور نخواهد کرد

دنیاکنار شاعر آسان سر نخواهد کرد

شاعر زبان تیز انسانهای آزادست

افکار زیبا را ز ذهنش در نخواهد کرد

چشمی که آنرا جز غم مردان آزاده....

اندوه زندانهای بی در، تر نخواهد کرد

دستان شاعر را زبان عاشقان راد

خواندند و این دستان گلی پرپر نخواهد کرد

می سوزد و می سازد این دنیای ویران را

شاعر به غیر خوبی را از بر نخواهد کرد

افسوس! این دنیا شده زندان شاعرها

آزادی شاعر؟ قلم باور نخواهد کرد

 

 

 

سوسوی امید

پانزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"نه فانوسی کنارِ لحظه‌های تارمان مانده

نه دیگر زلف تاکی بر سر دیوارمان مانده"*

رفیقان یک به یک رفتند و حالا در کنار ما

فقط اندوه، این یار گرامی، یارمان مانده

زمانی شاه بودیم و مقیم کاخ شادی ها

ولی حالا فقط ویرانه از دربارمان مانده

زمان سر بلندی هایمان رفت و برای ما

سری بالای یک چوبِ به نام دارمان مانده

گلستان در گلستان گل بهاران بود مارا و

خزان آمد فقط زخم هزاران خارمان مانده

در این سرمای بی پایان امید سبزی و رویش

امید نوبهاری در تن تبدارمان مانده

به سوسوی امید این بهار تازه می مانیم

که فانوسی کنارِ لحظه‌های تارمان مانده

*حامد عسگری

 

 

شیشه های عاشق

چهاردهم شهریور ۱۳۹۷

 

"روی آن شیشه ی تب دار تو را ها کردم

اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم"*

آه من نام تو را در دل خود داشت نهان

تا عیانش کنم این نامه مهیا کردم

بنویسم؟ ننویسم؟ چه کنم با نامت؟

با خودم حرف زدم!شاید و اما کردم

دل به دریا زدم و حرف دلم را گفتم

خویش را پیش تو و جامعه رسوا کردم

با سر انگشت نوشتم سخن عشق تو را

جای تو نام تو را سیر، تماشا کردم

تا دوباره بنویسم کلماتی زیبا

روی آن شیشه ی تب دار تو را ها کردم

*محمد رحمتی

 

 

 

عشق کور و کر

چهاردهم شهریور ۱۳۹۷

 

"کنار بسترم بنشین و دستم را بگیر ای عشق"*

و بعدش زیر گوش من، بگو حالا بمیر ای عشق

مرا در بند زلف او جهان دید و نفهمیدی

که کرده زلف مشکینی مرا عمری اسیر ای عشق

ربود از من دل من را به لبخند و به پیغامی

که بودم خام و بی تدبیر و عمری سر به زیر ای عشق

گدای کوی او گشتم مگر بینم رخ او را

ندیدم روی او اما شدم خورد و خمیر ای عشق

گرفتم جان کف دست و فدایی سرش گشتم

شدم سرباز این لشکر به عشق آن امیر ای عشق

به تیر تیز مژگانش شدم زخمی و می میرم

کنار بسترم بنشین و دستم را بگیر ای عشق

*فاضل نظری

 

 

هنر دلبری

چهاردهم شهریور ۱۳۹۷

 

"چه دلبرانه  ناز را به چشم آفریده ای

به دفتر نگاه من سراب غم کشیده ای"*

تمام هست من شده فدای یک نگاه تو

وسهم من چه شد ز تو؟ ز دست تو کشیده ای

مرا به خلق این جهان فروختی ولی بگو

به جای شاعر خودت چه از جهان خریده ای؟

فدای چشم مست تو جهان و اهل آن بیا

کنارم وببین هرآنچه را ندیده ای

بیا و آخرین دم حیات را نگاه کن

بیا بشنو از لبم به وصف خود قصیده ای

کمی ز ناز چشم خود به این غزل نثار کن

چه دلبرانه  ناز را به چشم آفریده ای

*مهدی عنایتی

 

 

هزاران کاش و افسوس

سیزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

تمام هستی ام را نذر آن دردانه می کردم"*

به طنازی دو زلفش را رها بر شانه ها کرد او

من بی دست و پا ای کاش، مویش شانه می کردم

به جای آنکه انگشتان رود چون شانه در زلفش

قلم برداشت، مشق نام آن جانانه می کردم

چنان مجنون و چون فرهاد عاشق بر تن دنیا

به نقش نام او مشقی خوش و مستانه می کردم

نمی دانم چه شد اما، نوشتم از دو چشم او

خودم را، این جهان را با غزل دیوانه می کردم

نوشتم صد غزل آن شب همه از چشم و ابرویش

تو گویی در غزلها در خیالم خانه می کردک

گذشت آن شب به اشعار و ندیدم روی ماهش را

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

*عیلرضا قزوه

 

 

 

 

رد پایی از تو

سیزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"رد پایت به تن کوچه ی ما جا مانده

خاطراتت به  دل  عاشق  تنها مانده"*

آمدی ، رد شدی و رفتی و در هر قدمت

عاشقی بی سر و پا، شاعری رسوا مانده

هر قدم کشته ای بر جای نهادی در شهر...

