با آبانی که رفت

ساخت وبلاگ
 

آرزو
سی ام آبان ۱۳۹۷

"بنمای رخ که باغ وگلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست"*
یک شب ز راه لطف بیا خانه ی دلم
الطاف بیشمار ز سلطانم آرزوست
آراستم به شعر و غزل بزم عشق را
آماده گشته قلبم و مهمانم آرزوست
حوای من ، بیا و برایم غزل بخوان
دلدار اهل شعر و پریشانم آرزوست
من آدمم، که دربدر عشق سیب شد
یک سیب سرخ دیگر و شیطانم آرزوست
آغوش توست جنت الاعلای عشق من
بنمای رخ که باغ وگلستانم آرزوست
*مولوی

 

غم او
سی ام آبان ۱۳۹۷

گویا غم هر جایی او خانه ندارد
یا خانه به جز این دل دیوانه ندارد
ممنون غم اویم و مدیون مرامش
صد حیف، خودش لطف کریمانه ندارد
اندازه ی یک ابر پر از اشکم و افسوس
تا سر بنهم، گریه کنم، شانه ندارد
در اوج خمارم ولی این قلب هوسباز
جز لعل لبش میل به پیمانه ندارد
او قصد شکار دل زارم نکند هیچ؟
از گیسو کمند ، خال، چنان دانه ندارد؟
دلدار عزیز است و غمش گنج بزرگی ست
جا گنج غمش جز دل ویرانه ندارد
"هر دم به دلم می کند از بوالهوسی جای
گویا غم هر جایی او خانه ندارد "*
*طالب آملی

 

جدایی
سی ام آبان ۱۳۹۷

"به صرف سر زدن چند اشتباه از هم
جدا شدیم به آسانی دو راه از هم"*
جدا شدیم و به جا ماند بعد رفتنمان
هزار خاطره از لذت گناه از هم
گناه خنده و شادی، گناه دل دادن
و بردن دل عاشق به یک نگاه از هم
گناه آنکه غزلهایمان، نوشته لبان
گرفته بوسه میان شب سیاه از هم
هنوز مزه ی آن بوسه هاست بر لبمان
و شوق بوسه ی نابی به بین راه از هم
چه فایده که خدا خواست تا جدا بشویم
به صرف سر زدن چند اشتباه از هم
*حمید رضا حامدی

 

بی تو
بیست و نهم آبان ۱۳۹۷

"بی تو سنگم که فقط میل به یک جا دارد
هوس بوسه زدن برلب دریا دارد"*
من، تو ام، یک توی تکثیر شده در یک قلب
که فقط ارزش از آن قامت رعنا دارد
عکس تو، هستم و خرسند به اینم بانو
که نشانی ز تو، ای دلبر زیبا دارم
کیستم؟ کیستی ای گم شده در من؟ بانو!
پاسخش چیست که صدگونه معما دارم
راه من دامنه ی کوه غرور است فقط
که مکان بر سر این منصب بالا دارم
من پلنگی شده ام عاشق یک ماه ولی
بی تو سنگم که فقط میل به یک جا دارد
*محمدابراهیم پژوهش(صابر)

 

جدا از خود
بیست و نهم آبان ۱۳۹۷

"ببین چگونه مرا از خودم جدا کردند
غریبه ها که مرا با تو آشنا کردند"*
مرا جدا ز خودم کرده اند و تو دوری
اگر چه لطف نمودند، صد جفا کردند
به شعر خویش مرا عاشق دو چشم و لبت
نموده اند و به عشق تو مبتلا کردند
منی که ساده ی ساده مسافری بودم
اسیر عشق تو معشوقه ی بلا کردند
اگرچه ظلم شده بر دل من مسکین
چه خوب شد که چنین حرکت خطا کردند
بیا و دست دلم را بگیر و یارم باش
به عشق روی تو من را ز خود جدا کردند
*بهروز یاسمی

 

راه عشق
بیست و نهم آبان ۱۳۹۷

از پله های عشق وقتی می روی بالا
پشت سرت ویرانه تر باشد اگر بهتر
بشکن تمام پله ها را عاشق صادق
بسته اگر گردید این راه گذر، بهتر

بالا برو ، بالا به سوی عرش عشق او
برگشت در راهت، سقوط است و هبوط انسان!
بگذار تنها باشی آن بالا، کنار دوست
از نردبان بگذر و بگذر از سقوط انسان!

پشت سرت حتی بهشت حق اگر باشد
بی او جهنم می شود، پس دل بکن از آن
از پله ها بالا برو بی فکر برگشتن
بشکن خودت را هم ، گذر کن از سر و از جان

دیوانگی شرط است در دلدادگی، آری
همپای دل دیوانه تر باشد اگر بهتر
از پله های عشق وقتی می روی بالا
پشت سرت ویرانه تر باشد اگر بهتر

 

تصویر خیال تو
بیست و نهم آبان ۱۳۹۷

"تصویر خیال تو اگر قاب نمی شد
در کوچه ی دل صحبت مهتاب نمی شد"*
از برکت عشق است که ما شاه جهانیم
بی مرحمتش هیچکس ارباب نمی شد
ما شاه جهانیم و گدای کرم تو
بی لطف شما هیچ غزل، ناب نمی شد
بیداری چشمم همه شب، زیر سر توست
جز با نگهی مست که بی خواب نمی شد
شاعر که به غیر از غزلی تازه ندارد
ای کاش چنین بی دل و بی تاب نمی شد
ای کاش که تو بودی و من پیش تو بودم
تصویر خیالیّ تو در قاب نمی شد
*مهدی اسدی

 

