نوشته های زمستانی

ساخت وبلاگ

۱۵

آقای زائر
پانزدهم دی ۱۳۹۶

همراه مادرش
اومد توی حرم
غیر از مامان، باباش
اون بود و خواهرش

مثل باباش گذاشت
رو سینه دستاشو
اونم تکون میداد
آهسته لبهاشو

گفتش سلام آقا
خوش رنگه گنبدت
این بار اوله
میام به مشهدت

بعدش دوید تو صحن
دنبال کفترا
اون گم نشد ولی
گم شد یهو بابا

ترسید و کفتری
از پیش پاش پرید
مامان و باباشو
اون دور و بر ندید

آقای خادمی
اومد پیشش یواش
بردش اونو سریع
پیش مامان باباش

خندید و داد بهش
یک دونه شوکولات
گفت دستشو بگیر
باز گم نشه بابات

بردش پیش ضریح
بابای مهربون
بوسید ضریح و از
رو دوش باباجون

پیش ضریح نشست
دستاشو برد بالا
مثل بابایی کرد
واسه همه دعا

حالا که اون می خواد
از این حرم بره
دیگه یه بچه نیست
آقای زائره


آزاده
پانزدهم دی ۱۳۹۶

این را بدان که بی خودی، خامت نمی شوم
دیگر اسیر دانه و دامت نمی شوم
اندیشه های ناب، مرا رشد داده و
حتی به زور، کفتر بامت نمی شوم
دیگر به خواب خویش ببینی مگر مرا
دیگر به وعده هات، به كامت نمی شوم
روشن چو روز فکر و روانم شده، دگر
سهم شبت، ولیمه ی شامت نمی شوم
با من سخن بگو، ولی با فکر و منطقت
با نان چرب، بنده ی نامت نمی شوم
از نان و نام عبور نموده است فکر من
این را بدان که بی خودی، خامت نمی شوم

ناپدید
چهاردهم دی ۱۳۹۶

"می شوی در امتداد یک خیابان ناپدید
اشکهایم روی صورت زیر باران ناپدید"؟
اشکهایم: نم نم باران ابر چشم من
گشته در غوغای این عشق چو طوفان ناپدید
من اسیر زخمهای تیغ حرف مردمم
زخمهایی که شده درروح انسان ناپدید
من همانم که دلش را داده دست عشق تو
تو همانی که شدی در سینه چون جان ناپدید
تو ز من نادیده عقل و دین به غارت برده ای
چو خدا نادیده ای و مثل شیطان ناپدید
روح من، عقلم، دلم، اندیشه هایم بعد تو
گشته در آوار این درد فراوان ناپدید
برده ای دل را و حالا هم فراری گشته ای
می شوی در امتداد یک خیابان ناپدید

در هوای تو
چهاردهم دی ۱۳۹۶

"حل می‌شود شکوهِ غزل در صدای تو
ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو"*
ای پادشاه حسن، خداوند اهل ناز
شرمنده ام که گشته دل من گدای تو
شرمنده ام که هیچ ندارم به غیر شرم
جز کوله بار عذر، ندارم برای تو
من، کفتری که بال و پرش را شکسته اند
بی بال و پر پریده دلش درهوای تو....
زخمی و نا امید کجا را نشان کنم؟
جز روی بام خانه و دولت سرای تو
عیسای این زمانه، به قلبم بدم، مگر
احیا شود دوباره دلم از صفای تو
این شعر هدیه ایست که شاید بخوانی اش
حل می‌شود شکوهِ غزل در صدای تو
*پانته آ صفایی

آتش عشق
چهاردهم دی ۱۳۹۶

"نفسی داشٖتم و ناله و شیون کردم
بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم"*
سوختم از غمت ای چشم تو همچون دریا
با نم اشک عجب آتشی روشن کردم
چون سیاوش چو خلیل الله و همچون ققنوس
در دل آتش هجران تو میهن کردم
پای در آتش عشقت چو نهادم با شعر
آتشش تیز، ولی پر گل و گلشن کردم
آتش عشق تو را روز ازل بر دل ماست
در ازل پیرهن عشق تو بر تن کردم
روز اول که پدر سیب خدا را دزدید
من تو را دیدم و در خاک تو مسکن کردم
همچنان سبب خدا گشته ای ممنوعه و من
نفسی داشٖتم و ناله و شیون کردم
*شهریار