از تو و  عشق تو افسانه و غوغا مانده

چشم را بستی و از کوچه گذشتی اما

چشم صد پنجره سوی گذرت وا مانده

روز ما شب شد و تو باز نگشتی، اما

دلخوشی، روزنه ای جانب فردا مانده

می روم تا ته این کوچه همه شب پی تو

رد پایت به تن کوچه ی ما جا مانده

*مهدی عنایتی

 

 

سهم ما

سیزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"آن چه طفل بی ادب بر روی قالی کرده است

در وطن کابینه ی سرکار عالی کرده است "*

پر نموده هر یک از عالی جنابان جیب خود

از برای خویش هریک کسب مالی کرده است

کرده بیت المال را چون مال بیت خویشتن

با همین اموال ملی مان چه حالی کرده است

این یکی با جبر آن یک با سخنهای قشنگ

جیب ما را مثل جارو برقی خالی کرده است

این یکی از خود نموده صنعت و آن دیگری

میل کسب مال، از انواع شالی کرده است

صنعت و معدن که ارث جدشان بود از نخست

جنگل و دریا؟ تمامش را ریالی کرده است

گفتم آخر سهم من از این وطن چیزی نبود؟

گفت مسئولی عجب شیرین سوالی کرده است

ای پسر جان سهم تو در بیت اول آمده:

آن چه طفل بی ادب بر روی قالی کرده است

*ابوالقاسم حالت

 

 

 

 

حماقت خودخواسته

دوازدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"همین ، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم

غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم "*

غلط کردم اگر روزی جوانی کردم و با خود

میان خانه ی ویرانه ی خود دختر آوردم

جوانی کردم و دادم به دستش اختیارم را

نکردم عشق و حالی و بلایی بر سر آوردم

سر وپای مرا با فحش خود رنگی دگر داد و

برای او هزاری های خوش پیکر درآوردم

هزاران ناز بی خود یک طرف زان سو پلیس و گشت

پدر از خویش با این حرکت منکر در آوردم

به لطف حضرت قاضی، گرفتم حکم کارم را

همین ، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم

*حسین جنتی

 

 

 

چه باید بکنم

دوازدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"ﺣﺮﻓﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﺴﺖ ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻦ‌ﺑﺴﺖ ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ بکنم"*

با این دل دیوانه ی شوریده ی مست

وقتی به تو پیوست ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ

افتاده دلم به پیش پایت امشب

با خنجری در دست ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ

فریاد دو چشم تو جهان را برداشت

با عربده ی مست ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ

تو شاهی و من گدای کوی تو شدم

بالا تو و من پست، ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ

من غیرتی ام به اسم زیبای شما

ﺣﺮﻓﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﺴﺖ ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ

*علیرضا آذر

 

 

 

نگاهی دیگر

دوازدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"پشت روز روشنم ، شام سیاهی دیگر است

آنچه آن را کوه خواندم ، پرتگاهی دیگر است"*

من میان شعرهای خود نهان هستم، نهان...

در دل هر بیت شعرم بی پناهی دیگر است

او شبی مهمان چشمم شد، از آن شب تا ابد

حسرت چشمان خیس من، نگاهی دیگر است

باز هم شب، باز هم شعر جدیدی از دلم

باز هم وقت نوشتن از گناهی دیگر است

یک غزل از بوسه ای پنهانی و رازی بزرگ

یک غزل که مطلع آن حرف شاهی دیگر است

آسمان امشب چه زیبا گشته با ماهی قشنگ

حیف که چشمم پی رخسار ماهی دیگر است

ماه من پنهان شده است و تیره شد چشمان من

پشت روز روشنم ، شام سیاهی دیگر است

*فاضل نظری

 

 

 

 

یاد ایام

دوازدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم"*

روزگارانی که در پای نگار نازنین

اندک امیدی به فردا، نیمه جانی داشتم

بلبلی بودم که سرخوش بودم از دیدار گل

چه چهی و فرصت شیرین زبانی داشتم

روزگاری که برای خویش در اشعار ناب

دلبری، یاری، نگاری و جهانی داشتم

همچنان سیمای دلبر روزگار خوشگلی

فرصتی زیبا در ایام جوانی داشتم

پیر شد آن شاعر شوریده و حالا نوشت

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

*رهی معیری

 

