شروع زمستانی دیگر

ساخت وبلاگ

۱۵ دی

شکار
پانزدهم دی ۱۳۹۷

بیچاره آن شیری که شد مقهور آهویی
افتاد در دام دو چشم پر ز جادویی
در بند زلفی مرد صیادی اگر افتد
زخمی شود قلبی اگر با تیغ ابرویی....
شاعر شود، صیاد، می بافد غزل هرشب
در وصف خال و خط و ابروهای مه رویی
ای وای بر شاعر، چه دردی می کشد شاعر
بسته شود جانش به تار نازک مویی
صدها غزل باید بگوید با دو چشم تر
شاعر، همان صیاد دل بسته به گیسویی
این را من از یک شاعر عاشق شنیدم که
افتاده بود از بخت بد در بند بدخویی
"بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری ست
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی"*
*فاضل نظری

 

بی تفاوت
پانزدهم دی ۱۳۹۷

وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند؟
پیش مرده، زشت یا زیبا چه فرقی می کند؟
وعده هایت قلب من را سالها داده فریب
بعد از این امروز یا فردا چه فرقی می کند؟
شاعرم، عشق است مانند هوا از بهر من
بی هوا، مضمون این غوغا چه فرقی می کند؟
حس و حال شعر را در من نمی بینی دگر
قلب من یخ کرده از سرما چه فرقی می کند....
بعد از این با دستهای گرم تو قهر است دل
بعد یخ کردن، بگو، گرما چه فرقی می کند؟
من شبیه ماهی افتاده بر خاکم، ببین
بر لبانم نام تو....اما چه فرقی می کند؟
"ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند؟"*
*فاضل نظری

 

طوفان زده
چهاردهم دی ۱۳۹۷

اگر بیدار سازد ...غافلی را غافلی دیگر...
و یا از عاشقی گوید به عاقل، عاقلی دیگر...
عجب هرگز ندارم من که دیدم در همین دنیا
به چشمم: می برد بار یکی را کاهلی دیگر
در این دنیا ی برآشوب، عقل و عشق حیرانند
و سرگردان میان عاقلی و جاهلی دیگر
ندارد اعتباری عشق و عاشق دلبری دارد
که دارد عاشقی دیگر وَ دارد او دلی دیگر
منم در این جهان مانند یک کشتی که افتاده
به طوفان بلا، هر لحظه افتد ساحلی دیگر
"به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم ...
مگر بیدار سازد ...غافلی را غافلی دیگر"*
*فاضل نظری

 

جمعه های دلتنگی
چهاردهم دی ۱۳۹۷

دلتنگی این جمعه های بی قراری
این جمعه های دوری و چشم انتظاری
دیوانه کرده عاشقان را حضرت عشق
اشک فراق تو شده چون جویباری
غم ، این غم دوری و هجران، آتشم زد
ای ابر رحمت، بر دلم باید بباری
مستی نمی خواهیم از جام ظهورت
اما امان از دوری و از این خماری
برگرد ای مرد مسافر، کشته ما را
دلتنگی این جمعه های بی قراری

 

قلم سوزان
سیزدهم دی ۱۳۹۷

باید بسوزانم قلم ها را پس از تو
یا بشکنم با دست خود، پا را پس از تو
آتش بگیرد کاش دیوان غم من
هرگز نبینم صبح فردا را پس از تو
شعر و غزل هایم شده آتشفشانی
آتش کشیدم هردو دنیا را پس از تو
آنقدر از چشمان من باریده ماتم
پر کرده اشکم رود و دریا را پس از تو
در بین آب اشک و آتش دان قلبم
حیران نمودم جان شیدا را پس از تو
قلب من از هجران تو شد کوره ی غم
باید بسوزانم قلم ها را پس از تو

 

شهر آشوب
سیزدهم دی ۱۳۹۷

"تهران شده بازیچه ی موهای بلندت
یک شهر نشستند تماشا بکنندت"*
بنداز به سر روسری از بهر خداوند
درگیر شده شهر من و موی کمندت
از مرد و زن و پیر و جوان، هر که تو را دید
ناخواسته انگار که افتاده به بندت
از حل معمای تو عاجز شده قلبم
باید که خودت فاش کنی: چیست پسندت؟
چون کشور ایرانی و فتح تو محال است
از دست دلم دور، دماوند و سهندت
تو مظهر معشوقه ی اشعار جهانی
ثبت است به بازار دل خلق، برندت
چون نرخ دلار است گمانم سر زلفت
تهران شده بازیچه ی موهای بلندت
*علی صفری

 

برگ آواره
سیزدهم دی ۱۳۹۷

منم آن برگ آواره،که می رقصم به هر سازت
و گوشم منتظر تا بشنود یک لحظه آوازت
نمی دانم چرا از من نگاه خویش می دزدی
دلم دارد هوای آن نگاه شوخ و طنازت
ندارم هیچ غیر از جان، در این بازار بی یوسف
به این ناچیز آیا می فروشی یوسف نازت؟
مرا پیغمبر عشق تو مومن کرده بر کیشت
و دل بستم به چشمان پر از ایجاز و اعجازت
شدم آن مور بی مایه که عمری آرزو دارد
مرا بر خاک این کوچه ببینی وقت پروازت
"تو پاییزی ترین بادی و طوفانی ترین طوفان
منم آن برگ آواره،که می رقصم به هر سازت"*
*سعید صاحب علم


@@@
درد دل
سیزدهم دی ۱۳۹۷

"ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدی: درد دل ﮐﻦ، ﮔﺎه ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ
ﮐﻮ رﻓﯿﻖ رازداری؟ ﮐﻮ دل ﭘﺮﻃﺎقتی؟"*
مست بودم از نگاهت، حال، مست از ماتمم
داده هجران تو دستم، از غم دل، شربتی
کو نگاه مهربانت؟ کو دل بی غصه ام؟
رفتی و پر زد، از این خانه پس از تو، راحتی
هیچکس، از من نپرسیده ست، حجم غصه را
نیست اندوه مرا، درد دلم را، غایتی
رفتنت، آوار غمها بود، روی دوش دل
بعد تو ،دیگر ندارم، میل کار و حرکتی
همچنان، یک تکه ی سنگم، بدون روح و سرد
مرده ام، یک مرده ی بیچاره، مردی پاپتی
همدم من در جهان، تنها تویی، پس گوش کن
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدی: درد دل ﮐﻦ، ﮔﺎه ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ
*فاضل نظری

 