سرگشته
سیزدهم دی ۱۳۹۶

ای سوختگان! کوچهٔ پروانه کدام ست؟
لیلی زدگان! خانه ی دیوانه کدام ست
آواره ی دنیا منم و هیچ ندارم
دل چیست؟ نپرسید ره خانه کدام ست
آبادی دنیا همه مال خود دنیا
تا خانه کنم، گوشه ی ویرانه کدام ست
افتاده دلم در خم گیسوی نگاری
خال لب اوچیست؟ نگو دانه کدام ست
در محضر دلدار همه اهل دلانند
در محفل او، آدم بیگانه کدام ست
"همسایه ی افسرده دلان چند توان بود؟
ای سوختگان! کوچهٔ پروانه کدام ست"*
*شفایی اصفهانی

تسبیح بابا
سیزدهم دی ۱۳۹۶

یک یادگاری از پدر: تسبیح بابا
بر غربت قلبم سپر: تسبیح بابا
با هر گرفتاری برایم ذکری می گفت...
بابا و دارد صد ثمر: تسبیح بابا
همراه بابا در تمام لحظه هایش
از غصه هایش باخبر: تسبیح بابا
هرچند کم قیمت ولی قیمت ندارد
سرمایه ی اهل هنر: تسبیح بابا
در جیب خود گنجی نهان دارم ،چه گنجی؟
یک یادگاری از پدر: تسبیح بابا

زندانی
دوازدهم دی ۱۳۹۶

خود من در خود من در خود من زندانى است
حال من حالت یک برکه ولی طوفانی ست
سینه ام داغ چنان قلب کویری بی آب
چشم من خیس تر از ابر سیه، بارانی ست
صورتت ماه ترین ماه جهان است مرا
و پلنگ دل من، در پی این نورانی ست
دوری از دست من و دور سرت می گردم
وصف این حال دلم، آنچه خودت می دانی ست
عشق تو در دل من آتش افکنده ولی...
سینه، آتشکده ی عشق تو، در پنهانی ست
"انفرادى شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانى است "*
*حسين جنت مكانى

سرگردان
دوازدهم دی ۱۳۹۶

بی تو با سردی بی رحم زمستان چه کنم؟
با تن تب زده، با دیده ی گریان چه کنم؟
رفته ای همچو بهاران، دل چون دشت گلم...
گشته بعد از تو چنان قلب بیابان، چه کنم؟
آدمی خسته ی از باغ خدای خویشم
بی تو ای سیب خدا، حضرت شیطان، چه کنم؟
کوچه خالی ست پس از رفتن تو، انگاری
با دل پر ز غم و سینه ی نالان چه کنم؟
هر قدم کوچه ز من حال تو را می پرسد
بی تو با پرسشِ :کی؟کوشِ خیابان چه کنم؟
کوچه ها، قلب من خسته و شهرم، انگار...
یخ زده، مرده، شده زار و پریشان چه کنم؟
"من که خود زاده ی سرمای شب دی ماهم،
بی تو با سردی بی رحم زمستان چه کنم؟"*
*علیرضا آذر

وقت مستی
یازدهم دی ۱۳۹۶

"وقت آنست که این قصه به پایان برسد
تا مگر مزرعه ی تشنه به باران برسد"*
تا مگر عاشق دلخسته ای چون این شاعر
شاد و سرمست، به مهمانی جانان برسد
تا که آزاد و رها از غم و اندوه، دمی
به سراپرده ی دلدار، پریشان برسد
یا که از دوست خبر آید و یا هم اینکه
دوست، ناگاه، چنان سرزده مهمان برسد
می شود اینکه بیاید گل من هم پیشم؟
دست کوتاه منِ خسته به دامان برسد؟
وای بر این من شاعر! که حواسم اینجاست
در پی اینکه غزلهام، به دیوان برسد
شعر می گویم و انگار که غافل شده ام
وقت آنست که این قصه به پایان برسد
*حجت نظریان افق