 

 

سربازی زنانه

دوازدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"چه ها گردد اگر روزی روَد دختر به سربازی"*

شود گردان سربازی، گروه عشق و طنازی

زری جان یا پری بانو، شود فرمانده ی لشکر

عجب فرمانده ی خوبی، عجب فرمانده ی نازی

به جای واکس پوتینها رژ لب می زند فاطی

به جای طبل خواهد زد یکی وقت رژه سازی

قدم رو؟ این خزه! زشته! پاهام از ریخت می افته

من و باید بذارین تو گروهانهای پروازی

اینا رو نسترن می گفت با یک آواز خوب و ناز

جاتون خالی! چه حالی داد، عجب سازی و آوازی

یونیفرما همه مانتو، جلوباز، هر کدوم رنگی

کی دیگه میره میدون تیر، نمی چسبه تفنگ بازی

ستون پنجم دشمن نداره مشکلی دیگه

آخه با سرباز دختر، نمی مونه دیگه رازی

خلاصه وضع سربازی به هم می ریزه از بنیاد

چه ها گردد اگر روزی روَد دختر به سربازی

*الهه خدام محمدی

 

 

 

 

خواب آشفته

یازدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"بعد عمری که به خواب من بی دل آمد"*

خشمگین، تند، چنان اصغر قاتل آمد

من به پای دل خود آمدم و او با عقل

عاشقش بودم و او غافل و عاقل آمد

شش جهت، پنج حواسم به جمالش بود و

از غم این دل ویران شده غافل آمد

در شب زلف سیاهش دل من گم شده بود

خبری خوش: که جمالش مه کامل آمد

خانه ام باغ گل و چشم دلم روشن شد

که نگارم سر شب جانب منزل آمد

موج اشکم شده جاری و به دریا پیوست

که پری ماهی این بحر به ساحل آمد

حیف و افسوس که ناگاه پیامی بیجا

از خط لعنتی، از سوی ایرانسل آمد

خواب من پاره شد و یار به منزل نرسید

بعد عمری که به خواب من بی دل آمد

*کلیم کاشانی

 

 

 

آرزوی مرگ

یازدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"خلاصه تر بکن ای مرگ داستانم را

که خسته تر نکنم گوشِ دوستانم را"*

بکِش به دار و بکُش شاعر غزلگو را

ببند با لحد سردی این دهانم را

جهان عاقل و این شاعری که عاشق شد؟

بدوز مثل همیشه، به غم لبانم را

به شهر عشق کسی جز من خراب نبود؟

شنیده گوش کسی در جهان، اذانم را؟

اسیر دست غم و بی کسم در این دنیا

شکسته غصه ی این قصه استخوانم را

که هیچ جز غزل و عشق در دکانم نیست

بسوز دفتر شعر مرا، دکانم را

نبود مشتری در این جهان سرود مرا

خلاصه تر بکن ای مرگ داستانم را

*محمدعلی بهمنی

 

 

 

خودکشی

دهم شهریور ۱۳۹۷

 

اینجا ته دنیاست، سقف خانه ی ماست

این هم وداعی با دل دیوانه ی ماست

چایی سرد و قلب سرد و نا امیدی

بار غم سنگینی روی شانه ی ماست

باید بپرم، تا بمیرم، تا بمانی

این راه حل آخر و رندانه ی ماست

دیگر نمی خواهم که در دنیا بمانم

دنیا رفیق هرکس و بیگانه ی ماست

بی بال باید تا خیابان را بپرم

اینجا ته دنیاست، سقف خانه ی ماست

 

 

 

دل داده

نهم شهریور ۱۳۹۷

 

"همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم

غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم "*

من بی سر وَ بی پا را، چه با شعر و غزل گفتن

که درد و غصه هایم را، به صد دفتر در آوردم

گدای بی سر و پا و شهنشاه همه عالم؟

هزار الماس در پایش، ز چشم تر در آوردم

نوشتم آن چنان از او و خط و خال و ابرویش

که فریاد از جهان و مردمان یک سر در آوردم

مسلمانان دل من را ربوده دلبری کافر

دلم را خود شبی در کیش این کافر در آوردم

خودم دل دادم و حالا شدم بی دل ترین مومن

خدایا من چرا سر از چنین منکر در آوردم؟

منم آن بلبل بی دل که محبوس دل خویشم

به عشق روی گل از این قفس ها سر در آوردم

*حسین جنتی

 

 

 

 

بارانی

نهم شهریور ۱۳۹۷

 

"باران اگر چه اتفاقی سبز و رویایی ست

سهم‌ من از  این چتر رنگارنگ تنهایی ست"*

آتش ز چشمان تو بر جان جهان بارید

من سوختم، سهم من از این چشم رسوایی ست

چشمان تو مجموعه ای از آتش و سبزی

چشمان من معنای رسوایی و شیدایی ست

افسونگرت خواندند و من می دانم این را که

این اسم عجب اسم قشنگ و با مسمایی ست

قامت قیامت! عشق من! بانوی رویاها!