سفر تنهایی
سیزدهم دی ۱۳۹۷

"رفته ای چندی ست، تا خالی شوی، از ما و من ها
خوش ندارم، ناخوش احوالت کنم، با اين سخن ها"*
دور از ما، گر خوشی، خوش باش، ما دردی نداریم
غیر دوری، از تو و پژمردن گل در چمن ها
غصه ی دوری، ندارد آن چنان دردی، که دارد....
غصه ی افتادن حرف من و تو، در دهن ها
هرکسی، در شهر، حرفی دارد از این قصه و غم
اختلاف افتاده در این، ماجرا در بین زن ها
واقعیت را، کسی، از شاعر تنها نپرسید
قصه، خیلی ساده بوده: رفتن روح از بدن ها
قلب ما، از دوری ات، در خون نشسته، سرخ سرخ ست
وای، بر حال جهان، در وقت از غم رگ زدن ها
من شدم، پر درد و غصه، مانده ام در دشت غربت
رفته ای چندی ست، تا خالی شوی، از ما و من ها
*علیرضا بدیع

 

خورشید عاشق
سیزدهم دی ۱۳۹۷

"ساقیا! در ساغر هستی، شراب ناب نیست
وآنچه در جام شفق بینی، به جزخوناب نیست "*
سرخی مغرب، ز چشم سرخ خورشید ست و بس
خون دل خورده ست که، همبستر مهتاب نیست
چشمهایش سرخ، قلبش خون، نگاهش خیره است
دیدن مهتاب، گویا جز خیال و خواب نیست
وای، بر حال دل خورشید، این سوزنده دل
بر غم دل، آتش هجران ماهش، آب نیست
عکس زیبای غروب سرخ خورشید جهان
در دل این رود، غیر از عکس غم، در قاب نیست
حضرت خورشید، هرشب، در خمار ماه شب
شب به صبح آرد، دل بی طاقتش را، تاب نیست
آری! این دنیا، ندارد جز خمار و درد و غم
ساقیا! در ساغر هستی، شراب ناب نیست
*رهی معیری

 

جکی چان
دوازدهم دی ۱۳۹۷

نه دیش دارم، نه ریش دارم، نه شانه
ندیدم تا به حال، دنس شبانه
ولی، با لطف تلویزیون ملی
جکی چان حمله کرد، دیشب به خانه

 

گدای ثروتمند
دوازدهم دی ۱۳۹۷

گدایی کردن، اعتبارمون شد
بدبختی و تباهی، یارمون شد
نه تیپ داریم، نه فیس خوشگل و ناز
طعنه ی این و اون، نثارمون شد
ما، پت ومت شدیم و سوتی دادیم
خنده ی دشمن، افتخارمون شد
دشمن ما، زرنگ بود و ما ناشی
ما فکر می کردیم، که شکارمون شد
حبه ی انگور رو، نشونمون داد
شنگول و منگولش، سوارمون شد
بعد یه عمر، شعار ملی دادن
فینگلی جینگیلی، شعارمون شد
شوت خفن، زدن تو چارچوبمون
گل زدن و خزون، بهامون شد
تلمبه ی مفت زدیم و سوراخیم
باد کردن بقیه، کارمون شد
مربای هلو رو، دوستمون خورد
انجیر و نون خشک، نهارمون شد
ما، صاحب ثروتیم و یه عمره
گدایی کردن، اعتبارمون شد

 

خبر خوش
دوازدهم دی ۱۳۹۷

ای عاشقان! آمد نسیم، از کوی دلبر
نفس و نفَس، آتش گرفت، از بوی دلبر
ضعف است، دل دادن اگر، پس ما ضعیفیم
ما کشته ی عشقیم، با ابروی دلبر
تا سربدار عشق، شد دل، هست عمری...
بر گردن ما، حلقه ی گیسوی دلبر
خون شد، دل از هجران یار و طعنه ی خصم
از وصل، محرومیم و دور از روی دلبر
ای کاش که، باد صبا، از خاک گورم
گردی برد، با خود، از اینجا سوی دلبر
یا بخت، یارم باشد و بویش بیارد
تا زنده گردم، با نسیم کوی دلبر

 

اشتباه
دوازدهم دی ۱۳۹۷

"تکيه کردم، بر وفای او، غلط کردم، غلط
باختم جان، در هوای او، غلط کردم، غلط"*
عمر من طی شد، به دنبال مسیر عشق او
جان فدا کردم، به پای او، غلط کردم، غلط
زندگی، یعنی نشستن، در کنار دلبری
زندگی کردم فدای او، غلط کردم، غلط
از همه دل کنده ام، در آرزوی دیدنش
تا که دل شد، آشنای او، غلط کردم، غلط
وای! از محراب ابرویش، که خنجر شد به جان
سجده گر کردم، خدای او، غلط کردم، غلط
دلبران را، بی وفایی، مسلک دیرینه است
تکيه کردم، بر وفای او، غلط کردم، غلط
*وحشی بافقی

 

درد نو
دوازدهم دی ۱۳۹۷

"دردهایی، به سینه دارم که...
هر چه گشتم، نبود درمانش
شکل دردم، فقط عوض شده است
خر، همان خر، اگرچه پالانش..."*

شکل غم را، عوض نموده جهان
سرزنشهای روزگارم هم
سرزنشها، به شکل یک لبخند
خنده ی تلخ و قصه ی ماتم

هر کسی، قصه ی مرا خوانده
خنده ای کرده، بر من و دردم
هیچ کس، غصه را نمی فهمد
من، خداوند غصه ها: مَردم

مرد، یعنی که کوهی از غمها
مرد، یعنی که گریه ای پنهان
سبز در ظاهر و پر از پاییز
در دل کوه برف ، تابستان

آری! آری! دلم، پر از غم شد
ظاهر من، اگرچه لبخند است
هیچ کس، از دلم نمی پرسد
قیمت اشک مردها، چند است؟

قیمت اشکهای من .... لبخند
بود و کردم حراج، ارزانش
دردهایی، به سینه دارم که...
هر چه گشتم، نبود درمانش
*شهریار نراقی

 