خمار
بیست و نهم آبان ۱۳۹۷

کنون چه چاره کنم محنتِ خمارِ تو را؟
غم نبودن تو، دوری از بهار تو را؟
کجای این شب تیره تو را به بر دارد؟
که منع کرده فلک از دلم کنار تو را؟
تو نیستی به کنار من و دلم دارد
امید دیدنت و وعده و قرار تو را
امید آمدنت، آرزوی دیدارت
و درک لذت بودن در انتظار تو را....
کسی به جان و دلش درک می کند که شبی
چشیده لذت و شیرینیّ جوار تو را
"شدی شراب و شدم مستِ بوسه‌ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنتِ خمارِ تو را...؟"*
*سیمین بهبهانی

 

انتظار
بیست و هشتم آبان ۱۳۹۷

از مرگ بدتر است یک ساعت انتظار
این را بپرس از این قلب بی قرار
از فاصله نگو، چیزی به پیش من
دور از دلم نشو، ای فصل نوبهار
پاییز درد را سهم دلم نکن
زردم نکن گلم، بر قلب من ببار
یک بمب ساعتی دارم به سینه ام
ترکم اگر کنی... یک.. دو...سه .... انفجار
یک مرد درد را بر دوش می کشد
اما مرا نکن در گیر انتحار
پیشم بمان که من دیوانه ی تو ام

 

شیطنت
بیست و هشتم آبان ۱۳۹۷

"از آن روزی که شلوارش دو تا شد"*
همان روزی که رند و ناقلا شد
همان روزی که حاجی، باکراوات
رفیق دختری رند و بلا شد
دلش را داد دست دختری ناز
به ویروس محبت مبتلا شد
سراغ شیخ و صیغه رفت و بعدش
ز خانه، همسر قبلی رها شد
نمی دانم چه شد که بی اجازه
مسافر، راهی سوی کربلا شد
و شادان شنبه آمد سوی خانه
و می فرمود حاجاتم روا شد
زنش خندید، دید و باز خندید
مخم درگیر با این ماجرا شد
که دستش رو شده اما زن او
نمی گرید؟ خداوندا! چرا شد؟
و رندی گفت او مهریه دارد
و حل این ماجرا این قصه ها شد
و زندان انتهای ماجرا بود
برای آنکه شلوارش دو تا شد
*الهه خدام محمدی

 

دنبال عشق
بیست و هشتم آبان ۱۳۹۷

"قطعه قطعه پرسیدم شهر مومیایی را
هیچ کس نمی دانست نرخ آشنایی را"*
کار من رسید آنجا که سراغ عشقم را
ازغریبه می گیرم، اوج بی نوایی را...
در همین غزل گفتم تا بفهمی دردم چیست
درد شاعری تنها، شاعری فدایی را
گرچه بی تو بی چیزم گرچه بی تو بدبختم
شعر من نمی فهمد معنی گدایی را
من گدا نخواهم شد پادشاه شعرم شو
خود بده بده دست من، گیسوی طلایی را
یوسفی شدم حالا دل بریده از کنعان
مانده مصر و می گردد، شهر بی وفایی را
در پی زلیخایی که عزیز قلبم شد
قطعه قطعه پرسیدم شهر مومیایی را
*حسن دلبری

 

غمگین مثل مرداب
بیست و هشتم آبان ۱۳۹۷

"مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچکس باور نداشت"*
مثل آن زیبا عروسی که میان حجله اش
خنده بر لب داشت اما بی نوا مادر نداشت
یا زن تنهای پیری که هزاران درد داشت
حیف که شوهر، برادر، خواهر و دختر نداشت
هیچ کس این دردها را درک خواهد کرد؟ نه!
چیزی از مردن به جانت دردها کمتر نداشت
قسمت من غصه های این جهان تیره بود
دست تقدیرم برایم هدیه ای بهتر نداشت
من همان مَردم که شاعر بود و طبع خسته اش
مرثیه می گفت و قصد قالبی دیگر نداشت
شاعری که در خودش می مرد هر روز و شبش
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
*قیصر امین پور

 

اشتباه شاعرانه
بیست و هشتم آبان ۱۳۹۷

"آرزویم بود و با خلقی بیانش کرده ام
وای بر من آرزوی دیگرانش کرده ام"*
در غزلهایم نوشتم از دوچشم و گیسویش
شعر را با یاد او رنگین کمانش کرده ام
او که راز مخفی من بود را با یک غزل
از دلم بیرون کشیدم، خود عیانش کرده ام
عشق یک راز هزاران ساله ی دیرینه بود
من جوانی کردم و اینسان جوانش کرده ام
در جهانی که کسی جز من پی عشقی نبود
با خطای خویشتن ورد زبانش کرده ام
من اگرچه ظاهرا خندان و شادابم عزیز!
دردها دارم ولی در دل نهانش کرده ام
ای دو صد لعنت به من، بر شعر، بر دیوانگی
آرزویم بود و با خلقی بیانش کرده ام
*سجاد سامانی

 

قرار قدیمی
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

یادت می آید؟ کودکی، بازی، فرار ما
زیر درخت پیر ده، قول و قرار ما
عهد دو دلداده، دو کودک، ساده ی ساده
فردا همینجا..... تا رسیدن انتظار ما
ما قد کشیدیم و زمانی خسته یا بیمار
پای درخت پیر طی شد هر بهار ما
حالا جدا شد راه ما از هم مسافر جان
حالا نهان شد روی تو در شام تار ما
زیر درخت پیر خوابیدی به زیر خاک
بی تو ندارد اعتباری کار و بار ما
طاقت ندارم، مرگ را باید بیابم تا...
من را بیارد پیشت و باشی کنار ما
من بر سر قول خودم هستم وَ می میرم
یادت می آید؟ کودکی، بازی، قرار ما

 