روز قیامت از برایم وقتی می آیی ست

تو وقتی می آیی دو چشمم خیس باران است

باران می آید از دو چشمانی که دریایی ست

من زیر باران دو چشمم عاشقت گشتم

باران از این رو اتفاقی سبز و رویایی ست

*فرزاد فتحی

 

 

 

آوار عشق

نهم شهریور ۱۳۹۷

 

"دارد خراب میشود این عشق روی من

داری جوانه می زنی آرام توی من"*

دارم به چشمهای تو معتاد می شوم

یا جای چشم توست وَ یا آبروی من

این چشمهای سبز.... چرا مست می کند؟

سبزینه بسته جام می من، سبوی من

این باده های سبز عجیب است، می خورم...

با چشمها و سوخته با آن گلوی من

مَـ مَـ مَـ من تُـ تُـ تو، زبانم گرفته است؟

یا مست کرده ام؟ چه شده گفتگوی من؟

سنگین شدم من و افتاده ام به خاک

دارد خراب میشود این عشق روی من

*ابراهیم باقری حمیدآیازیللی

 

 

معرفی

هشتم شهریور ۱۳۹۷

 

با نام خدا عمادی اهل ادبم

از هر طرفی دویده ام، در عقبم

از بوسه ولب ز بنده پرسش نکنید

من مهر سکوت خورده بر روی لبم

 

 

 

قله اسلام

هشتم شهریور ۱۳۹۷

 

اسلام، بدون عشق حیدر، خام است

بی مغزِ ولایت علی، یک نام است

هرچند، عظیم است وعزیز است حرا

گودال غدیر، قله ی اسلام است

 

 

دل تنگم

هشتم شهریور ۱۳۹۷

 

"دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی

که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی "*

سالها راز نگاه تو اسیرم کرده

کاشکی با لب خود حل معما بشوی

من همه شب به خدا درد دلم را گفتم

تو کجایی که جوابی به دعاها بشوی

ای فدای تو و لبخند تو عالم، برگرد

تا که امید به قلب همه دنیا بشوی

شاعرم، تا سحر از عشق غزل می گویم

تا مگر صبح رفیق من شیدا بشوی

تا که شاید به غزل دل ببرم از تو عزیز

تا که شاید شبی همدرد دل ما بشوی

سالها دوری و از غصه ی من آگاهی

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی

*احسان نصری

 

 

 

وصف حیدر

هشتم شهریور ۱۳۹۷

 

حک گشته در مسیر خدا، رد پای تو

عرش خداست گوشه ی صحن و سرای تو

حق با علی ست، حق مجسم تویی علی

یعنی که ماسوا ست هرکن شده ماسوای تو

«لولاک» یعنی اینکه خداوند، این جهان

کرده بنا، به حرمت لطف و صفای تو

عید الغدیر، افضل اعیاد امتی

احمد نموده وقف خودش را برای تو

روح پیمبری تو و شیر خدا تویی

پس خوش به حال هرکه شده آشنای تو

گشتی فنای راه خداوند یاعلی

شد آشکار در حرکاتت خدای تو

"احمد به عرش رفت و شما را نظاره کرد

با او سخن بگفته  خدا با صدای تو" *

*مجتبی کریم پور

 

 

 

دلبر بی ادب

هفتم شهریور ۱۳۹۷

 

"گفتم شده ای تو لیلی و من مجنون

از غصه ی تو دلم شده کاسه ی خون"*

لبخند زد و موبایل خود را برداشت

گفت یا 110 وَ یا بفر ما بیرون

گفتم که چرا مرا ز خود می رانی؟

فرمود که چون نمی پسندم میمون!

گفتم که ادب نداری زیبا رخ من؟

ای صاحب آن لب و دهان گلگون؟

من عاشق و شاعرم، ز اهل ادبم

کردم به هنرمندی جهان را مفتون

من را به جفا و فحش خود می رانی؟

من گر بروم شوی جنابت مغبون

گفتا که چرا ادب فراوان دارم

اما نه برای تو گدای مجنون

*خلیل جوادی

 

 

 

بیا نفسم باش

هفتم شهریور ۱۳۹۷

 