مشکل اساسی
دوازدهم دی ۱۳۹۷

"اختلاس و مرگ انسان، مشکل است؟
یا که رفتار جکی چان، مشکل است؟"*
این سوال سخت را، پاسخ دهید
گرچه پاسخ دادن آن، مشکل است
-هرکجای این جهان، پاسخ به آن
نیست مشکل، گرچه ایران، مشکل است-
بگذریم از سختی پرسش، بگو
فیلم بد، یا حش و بهتان، مشکل است؟
پاسخ من، که مدیری عالی ام
هست این که: حفظ ایمان مشکل است
کودک، اینجا هست بسیار و جوان
صحنه های خیط، الان مشکل است
عزل باید کرد، خاطی را سه سوت
بعد از آن... ترفیع ایشان مشکل است؟
وای! شعرم شد سیاسی! شد غلط
ول کنیدش، حفظ این جان، مشکل است
خط آخر: هر کجا، جز این وطن
اختلاس و مرگ انسان، مشکل است
*سام البرز

 

پاداش غزل
دوازدهم دی ۱۳۹۷

"با این غزل، که منتظرِ مرحبای توست
بعد از چهل بهار، هوایم هوای توست"*
در بیت، بیت این غزل، این حرف عاشقی
عطر نگاه توست، وَ یا رد پای توست
آری! غزل، به جز سخن روی دوست نیست
شاعر کسی شود، که دلش آشنای توست
یک شهر، با سروده ی من، رقص می کند
این شور عاشقانه، فقط از صفای توست
چشمک بزن، به روی من شاعر، ای عزیز!
اوج عطای مزد به شعر، این عطای توست
من، منتظر نشسته ام، اینجا، مقابلت
با این غزل، که منتظرِ مرحبای توست
*مریم جعفری آذرمانی

 

یار دل آزار
یازدهم دی ۱۳۹۷

آن سیه چشم، که یک روز، خریدارم بود ....
همه ی هستی من، گرمی بازارم بود....
تازه فهمیده ام، از روز نخست دیدار
نه پی دلبری از من... پی آزارم بود
وای بر حال دلم! دشمن گلچین، یک عمر
رونق باغ من و نو گل گلزارم بود
دشمنم، همدم من بود و انیسم، ای وای!
که همه عمر، عدوی دل من، یارم بود
عمرمن، رفت به تاراج غم ومی سوزم
که پرستاریِ از قاتل دل، کارم بود
"حیف و صد حیف، که امروز، به هیچم بفروخت
آن سیه چشم، که یک روز، خریدارم بود "*
*سیمین بهبهانی

 

مردآفرین
یازدهم دی ۱۳۹۷

تو گمان کردی، که من، از جنس سنگ و آهنم؟
یا که چوبی، جا گرفته، در دل پیراهنم؟
نه! منم، آدم ترین حوای روی خاک سرد
آنکه پروردم، هزاران مرد را، در دامنم
آی! ای آنکه به ظاهر، ریش داری، گوش کن
چشم را بگشا، به روی واقعیت، این منم
من زنم، یک زن، که دارد دست، بر زانوی خویش
مردتر، از صدهزاران مرد، در ظاهر زنم
آب و آتش، در وجود من، به هم آمیخته
من، گل باغ خداوندم، عزیز گلشنم
برخلاف رسم معمول جهان، دل داده ام....
به تو که مردی، ولی.... در گفتن آن الکنم
"تا به کی، خواهی مرا، سر گشته ی کویت کنی
تو گمان کردی، که من، از جنس سنگ و آهنم؟"*
*بهار

 

شرمندگی
یازدهم دی ۱۳۹۷

نگُذار، این همه، از چشم تو، شرمنده شوم
خنده کن، تا که به لطف لب تو، زنده شوم
ماه من! چهره مپوشان، به سیه چادر خود
تا که با نور تو، خورشید فروزنده شوم
تو، زلیخا شو و من را، بخر از این بازار
تا که در قصر تو ، هم خانه ات و بنده شوم
دست خود را، بده من، تا که ز جا برخیزم
از همه عالم و آدم، ز خودم، کنده شوم
تا به کی، کار من، اندوه و غم و گریه بوَد؟
کی شود، همدم چشمان تو، پر خنده شوم؟
"به عزای من، اگر آمده‌ای، گریه نکن
نگذار، این همه، از چشم تو، شرمنده شوم"*
*هخا هاشمی

 

نامردی
دهم دی ۱۳۹۷

دریا، به زمین، آب حیاتش را داد
تا زنده شود خاک، براتش را داد
در کیش زمین، جواب خوبی، بدی است
در پاسخ آب، حکم ماتش را داد

 

خواستن اشتباه
دهم دی ۱۳۹۷

"گفتم: تو را می خواهمت ، گفت: اشتباه است
اصلاً، کنارت بودنم ، اوج گناه است"*
تو، یوسفی هستی و من هم، یک زلیخا
پس جای من، قصر است و جایت، قعر چاه است
بالا منم، پایین نشین باش، ای هنرمند!
در راه قصرم، چاهها، آغاز راه است
گفتم! من و قصر تو؟ این که سهم من نیست
من، اوج خواهش های قلبم، یک نگاه است
عاشق منم، معشوقه ی شعرم، تو هستی
بی یک نگاه تو، غزلهایم تباه است
در اوج شادی باش و من، در قعر غمها
از تو ندارم شکوه ای، بختم سیاه است
من، گفتم و او گفت، پایانش همان بود
گفتم: تو را می خواهمت ، گفت: اشتباه است
*آزاد

 

آه
دهم دی ۱۳۹۷

"به آهی می توان از خود، برآوردن جهانی را
که یک رهبر، به منزل می رساند، کاروانی را"*
اگر آتش بجان داری، جهان را روشنی بخشی
چوخورشیدی، که روشن کرده نورش، آسمانی را
به نور عشق، قلبت را، اگر روشن کنی حتی...
به پیری می توانی طی کنی، راه جوانی را
نترس از بارش باران چشمانت، به دشت دل
ببین پایان باران، لذت رنگین کمانی را...
که در سیمای دلدارت، نهان کرده خدای عشق
و سهم تو نموده بر در او، پاسبانی را
ته این قصه را با آهی از دل، روشنایی ده
به آهی می توان از خود، برآوردن جهانی را
*صائب

 

بیچاره انسان
دهم دی ۱۳۹۷

"خوب می دانم، کجا، توفان به دنیا آمده ست
یا کدامین رود، از باران، به دنیا آمده ست"*
زندگی، یعنی بهشت و سیب و گندم، دلخوشی
مرگ، با یک گاز، یک عصیان، به دنیا آمده ست
راحتی، آزادی و شادی، میان خاک نیست
آدمی در خاک ، در زندان به دنیا آمده ست
در زمین، آسایش و راحت، نصیب آن شود....
که خر است و گاو، یک حیوان به دنیا آمده ست
در چنین دنیای حیوان پروی، بیچاره است....
هرکسی که خر نشد، انسان به دنیا آمده ست
من بشر هستم، اسیر درد و طوفان بلا
خوب می دانم، کجا، توفان به دنیا آمده ست
*امین شیرزادی