عشق یک طرفه
یازدهم دی ۱۳۹۶

"دل به دلبـــر دادم و دلـدار، دل را دل ندیــــد ..
دلْ به دلبر دل سپرد، دلدار پا از دل کشید "*
او مرا مجانی مجانی هم رد کرده بود
این دل دیوانه با نرخ گران نازش خرید
همچنان سایه فراری بوده از دستان من
دل چنان یک بره به دنبالش همیشه می دوید
او برایم پلک خود را نداده یک تکان
این طرف یک دل تمام عمر از عشقش تپید
من به دام زلف او عمری اسیرش بوده ام
او ولی یک عمر از دام نگاهم می پرید
کاش که می آمد و در پیش پایم می نهاد
رو به سوی قلب پر مهر خودش راهی جدید
حیف و صد افسوس اینها از محالاتم شده
دل به دلبـــر دادم و دلـدار، دل را دل ندیــــد
*فیض کاشانی

پریشانی
یازدهم دی ۱۳۹۶

"برآنم گر تٖو بازآیی که در پایت کنم جانی
و زیـن کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی"*
در این دولتسرا باید کنم برپا به پیش تو
بساط جشن و پاکوبی، هیاهوی غزلخوانی
دلم می خواهد از عشقت غزلهایی کنم انشا
به غیر از این غزلها را ندارم بهر مهمانی
هزاران خجلت و خجلت ز دست خالی ام دارم
دلم پر گشته از دستم، تو حالم را نمی دانی
تو سبزی چون بهاران و نمی فهمی غم من را
غم مردی که خشکیده، غم مردی زمستانی
رها از هرچه بندی و چه گویم با تو از دردم
چه مفهمی عذابم را، عذاب و درد زندانی
اگر که مختصر خواهی، تو وصف حال و احوالم
چه گویم جز پریشانی؟ پریشانی، پریشانی
*سعدی

عاشق تنها
دهم دی ۱۳۹۶

"درخیابان خیالت مانده با اجبارها
عاشقی خسته به زیر طعنه و انکارها"*
زیر بار جبر میل قلب عاشق پیشه اش
نیست ترسی در دلش از بارش رگبارها
همچنان باران ز هر سو طعنه ای یا تهمتی
می خورد بر فرق این دلبسته ی دلدارها
می شود هر روز تکرار این سخن این ماجرا
وای بر مردی که گشته بنذی تکرارها
در خیابان، توی شهر مملو از نامردمان
نیست او را چاره ای جز تکیه بر دیوارها
نیست او را همدمی درکوچه های عاشقی
جز همین اشعار، غیر از دود این سیگارها
او تک و تنها، به امید نگاهی سوی تو
درخیابان خیالت مانده با اجبارها
*علی روح افزا


نگاش کن
نهم دی ۱۳۹۶

"این شب تاریک، این چشم سیاهش را نگاه!
در شب دل بردن از ما این نگاهش را نگاه "*
لشکری دارد ز مژگان سیه با چشم خود
حمله های چشم او را و سپاهش را نگاه!
می کند رخمی مرا و می کند درمان مرا
لطف اورا، قهرهای گاه گاهش را نگاه!
نیمه ی شب روسری دارد به سر دلدار من
همچو ابری، روسری، بر روی ماهش را نگاه!
اشتباها روسری برداشت پیشم از سرش
زلف پر پیچ و خم و این اشتباهش را نگاه!
می زند با خنجر ابرو به جانم زخم و من
می کنم هی خنده که تیغ و سلاحش را نگاه!
می دهم جان زیر پاهایش وَ می خندد به من
خنده های ناز او را، قاه قاهش را نگاه!
می کند او ناز و من با نقد جانم می خرم
مشتری های فقیر و بی پناهش را نگاه!
صورتش چون ماه، می تابد در این شام سیه
این شب تاریک، این چشم سیاهش را نگاه!
*سجاد سامانی

چون کوه
نهم دی ۱۳۹۶

"مثل كوهيم و از اين فاصله هامان چه غم است
لذت عشق من و تو نرسیدن به هم است"*
مثل کوهیم، سرافراز ولی پر از رود
چشمه ها از دل ما جاری و بر چهره نم است
دوری از دست من و شق تو دارم در دل
حال من حالت ویرانه ترین شهر بم است
شاعرم، صد غزل از عشق تو گفتم، گفتی
صد غزل؟ هرچه بگویی به خدا باز کم است
چه کنم؟ هیچ ندارم به جهانم جز شعر
گرچه فرموده ی تان، حرف حق و محترم است
فاصله بین من و توست ولی در دلمی
مثل كوهيم و از اين فاصله هامان چه غم است
*سید تقی سیدی