تماس ناموفق
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

یک بوق ممتد، آن طرف دیگر کسی نیست
گوشی که افتاد از توی دستش، دلم ریخت
بیچاره عاشق، ارتباطش قطع گردید
حال و هوای شهر و شاعرها به هم ریخت

یک مثنوی در وصف حال مرد عاشق
صدها غزل از بی وفایی ها سرودند
لعنت به زنها، بی وفاها، این دو رویی
آگاه از این ماجرا اما نبودند

یک شهر اشک مرد را دید و غزل گفت
تنهایی زن، آن سوی گوشی نهان بود
انگار که این ماجرای تلخ امروز
یک جور پرسش یا به نوعی امتحان بود

از غصه های آن سوی خط، از غم زن
از زن کسی پرسید دردش را؟ نپرسید
یک عمر اشک و آه، آن سو منتظر بود
اما کسی جز حال مردش را نپرسید

زن آخرین حرف دلش را گفت و با تیغ
خطی به روی غصه های کهنه اش زد
ساکت شد و مثل همیشه بی صدا ماند
تا مرد خوش باشد میان عالم بد

از پشت گوشی، بوسه ی آخر، خدا حا.....
زن رفت و دنیای غزلها را به هم ریخت
یک بوق ممتد، آن طرف دیگر کسی نیست
گوشی که افتاد از توی دستش، دلم ریخت

 

سه عاشق
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

"هر سه بی همنفس و خسته دل و تنهاییم
من و این کوچه و باران چه به هم می‌آییم"*
هر سه از داغ نبودت پرِ از فریاد و....
از غمت نعره زنان، پیش همه رسواییم
در شبی مثل سر زلف تو حیرانیم و....
منتظر تا که بیایی، به امید اینجاییم
کوچه می گفت چرا رفت؟ بگو برگردد
باورش نیست مگر اینکه به او شیداییم؟
باز هم اشک من و بارش باران.... یعنی
کوچه را شسته غقط منتظر فرداییم
نیستی، اشک شده همدم تنهایی ما
هر سه بی ‌همنفس و خسته دل و تنهاییم
*فرامرز عرب عامری

 

نقد پذیر
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷
تقدیم به ایمان مرصعی

شاعر شده ای که ما بخندیم ایمان
اصلا به تو چه که چند چندیم ایمان
ما رای تو را گرفته، بالا رفتیم
تا خود دهن تو را ببندیم ایمان

یا

طناز شدی که ما بخندیم خفه
اصلا به تو چه که چند چندیم خفه!
با رای تو رفته ایم بالا، حالا
باید دهن تو را ببندیم، خفه

 

تسبیح واقعی
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

"اما کم و بسیار! چه یک بار چه صد بار
تسبیح تو ای شیخ رسیده است به تکرار"*
بین توی سجاده نشین در دل مسجد
ای شیخ چه فرقی ست مگر با سگ بازار؟
جز ذکر خدا، یاد خدا، حرکت و رفتن
از خود سوی الله؟ بگو شیخ تبه کار
محراب اگر راهی به عرش است، چه خوب ست
گر نیست فقط حفره و قبری ست به دیوار
تا چند فقط سبحه ی صد دانه و تسبیح؟
ای شیخ ریاکار، کمی دست نگهدار
هی زیر لبی ذکر نگو، کار کن ای شیخ
در راه خدا، سنگ نینداز، که بردار
حق نیست نهان در دل مسجد، دل محراب
در کوچه و بازار خدا هست، نه در غار
برگرد از این راه خطا، خدمت مردم
راهی ست که یک راست رود جانب دادار
تسبیح نزن، خدمت مردم کن و خدمت
در راه خدا کوش چه یک بار چه صد بار
*فاضل نظری

 

باید بشود
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

"بيستون هيچ ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و بايد بشود"*
گور بابای همه خلق جهان! عشق منی
هرکسی خواست دلش با من بد، بد بشود
داش آکل می شوم و کوچه قرق خواهم کرد
حق ندارد کسی از کوچه ی تان رد بشود
دیدنت یک سحر از بخت نصیبم شده و....
می نشینم سر راهت که مجدد بشود
من بجز عشق تو کاری ندهم دست دلم
باید این دل به همین کار سرآمد بشود
مومنت هستم و سوگند خدا را دادم
که دلت نرم به عشق من مرتد بشود
نذر کرده ست یکی در دل من، گر تو شبی
همره او بشوی راهی مشهد بشود
مطمئنم که خدا درد مرا می فهمد
چشم تو قسمت من بوده و بايد بشود
*حامد بهاروند

 

مترسک
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

آرام بخواب، دزد ما بیدار است
هشیار تر از کلاغ گندم زار است
بیچاره مترسکی که بر شانه ی او
افتاده ستاره ای و شامش تار است

 

شهرآشوب
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

"دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست"*
آمد به سر کوچه و از شوق جمالش
در کوچه ی ما غلغله و شورشی برپاست
از مرد و زن و پیر و جوان ،موج زند راه
انگار نه انگار که کوچه ست، که دریاست
ما خویش سرودیم ز چشم و خط و خالش
این سیل رقیبان همه از ماست که برماست
از حادثه ها درس نیاموخته قلبم
یک بار دگر یک غزل ناب مهیاست
مفعول و مفاعیل، به رقص آمده خودکار
انگار قلم نیز چو من عاشق و شیداست
این معجزه را جز به ره دوست نبینید
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
*سعدی

 