"ترسم این است نیایی، نفسم تنگ شود"*

یا بیایی، سر تو، در دل من جنگ شود

بودنت: جنگ، نبود تو: نفس تنگی من

چه توان کرد؟ جهان با تو هماهنگ شود؟

کاش می شد که جهان رنگ تو باشد گل من

دشتها سبز، چنان دامنی خوشرنگ شود

سبزی و سرخ و طلایی، ز لبت، چشمانت

از دو گیسوی تو، تزریق به فرهنگ شود

خنده از جام لبت رود شود، پخش شود

تا جهان مست لبان تو، خوش آهنگ شود

پای هرکس که ندارد سر همراهی تو

نشکند، پای دلش سنگ شود، لنگ شود

بگذریم از سخن کاش و ولیکن، تو خوشی؟

خوبی عشقم؟ نکند قلب تو از سنگ شود

بی من و شعر من آن گوشه ی دنیا..... برگرد

می خوری پا اگر اینجا یکی دلتنگ شود

گور بابای دل من، نفسم! درکم کن

ترسم این است نیایی، نفسم تنگ شود

*علی نیاکوئی لنگرودی

 

 

 

وقت دلتنگی

هفتم شهریور ۱۳۹۷

 

وقتی شبیه بغض، گلوگیر می‌شوی

هی اخم می کنی تو و دلگیر می شوی

وقتی که از من، این من دلداده ی خودت

مثل بقیه، مثل خودم، سیر می شوی

شبها که در هزار هزاران ستاره و....

ماه تمام، زاده و تکثیر می شوی

یا آن زمان که خنده به لب می نویسی این...

یک جمله را: که حیف! چرا پیر می شوی؟

ای سرو سر بلند، همان لحظه، ناگهان

بر قلب داغ دیده ی من تیر می شوی

"می‌روید از کویر گلویم، گُلی کبود

وقتی شبیه بغض، گلوگیر می‌شوی"*

*یداله گودرزی

 

 

 

 

شبهای بی تو

ششم شهریور ۱۳۹۷

 

"بی تو در خلوت خود شب همه شب بیدارم

آه ای خفته که من چشم به راهت دارم"*

خواب تو خوش، شبت آرام، دل شاد، بخو‌اب

من غمم بیش، که من عاشقم و غمخوارم

چشمهای تو همین سبز پر از فتنه، چرا

عشوه کم می کند این تیره ی شب در کارم

از لب چشمه ی چشمان تو عالم سیراب

من ولی تشنه لبی منتظر دیدارم

چشمکی از تو برای من بی دل کافی ست

می برد تا ته دنیا دلم و افکارم

قیمتش چند؟ دل و جان بدهم می خندی؟

دست من خالی ولی مشتری بازارم

می کنی ناز و در این خلوت شب نیست مرا

همدمی غیر دوات و قلم و اشعارم

تا دم صبح برای تو غزل می گویم

بی تو در خلوت خود شب همه شب بیدارم

*یدالله گودرزی

 

 

 

 

ماه من

ششم شهریور ۱۳۹۷

 

"چه شب های قشنگی ماه من داشت

حریر نقره ای هر شب به تن داشت"*

خودش گل بود و من هم باغبانش

ولی یک شاخه ی گل در دهن داشت

برای دل ربودن از زن و مرد

به روی خویش چشمی راهزن داشت

میان چشم سبزش عکسم افتاد

عجب پروانه ای او در چمن داشت

زلیخا بود و یوسف وش به هرسو

هزاران کشته مرده، مرد و زن داشت

ستاره بود اشک چشمهایم

چه شب های قشنگی ماه من داشت

*معین بروجردی

 

 

 

 

گشنه

ششم شهریور ۱۳۹۷

 

از صبح تا شب می خوری، سیری نداری؟

جز با غذای چرب درگیری نداری؟

با این شکم با اشتهای صاف صافت

می ترکی آخر روزی و پیری نداری

 

 

زندگی بی حاصل

ششم شهریور ۱۳۹۷

 

"مرورِ خاطره کردم درآن بسی غم بود

تمامِ هستیِ من یک قصیده ماتم بود"*

هجوم غصه و غم بر دلم نمی دانی

چقدر با عظمت، دائم و منظم بود

نپرس حال دلم را، نپرس از عمرم

اگر که ساده بگویم، چنان محرم بود

تمام حاضل من در زمانه ی پر غم

دو دست خالی و این دیده های پر نم بود

تو را ندیده دو دیده ولی دلم می گفت

زمان برای رسیدن به دلبرم کم بود

به لحظه احظه ی عمرم تمام روز و شبم

دلم پی تو دوید و نتیجه مبهم بود

نشستم آخر راه و نفس نفس زدم و

مرورِ خاطره کردم درآن فقط غم بود

*تقی فکورزاده

 

 

 

 

برای خودت

ششم شهریور ۱۳۹۷

 