ترسو
نهم دی ۱۳۹۶

"از لب ِ سرخ ِ لبو می ترسم
از قدح، پِیک، سبو می‌ترسم"؟
تا فتا هست ز هر لب حتی...
اندکی از لب جو می ترسم
بانویی گفت پریروز به من
به خدا من ز هوو می ترسم
بچه خوب است ولی با این خرج
گر شود چند قلو می ترسم
در ورق بازی و هنگام سرَست
از ورقهای دولو می ترسم
چون شبیه است به باتوم و چماق
از بادمجان و کدو می ترسم
تازه اینها همه شان جای خودش
سخت از اسم لولو می ترسم
بعد از آن دولت پاک هشتم
بنده از نام هلو می ترسم
آمده باز به میدان محمود
در جهان بنده از او می ترسم
این درختی ست که شر میوه ی اوست
از کرامات عمو می ترسم
شعر من داشت ادامه اما
زین که گویند نگو می ترسم
این خط آخر این شعر من است
بنده از تیغ و گلو می ترسم

سوگند مقدس
نهم دی ۱۳۹۶

مرا مهمان خود گردان، به شیرینی لبخندی
به طعم خوب لبهایت، به بوس همچنان قندی
تمام عمر خود را من، به دنبال تو می گشتم
بیا و رحمی بر من کن، بمان پیش دلم چندی
که مانند من بی دل در این دنیا نخواهی دید
جوانی صادق و عاشق، جوان آرزومندی
در این دنیای پر آشوب، این ویران سرای غم
ندارم جز به موهایت، به جایی بند و پیوندی
درای بستن دستم، چنان زلف سیاه تو
نباشد در جهان دامی، نباشد در جهان بندی
"ز گیسویت پریشانم، قسم بر نوش لبهایت
تو خود دانی که شیرین تر از اینم نیست سوگندی"*
*مهدی سهیلی

تخم مرغ
نهم دی ۱۳۹۶

"سوژه شد در کل ایران، تخم مرغ!
می شود اینبار ارزان تخم مرغ؟"*
آمده از جای زشتی چون برون
نیست محبوب کریمان تخم مرغ
روزگاری بوده پیش جمع ما
چون کدو، مثل بادمجان تخم مرغ
با وجود این گران است و عزیز
نرخ آن شد قیمت جان تخم مرغ
نان و تخم مرغ، قوتم بوده و
شد فراری از روی نان، تخم مرغ
مشکلی دارم کنون ای مردمان
در کجا گردیده پنهان تخم مرغ؟
کاش جای نفت بود این درّ ناب
تا شود همواره ارزان تخم مرغ
حیف که گشته گران تر از طلا
کاش می شد مهر مامان تخم مرغ
نیمرو کردیم او را ما ولی
کرده ما را او چه بریان، تخم مرغ
سوختم از هجر او، از قیمتش
گشته ام بدجور نالان ، تخم مرغ
گوئیا من گشته ام نام خدا
زان طرف گردیده شیطان تخم مرغ
مشکلات کشور ما حل شده
سوژه شد در کل ایران، تخم مرغ!
*سام البرز

دوراهی
نهم دی ۱۳۹۶

بیچاره من که مانده ام بین دو راهی
بیچاره این قلب سراپا بی گناهی
آخر کدامش را بخواهم، هردو تلخ است
ماندن میان حصر یا مرگ و تباهی؟

گمان باطل
هشتم دی ۱۳۹۶

گمان کردم که ارزانی ست، که نیست
همه اجناس ایرانی ست که نیست
گمان کردم که در این کشور پاک
دروغ و رشوه پنهانی ست که نیست

جبر زمانه
هشتم دی ۱۳۹۶

"گمان مبر که جدایی به اختیار من است"*
دلم اسیر جمال و رخ نگار من است
شدم شکار دو چشم چو آهوان مستش
ولی خوشم که دل آهویم شکار من است
به آس دل خوشم و می زنم زمین دل را
دلم تمام امیدم، دراین قمار من است
اگرچه می بُرد و می بَرد دل من را
خوشم که قدّ قماری، گلم کنار من است
نشسته برف سفیدی به روی موهایم
نشسته پیش من آن کس که نوبهار من است
به جبر فصل زمستان، جدایی سهمم شد
گمان مبر که جدایی به اختیار من است
*تسنیم