کدامین....
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟
کدامین ماه می گردد به میل خود فدای تو؟
تمام کوچه های شهر دنبال تو می گردد
و می دانم که دنبال تو می گردد خدای تو
مرا ای کاش بشناسی.....همان مرد سر کوچه
که شعری گفت وقت رد شدنهایت برای تو
همان که بر سر بازار شهرِ بی وفا، گردید...
به پیش مردمان مشهور: یار و آشنای تو
و حالا بی تو در این کوچه ها جان می دهم بانو
که خالی گشته این شهر از تو و حال و هوای تو
"تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم
کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟"*
*یوسفعلی میر شکاک

 

آره یا نه؟
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

به قدر یک غزل با شاعرت سر می‌کنی یا نه؟
و حال شاعرت را خوب و بهتر می‌کنی یا نه؟
به هنگامی که می آید صبا در کوچه آیا تو
می آیی در میان کوچه، محشر می‌کنی یا نه؟
که من وقتی که رفتی بی تو محکوم غم و دردم
نمی دانم که دردم را تو باور می‌کنی یا نه؟
نمی دانم برای من ز عرش چشمهای خود
دو آیه می فرستی و جهان کر می‌کنی یا نه؟
مرا مومن به چشمان خودت ای آیه ی رحمت
و بر هر چیز غیر از خپیش کافر می‌کنی یا نه؟
"بگو ای چشم و ابروی تو مضمون دوبیتی‌ها
به قدر یک غزل با شاعرت سر می‌کنی یا نه؟"*
*قاسم صرافان

 

خدایا! چرا؟
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

"هر که را دیدم نمی دانم چرا دلشاد نیست
یا چرا دنیای اقبال کسی آباد نیست"*
من نمی فهمم چرا در قصه های عاشقی
هیچ شیرینی درآخر قسمت فرهاد نیست
هیچ لیلایی نمی ماند به پای عشق خود
آخرش مجنون صحراگردمان آزاد نیست
آخرین باری که خندیدیم با دلدار خود
آخرین باری که آدم بوده ام در یاد نیست
گو ئیا در ذات این دنیا غم است و غصه ها
ذره ای شادی در این دنیای بی بنیاد نیست
ای خدا! ای خالق انسان و سیب و سرنوشت
خود بگو شادی چرا در این خراب آباد نیست
*محمد دری صفت

 

تنهایی
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

"تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی"*
نمی دانی ولی وقتی دو گیسو می دهی بر باد
شود سهم من از زلف پریشان تو رسوایی
شبیه عطر گیسوی تو در این شهر می پیچد
صدای شعر این شاعر، صدای پای شیدایی
تو بر ایوان خود می رقصی و یک شهر می خندد
و من با اشک می مانم میان دشت تنهایی
شب زلف سیاه مثل یلدای تو سهمم نیست
برای من که تنهایم چه امروزی؟ چه فردایی؟
بیا و از سر رحمت بیا از در درون امشب
چرا نامهربان هستی بدین خوبی و زیبایی؟
*سعدی

 

شعار
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

"فقط دنبال تکرار شعاریم
به غیر از این هنر اصلا نداریم"*
برای هر بدی هر زشت و زیبا
خلاف میل خود، حتما مهاریم
قرار ماست آب و برق مفتی
میان خانه ی خود برقراریم
اگرچه مست و پاتیلیم اما
میان خلق از اهل خماریم
شده ملت شبیه آهو در گل
و ما هم اهل تفریح و شکاریم
چهل سال است با جدیت خویش
بر این مسند بر این ملت سواریم
شعور ما به قدری رفته بالا
فقط دنبال تکرار شعاریم
*سعید مسگرپور

 

برکه ی آیینه
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

آیینه مثل برکه و من مثل ماهی
در موج این برکه من و تصویر آهی
من آن زلیخایم که جای یوسف خود
مانده ست عمری را میان قعر چاهی
انگشت تهمت را خودم سمتم گرفتم
بیزارم ازاین اتهام بی گناهی
پوشیده ام عمری سیاه و از غصه ی خود
وقتی گرفته قلب دنیا را سیاهی
بگذار از آیینه رازت را بپرسم
آیا شدی هرگز به راه عشق راهی؟
پرسیدم و آیینه شد مواج چون اشک
آیینه مثل برکه و من مثل ماهی

 

شب بی تو
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

"باز شب آمد و جانانه به جانم نرسید
جان به لب گشتم و آن جانِ جهانم نرسید"*
مثل دیشب، سخن عشق تو در قلبم ماند
قصه ی عشق تو آخر به زبانم نرسید
من در این مانده ام ای دوست که شیرین لبی ات
از کجا آمده وقتی به لبانم نرسید
واقعا رحم نداری توی اهل انصاف؟
یاری ات از چه به امداد بیانم نرسید
ای که ابروی تو مانند کمانی ست بگو
دستت از چیست به این قد کمانم نرسید
روزها طی شد و من ماندم و یک وعده ی وصل
عمر من طی شد و این عهد و زمانم نرسید
روزی از عمر به پایان خودش آمده و
باز شب آمد و جانانه به جانم نرسید
*حمید

 

‏فرق ما و مردم
بیست و پنجم آبان ۱۳۹۷

"تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست"*
نگاه کن به دلم ،این سیاه رو، امشب
شده ست راهی کوی تو و مسافر توست
مران ز خانه ی خود ، قلب پر گناه مرا
که عاشقت شده این رو سیه، که زائر توست
بیا و گوش دلت را به حرف قلبم ده
که با غزل به درت آمده وَ شاعر توست
گذشته از همه حتی خدای اشعارش
که مومن به دو چشم سیاه و کافر توست
نگو که از چه شده کافر این دل عاشق
که کفر گفتن این بی نوا به خاطر توست
و مثل من به جهان عاشقی نخواهی دید
‏تمام اهل جهان چشمشان به ظاهر توست
*فاضل نظری

 