 

مدیریت ایرانی
دهم دی ۱۳۹۷

"هر جا نگرم، هوا یخ و بارانی ست"*
در کیش، ولی، هوا کمی طوفانی ست
از لطف جناب مستطاب جکی چان
مسئول شریف شبکه، زندانی ست
انگار، که با سه ثانیه، فیلم خفن
یک هجمه به دین شده، فضا بحرانی ست
من مانده ام از چه، حالت مسئولان
در سایر قصه ها، چنین حیرانی ست
مُردند، چهار کودک و ده بالغ
اوضاع ولی، چنانچه خود می دانی ست
ساکت بشو، شاعر فضول بدبخت!
در کشور ما، مدیریت ایرانی ست
در فصل زمستان، به تو چه کار نظام؟
بنویس فقط: هوا کمی بارانی ست
*الهه خدام محمدی

 

پرواز
دهم دی ۱۳۹۷

پرواز در اینجا، خیالی کودکانه ست
یک آرزو، یک عکسِ گاهی ناشیانه ست
در شهر آهن، شهر ماشین، شهر ماتم
شادی، فقط یک خواب شیرین شبانه ست

 

شاعرنما
نهم دی ۱۳۹۷

"دل من، یه روز به دریا زد و رفت"*
خودش و، تو شاعرا جا زد و رفت
دو سه سال، غزل نوشت ومثنوی
سرجاش، نشست و درجا ز دو رفت
*محمدعلی بهمنی

 

دقت کن
نهم دی ۱۳۹۷

"مگو با دیگران، نازکتر از گل"؟
نخوان خلق خدا را، احمق و خل
اگر خواهی، به جهل تو نخندند
نگو خاشاک وخس، یا خنگ و اسکل

 

خواب تو
نهم دی ۱۳۹۷

"تو را می‌بینم و انگار، دارم خواب می‌بینم
گمانم من تو را هر بار، دارم خواب می‌بینم"*
تو دوری از من و هرشب، میان بستری از غم
تو را پیش خودم بیدار.... دارم خواب می‌بینم؟
کبوتر بچه ی قلبم، سر دیوار تو جان داد
و بر گور خودم، دیوار، دارم خواب می‌بینم
میان چاهم و گرگی، نشسته بر سر چاه و
به دور از غصه ی دیدار، دارم خواب می‌بینم
زلیخایی و من یوسف، نبودم گرچه، در چاهم
خودم را بر سر بازار، دارم خواب می‌بینم
نشسته یک نفر پیشم، تویی انگار مهمانم
تو را می‌بینم و انگار، دارم خواب می‌بینم
*مهرداد نصرتی

 

کوچه های قدیمی
نهم دی ۱۳۹۷

یادش بخیر، اون کوچه ی قدیمی
همسایه های ساده و صمیمی
اون دیوارای کاهگلیّ داغون
صفای شب نشینی، روی ایون
اون جوب آب وسط خیابون
اون بچه های شاد و رند و شیطون
الک دولک، خر پلیسای دیروز
لی لی و منچ و کل کل داغ دوز
خونه های قدیمی، اون حمومی
اون تلفن سکه ایِ عمومی
همه با هم، رفیق بودن، شاد بودن
دعوا نداشتن، از غم آزاد بودن
همسایه؟ نه! فامیل بودن انگاری
فرقی نداشت، کارمندِ با بازاری
عشقای صاف و ساده، عشق جون دار
نقاشیای قلب و تیر، رو دیوار
ناموس کوچه بود، زن همسایه
غیرتی بودن، جونا و پایه
پایه ی دعوا، سر ناموس بودن
با پهلوونا، همه مانوس بودن
غیرتی بودن، رو زنای محل
کم نمی آورد، کسی پای عمل
اگه یکی مریض می شد، دوا بود
غم بقیه، تو دلای ما بود
عروسی و عزا، همه یار بودن
مهمون نبودن، یار و همکار بودن
خوراک مون، اشکنه بود و آب بود
کی دنبال دیس چلو کباب بود
لبو بود و حلوا و سیب زمینی
تموم خرج شام و شب نشینی
پز نمی دادن، واسه هم با غذا
دوستیا واقعی بودن، نه ادا
همه با هم، یه رنگ و ساده بودن
رفیق گرمابه و جاده بودن
کمک به هم، طبیعی بود قدیما
چه شاد بودن قدیما، یاکریما
چی شد یهو، اون دلای صمیمی؟
یادش بخیر، اون کوچه ی قدیمی

 

آدم برفی
نهم دی ۱۳۹۷

خوش به حال بچه ها
که چه زود، شاد می شن
بایه آدم برفی
از غم، آزاد می شن

کجا گم شدیم، تو راه؟
چی شد اون، بچگیا؟
دلای بی غصه مون
خنده های بی ریا

گولّه برفیا، چی شد؟
کجا رفتن، رفیقام؟
برف بازی، تموم شده؟
یا که خستن، رفیقام؟

کاش می شد، یه بار دیگه
زیر برف، بازی کنیم
گولّه برفی بزنیم
آدمک سازی کنیم

یه هویج، من بیارم
با دو تا چش از زغال
تو هم، از خونه بیار
برامون، کلاه و شال

کاش دوباره برف بیاد
تا سفید شه دنیامون
روزامون سیاه شدن
کاش، سفید شه فردامون

حیف، که ما بزرگ شدیم
حرفا، غمباد می شن
خوش به حال بچه ها
که چه زود، شاد می شن

 

قرار نبود
نهم دی ۱۳۹۷

مگر قرارِ من و تو، جدایی از هم بود؟
و یا مسیر من و تو، به جاده ی غم بود؟
سپاه غصه ی تو، حمله کرد، هر شب و روز...
به قلب من، چه سپاهی؟ عجب منظم بود
چقدر عمر رفاقت، کنار هم بودن
برای من، که جوان مرگ تو شدم، کم بود
تو، سیب دست خدا بودی و تو، شیطان، من....
فریب خورده ی تو، آنکه بچه آدم بود
همان که، با دو سه خوشه، ز خرمن موهات
فروخت هر دو جهان را، وَ قامتش خم بود
به زیر بار غمت، ماندم و سفر رفتی
و چشمهای من انگار، چاه زمزم بود
"به پای خاطره یِ رفتنت، نوشتم که...
مگر قرارِ من و تو، جدایی از هم بود؟"*
*مهدی قنبری«هاتف»