"نشاندمت به دل مبتلا , سرای خودت

که همجوار شوی با من , آشنای خودت "*

ولی نماندی و رفتی، ولی شکستی دلم

کشاندی پای جهان را به ماجرای خودت

از این دلی که برای تو خانه ای امن است

گریخته ای و رسیدی به ناکجای خودت

نشسته ای ته خط و خدا خدا داری

امید بسته به آمین یک دعای خودت

برای من که قدم برنداشتی، اما

بیا به سوی دل من، فقط برای خودت

نایست، می کشدت این سکون بی پایان

که می رسی ته قصه، به انتهای خودت

سفر کن از ته قصه به اول این شعر

نشاندمت به دل مبتلا  , سرای خودت

*مهدی عنایتی

 

 

 

 

شب آخر

ششم شهریور ۱۳۹۷

 

"بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست"*

چرا شبم به سرآید؟ چرا سحر گردد

که صبح بی تو برایم به جز ندیدن نیست

سحر بدون تو و گیسوان شبرنگت؟

ستاره های دو چشمت برای چیدن نیست؟

قسم به چشم سیاهت! به ماه روی خوشت

که بی تو در شب من جای آرمیدن نیست

نگو که بی تو بمانم، نگو که بی تو خوشم

که وقت حرف غم و غصه را شنیدن نیست

زمان زمان نشستن کنار دلدار است

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

*سیده تکتم حسینی

 

 

 

 

رود مسافر

پنجم شهریور ۱۳۹۷

 

"تا بپیوندد به دریا، کوه را تنها گذاشت

رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت"*

از دل کوه بلند آمد برون و بر دلش

تا به دلدارش بپیوندد چه آسان پا گذاشت

بر سر آن بود از «الا» حبیبش رد شود

بر سر کوه و خودش، بر هر دو عالم«لا» گذاشت

گرم بود و سرکش و دلداده ی دریای سرد

رفت و خطی از محبت بر تن دنیا گذاشت

آفرین بر رود، این سر گشته ی عاشق ولی

وقت رفتن بر مرام خویشتن اما گذاشت

کند و با خود برد از کوه بزرگ باوقار

سنگها را، پشت سر یک کوه را تنها گذاشت

*فاضل نظری

 

 

 

 

زمان عاشقی

پنجم شهریور ۱۳۹۷

 

"وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید"*

دیدم خدا عاشق شد و از روح شیدای خودش

در چشمهای سبز تو، با عشق مفرط می دمید

بر بوم سیمای شما، مانند نقاشان چین

دیدم که لبخند تو را، ناز شما را می کشید

بعدش خودش ناز تو را، لبخند زیبای تو را

با منت و نرخ خودت، چون مشتری ها نی خرید

تا بشنود حرف از لبت جبریل دنبال سرت

طفل دبستانی شد و پای پیاده می دوید

نازل شد از چشمان تو، عشق جهان دیوانه شد

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

*افشین یداللهی

 

 

 

 

 

تنهایی من

پنجم شهریور ۱۳۹۷

 

"قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست"*

گرچه دل هست ولی دلبر طنازم نیست

محرم راز ندارم به جز از چشمانت

چشم خود بستی و محرم به غم و رازم نیست

تار زلف تو که از روسری بیرون افتاد

دست من بسته شد و ولوله ی سازم نیست

لب به لبهای تو ... نه قسمت من نیست لبت

پس لبم بسته شد و فرصت آوازم نیست

کاشکی شانه ی تو محرم اشکم می شد

گریه دارم ولی همخانه ی پر نازم نیست

دیگر از من نه غزل می شنوی نه خبری

قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست

*هوشنگ ابتهاج

 

 

 

 

کشور من

چهارم شهریور ۱۳۹۷

 

"تو شهروند منی، شهر عشق من تن توست

قوام کشور من چشم های روشن توست "*

دو چشم روشن تو ماههای زندگی ام

و باغ سبزه و گل، دشتهای دامن توست

دو آبشار طلایی، که جاری از تو شده

بلای جان من عاشق است و گلشن توست

بلای گیسوی تو کاری می دهد دستت

شکن شکن به سر دوش توست، دشمن توست

تن تو جمع نقیضین می شود عشقم

که موم نرمی کنار دل چو آهن توست

خدای شاعر تو در تو صد غزل گفته

که عضو عضو تن تو، تتن تتن تن توست

تن تو مال من و قلب من برای تو شد

تو شهروند منی، شهر عشق من تن توست

*محمد فردی شربیانی

 

 

 

 

سکوت

چهارم شهریور ۱۳۹۷

 

ساکت! مرا در این سکوت ناب بنگر

چیزی نگو، من را میان قاب بنگر

دارم هزاران پرسش از تو از دل خود

من ماهی ام درگیر با قلاب، بنگر

این چشمها، در چشمهایت خیره مانده

از چشمهایم کوچ کرده خواب، بنگر

یک شب بیا و ماه را با من ببین، نه!