داستان شعر من
هشتم دی ۱۳۹۶

"شعر من در گوشه های انزوای خویش رفت
بر کمر افتاد و تا قطع نخاعش پیش رفت"*
پیش رفت و رفت تا معلول عشق تو شود
چون نشد تا پیش ماری خوشگل و بد نیش رفت
مار هم نیشش نزد، شعرم برای خودکشی
با هواپیمای ملی یک سفر تا کیش رفت
نه سقوطی بود در کار و نه هم مرگی در آن
شعر من با دختر فکرم سوی تجریش رفت
گشت آمد با ون سبز و گرفتارش نمود
شعر من تا محبس یاران نیک اندیش رفت
اندکی کردند صحبت با جنابش سروران
شعر من ویران شد و تا قله ی تشویش رفت
بعد هم آزاد شد شعر من و شد رو سفید
شعر من در گوشه های انزوای خویش رفت
*علی سعیدی

دور زدن
هشتم دی ۱۳۹۶

می خواستی مرا و مرا دور می زدی
انکار هم نکن، به خدا دور می زدی
دنیا و اهل آن همه دورم زدند و من...
ماتم که تو، بله تو چرا دور می زدی

تاثیر حضور تو
هشتم دی ۱۳۹۶

بهانه های منی، من بهانه جو شده ام
شکار دام منی، من درنده خو شده ام
تو از منی و شدم خودپسند و خود خواه و
گل سرای منی، من اسیر بو شده ام
هر آن زمان که گشودم لبان خود را من
به بوسه های تو درگیر گفتگو شده ام
به بوسه های تو ساکت شدم همیشه و من
میان شعر خودم مست این مگو شده ام
لبت سبوی می سرخ ناب و مرد افکن
به هفت خطیّ خود عاشق سبو شده ام

سکوت
هشتم دی ۱۳۹۶

هنوز مانده دلم این سکوتِ چندم شد
چرا صدای دلم محو حرف مردم شد
سکوت کردم و گفتم به خود که شاعر! هیس
صدای شعر تو را آنکه بشنود، گم شد

من و تو
هشتم دی ۱۳۹۶

امشب بیا با شاعری چون من صفا کن
من را بگیر از من ، مرا در خود فنا کن
اصلا بیا و هرچه «من» دارم بگیر و
با هر چه «تو» داری خودت، یکباره «ما» کن

درگیر شعر
هشتم دی ۱۳۹۶

به پای دلبری چو تو، چه سرفراز مرده ام
خوشم که زهر مرگ را ز دست یار خورده ام
چنان تو را ستوده ام به شعرهای خود که خود
اسیر شعر خود شدم، تو را ز یاد برده ام

توانایی
هفتم دی ۱۳۹۶

"هنوز از بوی گیسویی، پریشان می‌توانم شد
به روی خوبِ چون آیینه حیران می‌توانم شد"*
در اوج بی خودی هایم، میان دشت حیرانی
به سبک شاعران یک شب، غزلخوان می توانم شد
میان شعرهای خود، اگرچه زار و غمگینم
به پشت چهره ی شادانی پنهان می توانم شد
بی بیتی در غزلهایم، به روی سفره ی جانان
ولو ناخوانده و سربار، مهمان می توانم شد
تو گویی پیش آن دلبر، نداری ارزش و قیمت
صحیح! اما به پیش پاش قربان می توانم شد
از آغاز سخنهایم، مرا نشنید و می دانم
عزیز قلب او روزی، به پایان می توانم شد
هنوز آنقدر دل دارم که دل را دزدد از دستم
هنوز از بوی گیسویی، پریشان می‌توانم شد
*محمد قهرمان

وصف یار
هفتم دی ۱۳۹۶

شلاق موهای تو و پشت زمانه
لبها شراب ناب و شعر عاشقانه
لبخند تو معنای لبخند خداوند
چشم سیاه تو، سکوت شاعرانه
دارد تمنا از نگاه تو دل من
یک چشمک زیبای مست دلبرانه
ساقی شدی در بزم ما، بانو دمت گرم
گرم از تو بادا تا ابد، بزم شبانه
جامی به دستت جامی مخفی در لبانت
من مانده ام حیران و مستت در میانه
باد آمد و افتاده دست باد بی رحم
شلاق موهای تو و پشت زمانه