 

زمستان
نهم دی ۱۳۹۷

از پیچ جاده آمد، یلدا شبی زمستان
شد رو سفید، پیشش، هر کوچه و خیابان
بر روی برگ زردِ همچون طلای پاییز
پاشید نقره ی برف، آمد دوباره مهمان
رخت سفید پوشید، تک سرو کوچه ی ما
به به عجب عروسی! شد کوچه مان چراغان
رقصانده است امشب، هر شاخه را دوباره
مانند نوعروسان، در جشن باد و بوران
پاییز رفت و آمد، یک فصل خوب دیگر
از پیچ جاده آمد، یلدا شبی زمستان

 

شکست
هشتم دی ۱۳۹۷

"وقتی، از چشم تو افتادم، دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی، با دلت بستم شکست"*
رفتی و بعد از تو، دیدم، نیستم در این جهان
شیشه ی نازکتر از کاغذ، که من هستم، شکست
شیشه ی عمر مرا، در دستهایت خسته ام
وقتی که انداختی، افتاد از دستم، شکست
شیشه ی عمرم، زمانی که من از روی غرور
با تمام قدرتم، تا بینمت، جستم، شکست
قلب من، بدجور در وقت مرور خاطرات
وقتی که، چشمان خود را، بر خودم بستم، شکست
بغض را، کنج گلویم، سالها کردم نهان
رفتنت، بغض بزرگی را که نشکستم، شکست
بغض من، کوه غرورمن، امیدم، جای خود
وقتی، از چشم تو افتادم، دل مستم شکست
*نجمه زارع

 

دنیای غم
هفتم دی ۱۳۹۷

موی حریر و قلوه ی لب، این چه حالی ست؟
چشمان سبز و چاله بر رخ، وای! عالی ست
افسوس که، اینها فقط، در شعر مانده
آبی ترین گل های دنیا، نقش قالی ست
از طبع من، دیگر تراوش کردن شعر...
دنیا نخواهد دید، عنقایم خیالی ست
هرگز عصا، در دستهای سرو دیدی؟
مردی، که دست سفره اش، یک عمر خالی ست؟
از آب و باد و خاک و آتش، شکوه دارم
دنیا، کتاب درد یک مرد شمالی ست
طوفان غم ها، برد هرچه کاشتم من
حالا، غم من، بیشتر از دشت شالی ست
من، مرد تنهای غزلهایم، که عمری
در شعرها، نالیده ام که، این چه حالی ست؟

 

بخند
ششم دی ۱۳۹۷

"نازلی! اگر چه، یکسره تلخ است روزگار
لختی بخند، بلکه بگیرم، کمی قرار"*
من خسته ام، به خاک نشستم، بیا، بیا
پایان بده، به دوره ی پر درد انتظار
با باد صبحگاه، کمی عطر زلف را
بفرست، سوی کوچه ی ما، بهر یادگار
تا عطر خوب زلف تو، با خود عطا کند
بر دشت خشک سینه ی ما، فصل نو بهار
لعنت به روزگار! که برده، تو را ز شهر
لعنت به ریل! لعنت بی حد، بر آن قطار!
من گریه می کنم، که ندیدم رخ تو را
لختی بخند، بلکه بگیرم، کمی قرار
*علی اصغر شیری

 

برو... می مانم
ششم دی ۱۳۹۷

"می روی و دل اگر، زنده بمانم، با توست
ور نمانم، همه جا، روح و روانم با توست"*
با قد همچو کمان، زیر غمت، مانده ام و...
آن عصایی، که کند راست، کمانم، با توست
باید، از چشم بپرسم، که چرا می گرید؟
یا بپرسم ز دهان، ازچه زبانم باتوست؟
برده ای، هوش ز سر، صبر ز دل، تاب ز تن
رفته ای، هستی من، هر دو جهانم با توست
نوبهاری تو و من، زردترین برگ جهان
که طلایی شدن فصل خزانم، با توست
مثل یک برگ، به خاک ره تو، می افتم
چه کنم؟ نیستی و تاب و توانم با توست
می شوم، خیره به این راه، برو، می مانم
می روی و دل اگر، زنده بمانم با توست
*حسین منزوی

 

تقصیر و تفسیر
ششم دی ۱۳۹۷

گر غم گرفته، چهره را، تقصیر دارم
بی خود گلایه، از چنین تصویر دارم
انصاف، یعنی: سیب را، شیطان نخورده
آدم، خودم بودم، خود من، گیر دارم
تفسیرها، از این خراب آباد کردند
من، مشکل دیرینه، با تفسیر دارم
ساحل، قرار آب، با خاک است، اما...
من، رود بودم، من، خودم تاخیر دارم
با پای خود، در دام آهوها نشستم
دربندم و صد نعره، همچون شیر دارم
شب، ماه را آورد، من، او را ندیدم
خوردم زمین، اندیشه ی تعمیر دارم
سنگ غرورم، شیشه ی دل را، شکسته
شرم از رخ آیینه، از تقصیر دارم

 

مسیر عاشقی
ششم دی ۱۳۹۷

"عاشقی ها، مثل سابق، در مسیر باد نیست
حال عاشق پیشگان، حتی کمی هم حاد نیست"*
عقل، در جای جنون، جا خوش نموده، سالهاست...
هیچکس مجنون، کسی، در هیئت فرهاد نیست
آخرین باری، که عاشق شد کسی، کی بود؟ هان؟
آخرین باری، که خندیدم، دگر در یاد نیست
گرچه با لبخند مصنوعی، همه زیبا شدند
پشت این لبخندها، قلب نگاری شاد نیست
بغض، دارد می فشارد این گلوها را، ببین
غبغبی، گر هست در ظاهر، به جز غمباد نیست
آنقدر، دیوار دارد، شهر بی بنیاد ما
عاشقی ها، مثل سابق، در مسیر باد نیست
*مسعود محمدپور

 

سکوت پر فریاد
ششم دی ۱۳۹۷

گاهی سکوت، آیینه ی داد است
یک گریه، با یک ظاهر شاد است
یک اعتراض تلخ و بی پایان
فریاد، در فریاد و فریاد است
دنیا، چرا با عاشقان بی رحم....
دنیا، چرا اینقدر شیاد است؟
دنیا، اگر با عاشقان باشد
هر روز عاشق، جشن میلاد است
لیلا، که شیرین باشد، از لطفش
مجنون صحراگرد، فرهاد است
در بند زلف دلبرش، گیر و...
از هرچه، حتی خویش، آزاد است
بی اختیار و در کف تقدیر
چون قاصدک، در چرخش باد است
آخر، سکوتت، می کشد من را
چیزی بگو، این بغض جلاد است
"چیزی نخواهم گفت.... باور کن
گاهی سکوت، آیینه ی داد است"*
*علیرضا آذر