در چشمهایم صورت مهتاب بنگر

ای بی مروت! عاشقانه، شاعرانه....

یا لااقل مانند یک ارباب، بنگر

من آسمانی حرف دارم در نگاهم

در چشم من با رمل و اسطرلاب بنگر

بی بوسه، بی حرفی، نگاهم کن عزیزم

ساکت! مرا در این سکوت ناب بنگر

 

 

 

چه می دانی؟

چهارم شهریور ۱۳۹۷

 

تو از این کوچه ی بن بست چه ها می دانی؟!

از غم و غصه ی یک مست چه ها می دانی؟!

از غم آنکه بزرگ است ولی یک نامرد

آمد و گفت به او پست، چه ها می دانی؟!

از چرایی چنین غصه و این رسوایی

که چرا دل به شما بست چه ها می دانی؟!

من همان مست زمین خورده ی رسوا هستم

از من رفته دل از دست چه ها می دانی؟!

از تو دارم گله و پرسشی از حال خودم

پرسش ساده ام این است: چه ها می دانی؟!

در ته کوچه ی بن بست تو من جان دادم

زانکه در کوچه ز خود رست چه ها می دانی؟!

"در دل کوچه ی حسرت دل من آرام است

تو از این کوچه ی بن بست چه ها می دانی؟!"*

*محمد برزگر

 

 

 

 

باغ پاییزی

سوم شهریور ۱۳۹۷

 

"بی تو باغی وسط  همهمه‌ ی پاییزم

خالی‌ام از خود و از حسرتِ تو لبریزم"*

کوه صبرم ولی از حسرت چتر موهات

رودی از اشک به دامان خودم می ریزم

کاش سردار دل من بشوی، من بی تو

می شود زخمی از تیر غمت تبریزم

بی تو اعصاب ندارم، همه را می رانم

بی تو خونریزتر از هیتلر و از چنگیزم

با که؟ با خویش؟ وَ یا با توی محبوب دلم

در نبردی که دوسویش خودمم بستیزم؟

زردم و سردم و مخروبه و بی همراهم

بی تو باغی وسط  همهمه‌ ی پاییزم

*هخا هاشمی

 

 

 

خون دل تاک

سوم شهریور ۱۳۹۷

 

"پیچش تاک از برای تکیه بر دیوار نیست

منشأ مستی که خود در فکر استقرار نیست"*

می خورد خون دل از دست جهان نابکار

پاک تر از خون دل در گیتی دوار نیست

می رود بالا و می پیچد به خود از درد خلق

حال و روزش خوب از این خلق لاکردار نیست

مثل موی یار ، مو می پیچد و دل می برد

این شباهت قابل تردید یا انکار نیست

مستی مخفی میان آب پاک چشم مو

حاصل چیزی به غیر از قصه ی دلدار نیست

خون سرخ تاک، درد ماست، درد عشق یار

می برد مارا به آنجا که به غیر از یار نیست

تکیه گاه غصه ی ما، تاک پیر از غم خمید

پیچش تاک از برای تکیه بر دیوار نیست

*رضا حیدری نیا

 

 

 

داستان تشنگی

دوم شهریور ۱۳۹۷

 

یک نفر رد شد از دل لشکر

مثل تیری که از کمان رسته

آمده از خیامی که در آن

کودکانش به مشک، دلبسته

 

راند تا قلب رود اسبش را

مشتی از آب رود را برداشت

بو کشید آب را.... عجب بویی

بوی زمزم... نه! بوی کوثر داشت

 

آب را ریخت برسر آب و

مشک را پر، از آب جاری کرد

بی هراس از هزارها دشمن

زد دوباره به قلب لشکر، مرد

 

پرچم شاه کربلا دستش

آبروی فرات بر دوشش

فکر و ذکرش: عطش، علی اصغر

از خودش هم شده فراموشش

 

باعلم دست راستش افتاد

دست چپ را فدای مشکش کرد

تیری آمد به سوی چشمانش

خانه در چشم پر ز اشکش کرد

 

بین انبوه تیرها ، تیری

راه گم کرد و مشک را بوسید

چون شهابی عمودی آمد و ماه

بر زمین خورد و اهرمن خندید

 

مادری ضجه زد چه شد پسرم؟

چادر خاکی اش چه بویی داشت

بوی یاسی که آسمانی بود

ماه با خویش گفتگویی داشت

 

سر من روی دامن مادر؟

من کجا؟ مادر حسین کجا؟

ای برادر بیا تماشا کن

خوانده فرزند خود مرا زهرا

 

شاه از خیمه گاه بیرون زد

ماه را دید و قد کمانی شد

مشک وسقا به خاک و خون بودند

قصه ی تشنگی جهانی شد

 