سرمای غم تو
بیست و چهارم آبان ۱۳۹۷

مانده سرمای غمت بر دل بارانی من
و چه سرد است غزل های زمستانی من
باد می آید و بوی سر زلفت... غائب
هست این باد دلیلی به پریشانی من
گم شدم بر سر بازار؟ نه! تو گم شده ای
شد پریشانی تو موجب حیرانی من
از ازل مهر غم و درد، پریشان حالی
خورده گویا به سر شعر و به پیشانی من
ابر غم باز به روی سر من می بارد
خیس اشک است از آن مصرع پایانی من
"شست باران همه ی کوچه خیابان ها را
پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من "*
*حسین منزوی

 

فصل طلایی
بیست و چهارم آبان ۱۳۹۷

باران و عطر گل، زمان: فصل طلایی
از مدرسه تا خانه، رقص آشنایی
فصل شراب ناب و رقص برگ عاشق
پاییز، یعنی قول دادی که می آیی
باید کلاه خویش را برداشت از سر
تعظیم باید کرد در پیشت، خدایی
قلب من و یک آتش پنهان درونش
یک سیب سرخ از دست تو؟بانو کجایی؟
بی پولم و شاعر، کجایی ماه قلبم
لعنت به این هجران، به رسم بی وفایی
برگرد، پاییز است، قولت یادتان هست؟
باران و عطر گل، زمان: فصل طلایی

 

روز وصل
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

آید آن روز که من زلف تو را می گیرم
در دلت در دل پر مهر تو جا می گیرم
آخر این غزل از چشم تو تصدیقم را
مهر تایید غزل را به خدا می گیرم
هی نگو دل به تو هرگز ندهم، بیچاره
من سمج هستم و آن را ز شما می گیرم
چون خدا گفته به تقدیر که تو عشق منی
پس نپرسید سر راه، چرا می گیرم
دست من منتظر دست تو است ای بانو
یا خودت دست به دستم بده یا می گیرم
"وعده وصل، خدا داده که بعد از سختی
آید آسانی و من زلف تو را می گیرم"*
*سجاد احمدیان

 

می یا تو؟
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

تویی که از نفس افتاده‌ای‌...ترانه نداری
سر ادامه ی این راهِ عاشقانه نداری
منم که بر سر راه تو مانده ام که بیایی
تویی که می روی، با عاشقت میانه نداری
نگاه کن به من خسته دل، به جز من مسکین
کسی برای تغزل در این زمانه نداری
بیا و همره من باش و همدل غزلم شو
نگو که میل تغزل، نگو بهانه نداری
بیا و با سر زلفت بزن به شانه ی شعرم
نگو که قصد زدن یا که تازیانه نداری
دل من است سرای محبت ای مه خوشرو
بیا به خانه ی قلبم، نگو که خانه نداری
"هنوز هم که هنوز است من لبالب عشقم
تویی که از نفس افتاده‌ای‌...ترانه نداری"*
*مهدی فرجی

 

حسن! مواظب باش
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

"حمایت به این بسته‌ها گر کنی
گدا‌‌‌‌‌‌‌ پروری! کاش باور کنی!"*
مبادا که مانند آن دیگری
بخواهی که این خلق را خر کنی
عزیزم! حسن! من همانم که گفت
خطر دارد اینکه بلف در کنی
ببین! ما دگر خسته از بسته ایم
الهی که افکار بهتر کنی
درست است که دوره ی آخر است
اگر فکر فردای دیگر کنی....
به جای چنین کار محمود وار
که آمار را این ور- آن ور کنی...
برو کار کن طبق تدبیر و عقل
که راضی ز خود خلق و داور کنی
که ایرانیان را ز کل جهان
سرآمد کنی از همه سر کنی
*سام البرز

 

دوست داشتنی
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

"چشمِ دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست"*
گیسویش کمند است و تازیانه دارم دوست
من که دست و پایم را گم نموده ام پیشش
مثل کودکی او را ناشیانه دارم دوست
هر شبم غزل شد تا وصف چشم او گفتم
شاعرم که این بزم و این شبانه دارم دوست
موجم و مرام من رفتن است و باید رفت
زیبن سبب چنین بحر بی کرانه دارم دوست
چشمهای او دریا، انتهای آن مبهم
چشمهای مستش را بی بهانه دارم دوست
من که موج خاموشم در شب نگاه او
چشمِ دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست
*سیمین بهبهانی

 

نگاه ویرانگر
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

"به نگاه پر فروغت دل لاله آب کردی
به تبانی بهار و غزل انقلاب کردی"*
مه صورت خودت را، وَ دو چشم آبی ات را
به سیاه چادر خود چه قشنگ قاب کردی
چه بگویم از دو چشمت که خراب عالمم کرد
به فدای چشم مستت که مرا خراب کردی
به خلاف حرف شیخان به سرای من بیا مست
اگر این چنین بیایی به خدا ثواب کردی
همه در گزینش خود پی خوب و بهترینند
به فدای تو شوم من که بد انتخاب کردی
شدم انتخاب چشمت وَ شد آب قلب شعرم
به نگاه پر فروغت دل لاله آب کردی
*مهدی عنایتی

 

جهان بعد از تو
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

شب شد جهان به یاد تو بیدار مانده است
یادت هنوز در دل اشعار مانده است
دیدنت صورتت همه ی شهر و قلب من...
در آرزوی دیدن یکبار مانده است
رفتی تو از مقابلم و بعد رفتنت
از بهر گریه شانه ی دیوار مانده است
گیسو کمند شعر من ای ماه منظرم
تو نیستی و چشم دلم تار مانده است
بانوی مصر، کاش زلیخای من شوی
یوسف هنوز بر سر بازار مانده است
خوابیده ای و شب شده همراه چشم من
افسوس از سحر که چه بسیار مانده است
"باشد شبت بخیر ولی یک نفر هنوز
در قلب من به یاد تو بیدار مانده است"*
*طاهره اباذری