 

مرد خطر
پنجم دی ۱۳۹۷

بین خطرها، کار خود را، می کند مرد
ره می سپارد، در مسیری از غم و درد
باید بیفتد، آخرش بر خاک و پیشش
فرقی ندارد، آتش و یک آهن سرد

 

درگیر با حوا
پنجم دی ۱۳۹۷

شبیه چتر نمناکی، که خود، درگیر باران است
نگاه خیس من، در آینه، بد جور حیران است
من و تشویش و حیرانی، من و یک حال روحانی
که امشب، یاد شیرین تو، در این سینه مهمان است
خدا، یا تو؟ جهنم یا، بهشت ناز آغوشت؟
دلم، در مرز باریک میان کفر و ایمان است
بهشت من، پر از ممنوعه های شرع و آیین است
و آدم، بین حوا و خدا و سیب و شیطان است
تعارف می کند سیبی، زنی، با خنده و آن سو
بهشتش را، خدا... انسان، در این مجموعه حیران است
و تو، آن سیب سرخی... نه ... توشیطانی... نه ... حوایی
و آغوش تو، آغازی، برای موج عصیان است
"کنارت مانده ام امّا، چه سودی دارد این ماندن
شبیه چتر نمناکی، که خود، درگیر باران است"*
*سعید شیروانی

 

فقط ادعا داریم
پنجم دی ۱۳۹۷

"یادمان رفت، تو را، وقت دعا یاد کنیم
دل غمگین تو را، با سخنی شاد کنیم"*
ما، همانیم که هر جمعه، دعا می خوانیم
و نشد، از ته دل، نام تو فریاد کنیم
اهل تزویر و ریاییم، همه ، خرد و کلان
همه، با پرچم تان، پیروی از باد کنیم
هنر ما، همه این است، که با نام شما
مجلس تازه ای و سفره ای، ایجاد کنیم
کاش می شد، که بیایی تو و ما هم، آن روز
با گل نرگسی، این غمکده، آباد کنیم
ولی آن روز، بزرگی کن و نادیده بگیر
یادمان رفت، تو را، وقت دعا یاد کنیم
*هاشمی هخا

 

الافی
پنجم دی ۱۳۹۷

"نه بیمارم، نه اَلافم، نه بیکار
نه دُمْبی دارم و بالی، نه منقار"؟
نشستم، گوشه ی کوچه سرِ پا
نمودم تکیه، چون عاشق به دیوار
اگرچه نام من، این نیست، اما...
شدم مشهور، با عنوان سالار
جوانم، یک پسر که، در سرش هست
شر و شور و تعقل، نیست بسیار
پدر: خر پول، مادر: عاشق دنس
خودم هم، عاشق لیلا و گلنار...
زری، فاطی، سمانه، نازی، یاسی
همه خوبند، در این گرم بازار
چو از عشق ومحبت، بد ندیدم
نمایم عشق را، صدبار تکرار
و اِلا، من کجا و کار باطل
نه بیمارم، نه اَلافم، نه بیکار

 

آغوش دیوار
پنجم دی ۱۳۹۷

دیوارها! محکم، مرا در بر بگیرید
مانند یک آدم، مرا در بر بگیرید
من، مرد تنهای غزلهایم، همیشه
با دستهای غم، مرا در بر بگیرید

 

خسته از غمخواری
پنجم دی ۱۳۹۷

"تا چند، به هر مرده و بیمار بگریم؟
وقت است، به خود گریم و بسیار بگریم "*
مفعول مفاعیل.... همه درد و همه رنج
باید که به هر بیت، از اشعار بگریم
حتی، به کلافی نخریده ست، مرا یار
بر بخت بدم، بر خودم و یار بگریم
از چاه، رها گشتم و از گرگ، ولیکن
باید به غمم، بر سر بازار بگریم
صد بار، مرا دید، ولی رد شد و ماندم
تکرار، وَ تکرار، به تکرار بگریم
افزون ز هزاران غزل، از درد نوشتم
در هر غزل خویش، دو صد بار بگریم
از من، تن بی روح، فقط مانده و چشمی
تا چند، به هر مرده و بیمار بگریم
*صائب

 

دروغ شیرین
چهارم دی ۱۳۹۷

قول و قسم هایت، دروغی بود، شیرین
رنگ ریا دارد کلامت، زشت و ننگین
سد سکوتم را، شکستی با وداعت
آوار شد، بر شعر هایم، بغض سنگین

 

قرار تازه
چهارم دی ۱۳۹۷

"آنسوتر از، تمامیِ قول و قرارها
پاییز را، قدم زده‌ام بی‌تو... بارها"*
دنبال رد پای تو، در روزهای عمر
طی کرده ام، به خاطر تو، این دیارها
از عمر خویش، دست کشیدم، به راه عشق
من سالهاست، رد شده ام از بهارها
آهوی من! بیا، که مرا صید خود کنی
چشم انتظار تیر تو اند، این شکارها
بر خاک راه خویش، ببین نازنین من!
افتاده است، دست و سر تک سوارها
این بار، وعده گاه من و تو : سرای دل
آنسوتر از، تمامیِ قول و قرارها
*محمد حسین بهرامیان

 

پر از ترانه
چهارم دی ۱۳۹۷

"ازدور می رسی، پُرم از عاشقانه ها
گم می شوم، کنار تو، با این ترانه ها"*
در بیت، بیت هر غزل من، نشسته است
تصویر بی نظیر تو و زلف و شانه ها
تصویر عاشقانه ی من، در کنار تو
در یک سکوت ممتد ما، در شبانه ها
زلف سیاه و ناز تو و دستهای من
این دستهای زخمی و آن تازیانه ها
از غنچه ی لبت، چه بگویم؟ که وا شده...
با خنده های با نمک تو، جوانه ها
تق، تق، تتق، تتق، چه صدایی....صدای پا
ازدور می رسی، پرم از عاشقانه ها
*وحیده تقی پور

 