جادو
هفتم دی ۱۳۹۶

جادوی چشمان چو بادامت مرا کشت
هر شب تمنا از لب جامت مرا کشت
راز و نیاز من همیشه بی جواب است
عشقم! سکوت تلخ و آرامت مرا کشت
چشمان تو، لبهات، عشقت، غیر از اینها...
موهای چون شلاق وچون دامت مراکشت
سر تا به پا حسنی و دل را می ربایی
خاموشی و تاخیر پیغامت مرا کشت
رفتم به کوه و گفتم از تو در دل کوه
تکرار شد نام تو و نامت مرا کشت
مرتاض گشتم، ترک دنیا گفتم، اما....
جادوی چشمان چو بادامت مرا کشت

سربار
هفتم دی ۱۳۹۶

"افسوس که ما لایق دلدار نبودیم
در وقت سحر عاشقِ بیدار نبودیم "*
گفتیم که سرباز توایم ای همه خوبی
ما هیچ به جز عده ای سربار نبودیم
دشمن به فریبی همه ی هستی مان برد
افسوس که آماده ی پیکار نبودیم
او آمد و ما مست تلگرام، نشستیم
او رفت و به جز عده ای بیعار نبودیم
سرها همه در گوشی و هی پست نمودیم
ما مدعیان، منتظر یار نبودیم
هرچند که از روی گل دوست نوشتیم
در محضر او هیچ به جز خار نبودیم
از کوچه ی ما رد شد و هیچ ندیدیم
افسوس که ما لایق دلدار نبودیم
*سید رضا طه

بیگانه
هفتم دی ۱۳۹۶

تاریکی بهانه است
همسایه های من
در روشنایی هم
با من بیگانه اند

خواهش
ششم دی ۱۳۹۶

دست بردار از سر ما، زلزله
رحم کن بر پیکر ما ، زلزله
هیچ می دانی چه کردی نصفه شب؟
خیس گشته بستر ما، زلزله
نیست آرامش میان خانه مان
رم نمود از تو خر ما، زلزله
لااقل حالا برو، بعدا بیا
بعد از این دوران سرما، زلزله
کشور ما گشته چون دستان پیر
لرز دارد کشور ما، زلزله
صبح می لرزد شمال کشورم
عصر جای دیگر ما ، زلزله
غیر از ایران را بلرزان بعد از این
دست بردار از سر ما، زلزله

شدت شوق
ششم دی ۱۳۹۶

"آن قَدَر شوق تو دارم که زمین باران را
یا تُهی سُفرگیِ شامِ فقیران ، نان را "*
رفتنت خانه ی امید مرا ویران کرد
مثل قاجار که ویرانه کند کرمان را
حال تو از سفرت جانب من آمده ای
باید آماده کنم در قدمت قربان را
آمدی تا که تلافی کنی آن رفتن را
آمدی تا که پایان ببری احسان را
تو مرا خواندی و گفتند همه، انگاری
حاتم طایی به خود خوانده کنون مهمان را
خوش به حال دل دیوانه ی من، لطف شما
خواهد آباد نمودن به دمی ویران را
با دل و جان به سوی خانه ی تو پر بکشم
آن قَدَر شوق تو دارم که زمین باران را
*سیروس عبدی

فتنه
ششم دی ۱۳۹۶

از فتنه ها باید که ترسیدن ، شب و روز
از عاقبت بر خویش لرزیدن ، شب و روز
باید مواظب بود تا جاری بمانیم
می ترسم از مرداب و گندیدن ، شب و روز
می چرخد این دنیا و بعضی نیز ایضاً
دارم به دل اندوه چرخیدن ، شب و روز
وقتی که عضو حزب بادی ، پر هوایی
بالایی، بی یک ذره بالیدن ، شب و روز
بدجوری گریه پشت خود دارد عزیزم
با دشمن مکار خندیدن، شب و روز
خرداد و خرمشهر را که یادتان هست؟
باید نهِ دی را چنین دیدن ، شب و روز
راه شهیدان راست، راه انقلاب است
مقصد نخواهد داشت پیچیدن ، شب و روز
مجرم شود، محرم به یک نقطه ، بترسید
از فتنه ها باید که ترسیدن ، شب و روز