 

گذشت
بیست و دوم آبان ۱۳۹۷

"سوار ثانیه هایم همه به آه گذشت
مرا به مرگ رساند و چو بی گناه گذشت"*
گدای کوی محبت شدم من و دلبر
سواره از بر من مثل پادشاه گذشت
سپرد زلف خودش را به دست باد صبا
و ابر زلف چه زیبا، به روی ماه گذشت
گذشت و روز مرا رنگ زلف خود کرد و...
ز بعد رد شدنش عمر من سیاه گذشت
مرا که عاشق او بودم و طرفدارش
میان غصه رها کرد و مثل راه گذشت
و باز غصه و من باز هم غزل گریه
و عمر شاعر تنها میان چاه گذشت
به چاه غصه نشستم و کاروان رد شد
سوار ثانیه هایم همه به آه گذشت
*سعید امامی

 

تبعیدی
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

چشم من و پاییز و باران، چتر موهات
صدها غزل در سینه و چیزی نگوهات
تو از شمالی من کویری زاده ای که....
جایی ندارم در دلت، در آرزوهات

 

شروعی تازه
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

مستم من و شوق خماری تازه دارم
آهوی من! قصد شکاری تازه دارم
از تیر خود تا اوج پائیزت دویدم
زیرا که در اینجا قراری تازه دارم
در بازی ما بیست و یک آمد دوباره
می بازم و میل قماری تازه دارم
لبخند وا شد گوشه ی لبهای نازت
از غصه ها، راه فراری تازه دارم
آبان و فروردین شدن های دو چشمت
هر روز آبانم بهاری تازه دارم
باید بنوشم جامی از چشم تو، آری!
از چشمهایت انتظاری تازه دارم
بگذار تا جامی .... نه! جامت را نگه دار
مستم من و شوق خماری تازه دارم

 

جمع خوبیها
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

"گرمی لبخند از آواز بنان برداشته
چشم از فیروزه های اصفهان برداشته"*
من یقین دارم که گرمای لبانش را طرف
از جنوب از آتش خرما پزان برداشته
آن قدر زیباست که در وقت خلق او،خدا
خاک او را از بهشتش، بی گمان برداشته
زردی و رقص هزاران برگ را در دست باد
اقتباس از زلف او فصل خزان برداشته
شورشی در شهر و در شعر است گویا صبح دم
روسری را از سرش، وقت اذان برداشته
دل ربوده از تمام شهر، با چشمان خود
ابروانش را شبیه یک کمان برداشته
می زند آتش به جان شهر لبخندش، که او
گرمی لبخند از آواز بنان برداشته
*حامد عسکری

 

قرق
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

"خواهم آمد به در خانه ی زيبايی تو
تا بكوبم در ديدار تماشايی تو "*
می زنم در که مگر سر به در آری بانو
تا ببینم رخ زیبا، لب رویایی تو
تا بگویی که برو، اخم کنی....راه داهی
وا شود این دل شیدا ز پذیرایی تو
مطمئنّم که مرا راه دهی ، می دانم
نیست در هیچ کجا ، بانو به آقایی تو
بغض من، حنجره ی زخمی من، درد سکوت
می زنم داد، چه باک از غم رسوایی تو
می کنم کوچه قرق، وقت غزلخوانی شده
این من و نیمه شب و کوچه و شیدایی تو
می شوم داش آکل قصه ات و نیمه شب
خواهم آمد به در خانه ی زيبايی تو
*حسین ‌منزوی

 

عمری سکوت
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

عمری سکوت کردم در پیش این جماعت
زخمی ترینِ شهرم، از خنجر خیانت
ای کاش این غزل را در پیش او بخواند
یک بلبل شجاع و سرشارِ از شجاعت
من شاعری صبورم، اهل غزل، ترانه
ساکت، ولی پرم از فریاد و از صلابت
امروز من ندارم راهی به پیش دلبر
از جور این زمانه، این شهر بی مروت
اما بدان که فردا، عشق است حاکم شهر
خواهم نمود فردا از عاقلان شکایت
من با امید فردا، فردای پر ز امید
عمری سکوت کردم در پیش این جماعت

 

آخه چرا؟
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

"قلم بتراشم از هر استخوانم"*
نویسم نامه با خون رگانم
به آن بالای بالایی همانکه
چنین کرده علیل و ناتوانم
خدایا بین خواب ناز یک شب
نوشتی سرنوشتم را گمانم
نه پول و نه قیافه نه زنی خوب
گرفته دست تقدیر تو نانم
خوشی و پیرهای پشت میزی؟
و بیگاری برایم چون جوانم؟
اگر خط تو بد بود ای خدا جان
خطم بد نیست، استادی عیانم
اگر بگذاری که بختم را نویسم
قلم بتراشم از هر استخوانم
*بابا طاهر

 

باغ انار
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

باغ انار و یاد سرخی لبانت
شیرینی کام من از طعم زبانت
پاییز فصل عاشقان است و همیشه
دارد نشان از قامت رنگین کمانت
سرخ انار و لب، طلایی مثل گیسو
سبزینه های چشم و تیغ ابروانت
خش خش، عبور یک نفر از کوچه ی ما
من غرق شعری تازه در وصف دهانت
امشب من و صدها انار و یک ترانه
باغ انار و یاد سرخی لبانت

 