دردسر چشمهای تو
چهارم دی ۱۳۹۷

چون مرگ، ناگزیری و تدبیرِ تو، محال
دوری ز توست، افت من و دیدنت، کمال
جز صید شیر عشق، نبوده است از ازل
تقدیر قلب خسته ی من، چاره ی غزال
آخر، چرا به تیر غمت، مبتلا شدم؟
پاسخ بده، عزیز دل من، به این سوال
در چشمهای تیره ی تو چیست؟ دردسر؟
در این سکوت محض، نشسته ست قیل و قال
در پیش چشمهای من انگار، وا شده
در بین دستهای شما، دشتی از خیال
"بیچاره ‌ی دچارِ تو را، چاره جز تو چیست؟
چون مرگ، ناگزیری و تدبیرِ تو، محال"*
*قیصر امین‌پور

 

سروده ی باد
چهارم دی ۱۳۹۷

گلواژه ی موهای تو را، باد سروده ست
در بستر موهای شما، عشق غنوده ست
با باد لجم، باد، چرا برده دو دستش...
در زلف شما؟ عاشقتان، سخت حسودست
چشمان تو، این آبی آرام، ز قلبم
آرامش من را، به چه ترفند ربوده ست؟
من معتقدم، منبع الهام خداوند....
در خلقت شب، غیر دو گیسوت نبوده ست
از زلف تو گفتم، که شده جاری به دوشت
این جاری پر موج، خروشنده چو رود ست
تا بسته شود، غنچه ی لبهای تو، مُهری..
با بوسه زدم، بر لبت و وقت شنود است
بشنو، سخن عشق مرا، از، دل تنگم
این عشق، ضرر دارد و انگار که سود است
"موسیقی لبخند تو، در لحن قناری است
گلواژه ی موهای تو را، باد سروده ست"*
*سینا شکیبا

 

احسنت
چهارم دی ۱۳۹۷

باید احسنت گفت، وقتی که، دلبری، این همه هنر دارد
دلبری که، هزارها حیله، عشوه و ناز، زیر سر دارد
چشمهایت، عجیب دل را برد، چشمهای تو، دزد قهاری ست
سبزتر از بهار بود، اما، در دلش، موجی از شرر دارد
عشق را، در دلم نشانده ای و صبر را، از دلم ربوده لبت
وای بر حال من! نفهمیدم، عشق، اندوه و دردسر دارد
حال که، عاشقت شدم، حالا.... از غم و درد عشق می گویی؟
تازه باید بفهمم این را که، عاشقی هم، کمی خطر دارد؟
پیش من، از هراس عشق نگو، عشق، یعنی: بجنگی با دنیا
عاشقت، مثل شیر غران است، قدّ صد مرد، او جگر دارد
می روم جنگ غصه ها، غمها، جنگ با هر رقیب، در عشقت
من، درختی شکسته ام، غم نیست، عشق، در دست خود تبر دارد
عشق، همچون عسل شده شیرین، من، دیابت گرفتم از لب تو
عشق را، می مکم ز لبهایت، گرچه قند لبت، ضرر دارد
"اعتیاد آوری، به قدری که، واژه ها، پیش تو کم آوردند
باید احسنت گفت، وقتی که، دلبری، این همه هنر دارد"*
*مهتاب‌یوسف‌پور

 

احساس تازه
چهارم دی ۱۳۹۷

وقتی احساس كنى، حال تو، بهتر شده است
یا که احساس کنی، چشم دلت، تر شده است
یعنی از عشق، به قلب تو، دری باز شده
یعنی که، قلب تو هم، مثل کبوتر شده است
سرخوش از، نغمه ی این عشق شوی، می فهمی...
گوش تو، بر همه، جز نغمه ی آن، کر شده است
می روی، تا ته این خط و به خود، می بازی
وقتی که، بی بی دل، بر تک تو، سر شده است
حاصل عشق، برای تو، چه خواهد شد؟ هیچ!
هیچ، با زندگی ات، از چه برابر شده است؟
شاعری، پیشه ی تو می شود و می بینی
قصه ی زندگی ات، قصه ای دیگر شده است
"شعر، يعنى دو سه خط، بيت بخوانى و سپس
كم كم احساس كنى، حال تو، بهتر شده است"*
*مهدى خداپرست

 

بخت نامراد
سوم دی ۱۳۹۷

لعنت، به این تقدیر که، یارم نبوده
یک لحظه از عمرم، هوادارم نبوده
باور نکرده، عشق را، من را، دلم را
خورشید امید شب تارم، نبوده

 

آزاد باش
سوم دی ۱۳۹۷

بشکن قفس را، آسمان را، مال خود کن
آن را، اسیر خود، اسیر بال خود کن
این میله ها، هیچ است، پیش عشق پاکت
اصلاً بیا، امسال مان را، سال خود کن
من، می پرم دنبال تو، تا آخر خط
من را ببر با خود، شریک فال خود کن
ساکت نشستم، در قفس، عمری کنارت
بشکن قفس را و مرا، جنجال خود کن
یک ثانیه، بیرون زندان باش و خوش باش
بشکن قفس را، آسمان را، مال خود کن

 

لقمه ی بزرگ
سوم دی ۱۳۹۷

بگذار، که گرگی که ز سگ، رسته شده
ما را بدرد، که جان ما، خسته شده
ما، لقمه ی ساده ای نبودیم و نخورد
از خوردن ما خسته، زبان بسته شده

 

خانه خراب
سوم دی ۱۳۹۷

"چه كرده‌ای، تو به اين خانه؟ خانه‌ات آباد!
كه رفته‌ای و خيالت، نمی‌رود از ياد"*
فدای نام قشنگ تو، جان من، شیرین!
ببین، هوار شده کوه، بر سر فرهاد
تو آهویی و منم، شیر و مانده ام حیران
اسیر صید خودش، گشته عاقبت صیاد
نده، دو گیسوی خود را، به دست باد صبا
که می رود، همه ی صبر و طاقتم، بر باد
بیا به خانه ی من، یا مرا ببر با خود
وگرنه، بر سر هر کوچه، می زنم فریاد
ندارم آبرویی، غیر عشق، خواهم زد....
به سیم آخر و بعدش، هرآنچه بادا، باد!
خراب کرده غمت، خانه ی دل من را
چه كرده‌ای، تو به اين خانه؟ خانه‌ات آباد!
*علی حیات بخش

 

هرجا با تو
سوم دی ۱۳۹۷

پیشم که باشی، این قفس، قصریست زیبا
پیشم بمان، ترکم نکن، ای روح دنیا
دنیا، بدون تو، برایم چون قفس بود
شادم، که آزادم، کنار تو در اینجا

 