زمین خورده
ششم دی ۱۳۹۶

"من زمین‌خورده ی یک ‌حس عجیبم ؛ ‌که ‌نگو
بی تو بسیار در این شهر غریبم که نگو"*
گور بابای بهشت و همه حوری هایش
آنقدَر عاشق و دلداده ی سیبم که نگو
آدمم! آنکه دل و عقل به حوا داده
دلبرم، داده مرا باز فریبم که نگو
من چو بیمار و حبیبم چو پرستار و طبیب
بسته ی لطف و عطاهای طبیبم که نگو
از عطاهای نگارم غم و اندوه و الم
گشته آنقدر كنون سهم و نصیبم که نگو
دردهای همه عالم همه یکسو اما
چه کنم، شاعرم و گفته حبیبم که نگو
حسی در من کند اجبار که شاعر باشم
من زمین‌خورده ی یک ‌حس عجیبم ؛ ‌که ‌نگو
*نازی شکوری

زن ذلیل
ششم دی ۱۳۹۶

بانو صدایم کرد و من گفتم که جانم
فرمان بده، ای تیغ تو بر استخوانم
دیگر چه می خواهی؟ گرفتی آنچه دارم
حتی گرفتی راحتم را و روانم
پول و پله، عمر و جوانی را گرفتی
مانده برای من فقط حالا زبانم
رنگین کمان کردی سر و روی خودت را
از خرج این رنگین کمان همچون کمانم
با خشم سوی من نگاهی كرد و گویی
آمد فرو صد صاعقه از آسمانم
لرزیدم و از ترس آن کفش جدیدش
تعظیم کرده، گفتمش دردت به جانم

حق مسلم
پنجم دی ۱۳۹۶

آغوش تو حق من است و می ستانم
حتی اگر باشد بهایش نقد جانم
رقص و نوازش با رقیبان؟ ننگ بر تو
نفرین به من که لال و الکن شد زبانم
آهنگ های قلب من غمگین شد امشب
پروانه ای بی گل میان این جهانم
یخ کرده فکر من زمستان گشته اینجا
در خاک غمها ریشه دارد استخوانم
این باغچه-قلب من شاعر- به زودی
گردد بهاران با حضورت، می توانم
باید بیایی ای بهار قلب زارم
آغوش تو حق من است و می ستانم

تخم مرغ
پنجم دی ۱۳۹۶

ای شیخ مرغان را بگو تخمی نمایند
تخمی شده مشکل برای ملت ما
تدبیر تازه کن، ظریفی را بفرما
تا حل نماید مشکلات دولت ما

باید غنی سازی کنی مرغان این شهر
تخم دوزرده باید از مرغان درآید
شاید که با کار و تلاش و جهد آنها
دوران بی تخمی ملت هم سرآید

باید خروسی بین این مرغان غافل
ول کرد تا جوجه فراوان گردد و مفت
تا جوجه ها مرغی شوند و تخم آنها
کاری کند که ای ولی باید به آن گفت

البته یک راه دگر هم دارد این کار
باید مصوب کرد گرگان را بگیرند
تا تخم ها را نیمه ی شبها ندزدند
تا مرغهامان ناگهان یکجا نمیرند

البته می دانم که کاری سخت سخت ست
ول کن، نده کاری به دست غیرت ما
ای شیخ مرغان را بگو تخمی نمایند
تخمی شده مشکل برای ملت ما

شرط عشق
چهارم دی ۱۳۹۶

"گفته بودم بی تو می میرم، ولی این بار، نه
گفت بودی عاشقم هستی، ولی انگار نه"
کفتری هستم که بر بام تو دارم آشیان
می پرم اما ز روی این در و دیوار نه
همچنان عنقا بزرگی و چنان افسانه ای
می دهی آخر به من هم رخصت دیدار،نه؟
تا که نازت را خرم خود را حراجت کرده ام
می فروشم دل به پیش تو، سر بازار نه
حال من را می توان فهمید با گفتار عشق
با زبان شعر ،با هر لفظی و گفتار نه
حال که پیش منی حالم شده بهتر، ببین
هرچه می خواهی بکن با من، ولی آزار نه
می روم از پیش تو اما فقط بهر نماز
گفته بودم بی تو می میرم، ولی این بار، نه
*پریناز جهانگیر عصر