مشکهایی که دستشان خالی ست

دستهایی که اشک می بارید

آسمان تیره بود از تیر و

خون مردی ز مشک می بارید

 

 

 

 

شراب لبهای تو

دوم شهریور ۱۳۹۷

 

"شرابی بر لبت داری که گویا سرخ و جوشان است

لبم یک مست لایعقل  که این شبها پریشان است"*

دو گیسوی طلای تو، شبیه دشتی از گندم

و چشمان شرر ریزت، فسونگر مثل شیطان است

بنازم سیب سرخت را که ممنوع است و شیرین و

نه تنها آدم خاکی، خدا هم عاشق آن است

میان جنت الاعلا هزاران حوری و غلمان

به عشق دیدن روی تو سرمست و غزلخوان است

و من، این عاشق رسوا، تمام شهر می دانند

که هرشب تا سحر از عشق رویت زار و گریان است

میان کوچه های این خراب آباد بی عاشق

دل من تا سحر گریان، دل من سخت حیران است

خمار و بی خبر از خود میان کوچه می گردم

شرابی بر لبت داری که گویا سرخ و جوشان است

*ن قدسی

 

 

 

 

رود اشک

دوم شهریور ۱۳۹۷

 

"دامن از دستم کشیدی،گریه تا دامن دوید

دور شو گفتی ز پیشم، اشک پیش از من دوید"*

من چنان یعقوب کور از هجر یوسف گشته ام

که به سویت روح من از عشق پیراهن دوید

روح من! ای آنکه روح سبز دنیای منی!

رحم کن، باد خزان بعد از تو در گلشن دوید

من بدون تو اسیر دست پاییزم، بیا

در بهشت قلب من بعد از تو اهریمن دوید

دشمن من ، دشمن تو غصه بود و بعد تو

شهر قلبم را گرفت و در دلم دشمن دوید

در زمین عشق تو، در سینه ی بی کینه ام

پیکهای طعنه ی جانسوز مرد و زن دوید

سیل شد اشکم جهانم را خراب از غصه کرد

دامن از دستم کشیدی،گریه تا دامن دوید

*ناصح تبریزی

 

 

 

 

یادی از تو

اول شهریور ۱۳۹۷

 

"نام تو چون کوه در قلب زمین جا مانده است

 رفته ای اما هنوز عطر تو اینجا مانده است "*

رفته ای از کوچه ی ما و نرفته یاد تو

در دل این کوچه یاد قد رعنا مانده است

یاد تو در خاطر این کوچه مانده تا ابد

بیستون شد کوچه، رویش عکسی زیبا مانده است

راز اینکه نیستی اما هواخواه تو ایم

پیش ما اهل محل همچون معما مانده است

پنجره در پنجره، بعد از تو در هر خانه ای

یک دهان در اعتراضی بی صدا وا مانده است

ای سفر کرده از اینجا تا به قاف آرزو

نام تو چون کوه در قلب زمین جا مانده است

*محمد فردی شربیانی

 

 

 

 

 

طلبکار از دنیا

اول شهریور ۱۳۹۷

 

"از تمام کوچه ها امشب طلبکارم تو را

هیچ می‌دانی چرا ؟ چون دوست می‌دارم تو را"*

از چه از من می گریزی؟ من چه کردم عشق من؟

غیر از اینکه گرد رخسار تو، پرگارم تو را

کاش که می خواستی تا مال من باشی گلم

این منی که شاعر تو، عاشقی زارم تو را

تو اگر گل باشی من هم باغبانت می شوم

گوشه ی باغ دلم با عشق می کارم تو را

شاعرم، دیوانه ی روی تو و موی تو ام

می گذارم در دل هر بیت اشعارم تو را

من برایت مردم و با خنده از من رد شدی

من که عمری مهربانتر از پرستارم تورا

کوچه های شهر از من دور کردندت وَ من

از تمام کوچه ها امشب طلبکارم تو را

*آرش صحبتی

 

 

 

 

 

ته مانده ی عشق

اول شهریور ۱۳۹۷

 

از عشق شمعی سوخته جاماند و یک آه

نعش پلنگی روی کوه و خنده ی ماه

رقص قلم بر روی کاغذ تصویری شد از

مردی نشسته روی سنگی بر سر چاه

لعنت به دست سرد تقدیری که کرده

مسدود روی مرد قصه راه و بی راه

ای کاش که می شد جهان از غصه ی مرد

از قصه ی این عشق بی فرجام آگاه

ای کاش می شد تا که بنویسم دوباره

من سرنوشتش را، کنار یار دلخواه

افسوس که تقدیر در دست ما نیست

از عشق شمعی سوخته جاماند و یک آه

 

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 140 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 9:03