پشت پرده
سوم دی ۱۳۹۷

دهان بسته، آنکس که نان می دهد
پرم را زد و آسمان می دهد
گلو را، پر از سرب کرده ست، سرب
و بعدش، مرا صد زبان می دهد

 

نزدیک اما دور
سوم دی ۱۳۹۷

در خواب ماندم، چشم هایم، رو سیاه است
مشق دلم را، خط نزن، پر اشتباه است
بحث همه، اینجا شده: دنیا و دنیا
حرف از دل و دلبر نزن، اینجا گناه است
دشمن، نشسته در دل عکس من و تو
کوه غروری که، برایت مثل کاه است
بی اعتنا، از بیت بالا، رد نشو، نه!
از خودنمایی های تو، عمرم تباه است
آزار، از این انتظار تلخ، تا کی؟
یوسف، کنار دست تو، در قعر چاه است
من، در کنار دست تو، دورم ز چشمت
در خواب ماندم، چشم هایم، رو سیاه است

 

یلدای بی پولی
سوم دی ۱۳۹۷

"آمد ننه سرما، دقیقاً شب یلدا"*
گفتیم: ننه! دیر رسیدی، بفرما
نه پسته و نه میوه و نه چای، به بار است
از گشنگی، بیدار بمان، تا خود فردا
ما، هیچ نداریم به جز قرض، به جز درد
خالی شده دستم، چنان صحن مصلا
از داغی بازار، شب چله ی امسال
یخ کرد، چنان بستنی اصل، دل ما
امسال، مرا، بر سر این سفره، نبینی
در بند خوشم، با دوسه تا، مشتی و آقا
برگشت زده، یک نفر از خیل طلبکار
یک چک ز من خسته، دقیقاً شب یلدا
*الهه خدام محمدی

 

درخت عاشقی
سوم دی ۱۳۹۷

هیزم شکن! از این درخت پیر، بگذر
با غیرت و قلبم، نشو درگیر، بگذر
این یادگار عشق دیرینی ست، بنگر!
این قلب را، این نام را، این تیر.. بگذر

 

جامانده از قطار
دوم دی ۱۳۹۷

پیام تسلیتش را، به آسمان می داد
زنی، که دست غم عشق را، تکان می داد
قطار، رفت و زن خسته، دستهایش را
به آن، مسافر راهی شده، نشان می داد
«آهای! آنکه به کوپه نشسته ای، برگرد»
چه جمله ای! که امیدی، به این جوان می داد
امید! امیدِ به برگشت مرد رویاها
اگرچه واهی! به زن، قدرت و توان می داد
گرفت، سرو امید، از زن این قطار عجول
و جای سرو، به او یک قدِ کمان می داد
نشست روی زمین، زار زد، خودش را زد
به زیر تابش خورشید داغ، جان می داد
"کسوف بود؟ نه! خورشیدِ دلگرفته ی ظهر ...
پیام تسلیتش را، به آسمان می داد"*
*مهدی موسوی

 

مجبور
دوم دی ۱۳۹۷

کلاه پشمى صياد را هم، لانه مى بينم
و جام شوکران را هم، میِ جانانه می بینم
چه گویم از قضای خود، که کاری کرده با قلبم
که دیگ غصه ها را هم، چنان پیمانه می بینم
خوشم با غم، خوشم با ننگ و بدنامی و گمنامی
ز بس آواره ام، ویرانه ها را خانه می بینم
زمانی، چون پلنگی پر غرور و مست می غرید...
دو چشمم، حال، ماهم را، برِ بیگانه می بینم
منی که، یک جهان مست از، غزلهایم شده حالا
رقیبم را، کنار دلبرم مستانه می بینم
نه امیدی به فردایی، به دل ماند و نه امروزی...
برایم مانده، دنیا را، دهی ویرانه می بینم
"من آن شاهين تنهايم، که در سرما و دلتنگى
کلاه پشمى صياد را هم، لانه مى بينم"*
*امیر علی سلیمانی

 

قبر پدر
دوم دی ۱۳۹۷

خوابیده در این خاک سیه، روح و روانم
بابای گلم! زندگی ام، راحت جانم
با فاتحه ای، روح پدر، شاد نمایید
غمگینم و دلمرده ترین مرد جهانم

 

پیک شادی
دوم دی ۱۳۹۷

بزنیم پیک اول،به سلامتیّ سرما
به سلامتیّ این برف سفید ناز و زیبا
و به نام عشق و مستی، بزنیم پیک دوم
که خوش است شاد بودن، که خوش است مستی ما

 

دعای شبانه
اول دی ۱۳۹۷

ای کاش، چشمت، نيمه شب، بی خواب باشد
چشمت، شبیه من، سوی مهتاب باشد
تا اینکه شاید، پیش چشم هردوی ما
یک منظره، یک ماه، در یک قاب باشد
ای کاش که، در سینه ی تو ، چون دل من
یک دل، نه پر از خون.... ولی بیتاب باشد
یک دل، که از دل، عاشق شعر و ترانه
یک عاشقانه، مثنوی ناب باشد
بگذار، تا چشمت بتابد، بر دل من
بگذار، تا ماه شب احباب باشد
چشمان تو، صد راه شیری، دارد از عشق
چشمان تو، بر آسمان، ارباب باشد
"شايد، هزاران سال، بعد از بودنِ ما
اختر شناسى، نيمه شب، بی خواب باشد"*
*غزل آرامش

 

قصه یما
اول دی ۱۳۹۷

"قصه ی ما بینوایان، شرح بوف کور نیست
عشق، نازیباست، اما، آنچنان منفور نیست "*
عشق رویت، کرده من را، دور از جمع همه
ماه من! دیگر پلنگ کوهها، مغرور نیست
من، به چاه غصه ها، خو کرده ام بانوی من!
مصر من اینجاست، از کنعان قلبم، دور نیست
گور بابای همه، حتی خودم، حتی.... دلم
وقتی وصل روی خوب تو، مرا مقدور نیست
قلب من، تاریک تر از قبر من شد، بعد تو
بی نگاه روشن تو، در دل من نور نیست
عشق، کار دل، مرام عاشقان است از ازل
عاشقی، مقدور با جبر و فشار و زور نیست
تو، بدون عشق هم، زیبایی و دل می بری
حیف که، در قلب ما، دیگر امید و شور نیست
قصه ی ما ،قصه ی درد است، اما درد عشق
قصه ی ما بینوایان، شرح بوف کور نیست
*هخا ‌هاشمی

 

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 124 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 9:03