پر درد
بیستم آبان ۱۳۹۷

"پر از گلایه و دردم ، پر از پریشانی
پر از نوشتن شعری ، که تو نمی خوانی "*
پر از غزل، پرِ از عاشقانه های سپید
و باز یک شب تازه، دوباره مهمانی
دوباره جشن غزل در میان سینه ی من
خدا کند که بیایی به این غزلخوانی
مفاعلن فعلاتن بیا تغزل کن
مفاعل ... تو غزل بانویی و می دانی
مخاطبی تو برای تمام اشعارم
میان هر "تو" ی هر شعر من، تو پنهانی
تو آشنای غزلهایی و برای دلم
شبیه روح غزل، جان شعر و جانانی
خدا خدای من و نازهای دائمی ات
دوباره آدم و سیب و دو باره شیطانی
پر از فریب نشستی مقابل من و من
پر از گلایه و دردم ، پر از پریشانی
*بیتا امیری

 

دور نزدیک
نوزدهم آبان ۱۳۹۷

"انگار سال هاست که در من تنیده ای
انگار جای قلب ، تو در من تپیده ای"*
ای کاش می نوشت خدا در همان نخست
در سرنوشت من، که مرا نیز دیده ای
آن یوسفی که بر سر بازار مصریان
من را به نرخ ناز زلیخا خریده ای
ای کاش می نوشت مرا مثل یک غزل
مانند آن غزل که تو از من شنیده ای
پر شور و پر امید، پر از بوسه و بغل
افسوس، بد نوشت، ز دستم رمیده ای
از من هزار سال دور شدی عشق من ولی
انگار سال هاست که در من تنیده ای
*ایلناز حقوقی

 

هر شب تنهایی
هجدهم آبان ۱۳۹۷

هر شب من و یاد تو و این قلب بی تاب
بی ساقی، مستی، تا سحر یک چشم بی خواب
گیسو کمندی نیست در این خانه اما
بسته دو دست شعر من را یاد مهتاب
تا صبح چشمانی پر از اشک غم تو
خیره به عکس صورتت در سینه ی قاب
هر شب نوشتن یک غزل از غصه ی دل
هر شب سرودن شعرهایی واقعا ناب
اشعار نابی از غم و درد جدایی
با یک ردیف تازه: من را نیز دریاب
هر روز از من دورتر، برگرد، لطفا
هر شب من و یاد تو و این قلب بی تاب

 

بیشتر از این؟
هجدهم آبان ۱۳۹۷

"گفتم از من مطلب دیده ی گر یان تر از این
دل غمگین تر و خونین تر و ویران تر از این "*
زلف را دست صبا کاش دهی وقت سحر
تا شود جان و دلم زار و پریشان تر از این
صورتت سرخ تر از سیب بهشتی شده است
کاش خود هم بشوی اندکی شیطان تر از این
ناز کن، عشوه نما، این تو و این هم دل من
نتوانی که شوی دلبر و جانان تر از این
تو ، همه جان و دل من شده ای، می فهمی؟
من چگونه بشوم عاشق و حیران تر از این
تو خدا هم بشوی رابطه ی ما این است
می شود که بشوم عبد و مسلمان تر از این؟
گفتی از چشم تو دارم گله، خشک است چرا؟
گفتم از من مطلب دیده ی گر یان تر از این
*محمد علی مجاهدی

 

چرا اینطوری شد؟
هجدهم آبان ۱۳۹۷

"چه كرديم شك رخنه در دين‌مان كرد؟
جنون آمد و درد آجين‌مان کرد "*
مگر ما همان ملت شاد دیروز...
نبودیم؟ کی پیر و غمگین مان کرد؟
مگر آن نبودیم که راستگو بوده و راد؟
چرا ؟ چی؟ پر از ترس و غم، این مان کرد؟
ببین تیغ دشمن، نه! نفرین یاران
پرِ از جراحاتِ چرکین مان کرد
چرا بی وفایی؟ چرا زشت گویی؟
همین ها چه با ما و آیین مان کرد؟
مگر ما همان ملت خوب سلمان نبودیم؟
چه كرديم شك رخنه در دين‌مان كرد؟
*نبی احمدی

 

شما و شعر؟
هفدهم آبان ۱۳۹۷

"به انزوا که رسیدم به یادم افتادید؟
خیالتان همه راحت نرفته از یادید!"*
هنوز روی دلم، روی دفترم باقی ست
غمی که از سر لطف و کرم به من دادید
تو را خدا و تو را جان عاشقان سوگند!
شما رفیق منِ شاعرید و شیادید؟
شما که تلخ زبانید و بی وفا مسلک
چگونه عاشق و شاعر؟ چگونه فرهادید؟
سکوت و بغض و غزل های دفتری متروک....
مرام شعر و شعور است و اوج فریادید
شما که بر سر هر کوچه نعره ی شادی
به روی نعش یکی مثل بنده سر دادید....
کنون که در غزلی گرمِ عاشقانه شدم...
به انزوا که رسیدم به یادم افتادید؟
*مجتبى سپيد

 

دربند عشق
هفدهم آبان ۱۳۹۷

"شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است"*
کسی که در همه ی لحظه های روز و شبش
دلش به بند لبی، تشنه بهر لبخند است
کسی شبیه خود من، در اوج آزادی
که دلبرش به تفرج در اوج دربند است
که شعر دارد و حتی قلم رفیقش نیست
به گفتن غزلی تازه آرزومند است
کسی که ساده دلش را به دست یاری داد
و یار و دلبر او رند و اهل ترفند است
شکسته دل، پر از شعر و تا سحر بیدار
شب فراق که داند که تا سحر چند است
*سعدی

 

تنها در جمع
هفدهم آبان ۱۳۹۷

"همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه‌ها، این هم غمی نیست"*
ابرو کج من! نیستی، در کوچه ی ما
مانند ابروی تو، قد من، خمی نیست
ویران شدم با رفتنت از کوچه ی ما
آوار دلها مانده و حجم کمی نیست
از زلزله حال دل من را نپرسید
ویران تر از من هیچ ارگی و بمی نیست
من زخمی آوار غمهای جهانم
بر زخم قلب زخمی من مرهمی نیست
آن قدر ویرانم که حتی چشمهایم
خشکیده و دیگر به چشمانم نمی نیست
بر چشمهای خشک من خندید دنیا
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
*فاضل نظری

 

برادر
هفدهم آبان ۱۳۹۷

دختر که باشی عشق یعنی یک برادر
یک کودک اما مرد رویاهای خواهر
شادی برایت خنده های مرد کوچک
غم یعنی وقتی می شود چشمان او تر
هرکس تو را رنجاند در قلبت بگویی:
داداش حالش رو می گیره، این به اون در
دنیا برایش مثل و مانندی ندارد
حتی هزاران خنده ی زیبای مادر
یک مرد کوچک، مثل کوهی در کنارت
وقتی که داری می شوی از عالمی سر
دنیا نمی فهمد شکوه خنده ات را
دختر که باشی عشق یعنی یک برادر

 

رقصیدن
هفدهم آبان ۱۳۹۷

"مثل سازی که گرم آغوش است ، با سماع نگار رقصیدن
کوک دل از سقوط در پرواز ، شاد روی مدار رقصیدن"*
دل به چشمان یک نفر دادن، چشمهایی که گرچه خونریز ست
خواندن مهربانی در عمقش، جای ترس و فرار رقصیدن
زلفهایی شبیه یک شلاق در کف باد باشد و رقصان
با تکانهای زلف او گاهی مست گاهی خمار رقصیدن
بغض پنهان کنی میان گلو، بغضی آماده ی هوار شدن
اشک هایت بریزد و هق هق، جای یک انفجار رقصیدن
زندگی مثل یک قطار شود، ببرد یار آشنایت را
فیلم هندی بسازی از دنیا، روی سقف قطار رقصیدن
دل دل سرد ماه آبانی، زرد باشد جهان پاییزت
و تو غافل شوی ز تقویم و سبز عشق بهار رقصیدن
دل بکنّی از غالم و آدم، صوفیانه میانه ی میدان
مثل سازی که گرم آغوش است ، با سماع نگار رقصیدن
*مجید مبلغ ناصری

 

عکس تو
هفدهم آبان ۱۳۹۷

این سکانس اوله یا
آخر ترانه ی ما
عکس تو بازم نشسته
توی قلب قاب رویا

تو دلم یکی شبیه
من شده عاشق عکست
کاش می شد منم بشینم
توی اون قایق عکست

روی دریاچه ی تو عکس
مثل قو قشنگ و نازی
خنده ی چشای مستت
دلمو می گیره بازی

دو تا تار مو توی عکس
افتاده رو صورتت باز
دلم و دیوونه کرده
اون دوتا نگاه طناز

تو نگات یکی که مسته
داره مثنوی می خونه
عکس تو، ساکته، اما
چشام این راز و می دونه

مثل فیلمای قدیمی
دل زدم منم به دریا
این سکانس اوله یا
آخر ترانه ی ما

 

داستان کبوتر
شانزدهم آبان ۱۳۹۷

مرغ قفس، زخمی سنگ کودکی بودم
من یک پرنده، در سکوتی سخت فرسودم
مانند برگ زردی از یک شاخه افتادم
هرچند زنده ماندم اما گویی جان دادم
پرواز را از من گرفت آن کودک خندان
تکرار هر روز من و دیوار و آب و دان
افسرده در کنج قفس بودم، که لبخندی
از چشمهایی مادرانه، آرزومندی
من را دوباره شوق و شور زندگانی داد
دستی کشید و مثل کودک آب و دانی داد
در گوش من می گقت فردا روز پرواز است
جایی.... نمی گویم کجایش را، که یک راز است
شب ، انتظار یک طلوع تازه ی امید
مهتاب را .... نه، کاش می آمد گل خورشید
ای کاشکه یک نور از سمت افق، مشرق
می آمد و می شد پر از لبخند این عاشق
آن شب تمام خانه چون من حال خوبی داشت
انگار که دستی تمام غصه را برداشت
در خانه جمعی جمع بودند و یکی می خواند
از یک غریب آشنا، نامش به یادم ماند
نامش رضا بود و نمی دانم که بود آن مرد
مادر به سر می زد و کودک ناله ها می کرد
شهد شهادت؟ معنی اش را من نفهمیدم
اما پس از آن ضجه های خانه را دیدم
مبهوت بودم، خانه خالی شد، همه رفتند
من ماندم امید فردا، قصه ی لبخند
فردا مرابرداشت کودک، از قفس بوسید
مادر شبیه دفعه ی قبلی به من خندید
راهی شدیم از خانه سوی وعده ی مادر
من شاد بودم؛ جمعیت می زد به روی سر
فریاد وا غربت، رضا جانم رضا جانم
در کوچه ها پر بود، حالا در خیابانم
رفتیم تا جایی طلایی رنگ و نورانی
جایی پر از جمعیت و گویی به مهمانی
من را درآورد از قفس آرام و می بوئید
یک معذرت خواهی و بعدش هم مرا بوسید
در گوشم از آقای خوبی های عالم گفت
از ضامن آهوی صحراهای پر غم گفت
از کفتران شاد مهمان بر سر خوانش
از مهربانی های او، از لطف و احسانش
پرداد من را سوی گنبد سوی آزادی
من بودم و صحن عتیق و معنی شادی
روز شهادت ،سینه زنها، کفتری آزاد
ایوان طلا و من، همان زخمی، ولیکن شاد

 

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 139 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 9:03