جشن زمستانی
چهارم دی ۱۳۹۶

جشن زمستانی تماشا دارد و بس
میلاد سرما شور و غوغا دارد و بس
دارد کلاه سرخی بر سر پیرمردی
بابا نوئل، نامی چه زیبا دارد و بس
پیغمبر شادی، شده این پیرمرد و
هرساله کادو بهر ماها دارد و بس
ای کاش که این حاجی فیروز وطن نیز
ماننداو بود این که دعوا دارد و بس
آغاز سال ما چو آنها زندگی داشت
آغاز سالی كه معما دارد و بس
اینجا شده ممنوع رقص برف ها هم
اینجا زمستان سوز و سرما دارد و بس
ای کاش می شد شاد، آتش بازی ای کرد
در شهری که در غصه ها جا دارد و بس
ای کاش نوروزی بیاید که نگوییم
جشن زمستانی تماشا دارد و بس

شاعر تازه کار
چهارم دی ۱۳۹۶

"شاعری نو پا چو من بسیار عاشق می شود
بر ورق تا می نهد خودکار عاشق می شود"*
زلف می آید به شعرش می رود دل از کفش
قافیه تا می شود دلدار عاشق می شود
از لب و خال و دو تا ابرو، نگو كه در غزل
می شود تکرار و او هربار عاشق می شود
یک ترانه می نویسد ،می رود تا آسمان
از همان بالا، کبوتر وار عاشق می شود
نام تو ناگاه می آید میان شعر و او
می کند او تکیه بر دیوار، عاشق می شود
گاه تاییدیست اشعارش برای عاشقی
گاه هم انکار كه سركار عاشق مئ شود
مانده بین رد و تایید او ولی همیده ام
با همین تایید یا انکار عاشق می شود
شاعران حرفه ای عشقست چون ابزارشان
شاعری نو پا چو من بسیار عاشق می شود
*آرش صحبتی

ناز چشمان تو
چهارم دی ۱۳۹۶

"ناز هر لحظه ی چشمان تو معنا دارد
پای زیبایی اش از خالقت امضا دارد"*
چشم بد از تو و از چشم تؤ دور ای دلبر
آبی چشم شما طعنه به دریا دارد
چیست دریا بجز از آبی محض و نمکی؟
چشم تو همره احساس، دو تا را دارد
چشم تو معجزه ی خلقت ما انسانهاست
واقعا کار خداییست، تماشا دارد
گنج پنهانی و چشمان تو کوه نور است
این دو الماس خریدار به دلها دارد
مطلع شعر شده چشم تو و تا محشر
گر بگویم غزل از چشم شما، جا دارد
لحظه ای پر ز تمنا و زمانی مغرور
ناز هر لحظه ی چشمان تو معنا دارد
*احسان ناصر

غبارآلود
سوم دی ۱۳۹۶

بر چهره ی تهران غبار غم نشسته
انگار قلب شهر تهران هم شکسته
باران نمی آید به جز از چشم مردم
گویا خدا چشمان خود را باز بسته

گوشی رو بردار
سوم دی ۱۳۹۶

بار هزارم.... زینگ.... بازم زینگ.... بردار
آخه چرا هیچکی نمیگه ، بعله، یک بار
صفر و هف- هش- ده تاعدد پشت سرهم
کردم ردیف و می کنم هر دفعه تکرار
چی اشتباهه؟ این شماره؟ خطّا قطعه؟
شاید نباید می شد اینجا دل، گرفتار
چک می کنم صد دفعه این اعداد و اما
هیچ اشتباهی نیس به جونت توی این کار
انگار که تو قهری، نداره عیبی خطا
گوشت دیگه نیستش به این حرفا بدهکار
تا کی باید گوشی تو دستم باشه بیخود؟
گوشی که دستت هست! خب! گوشی رو بردار

فن برتر
سوم دی ۱۳۹۶

"شبی پرسیدم از دلبر، چه فن در عاشقی خوش تر"*
بگو امشب برای من، کدامین عاشقی بهتر
به ناز و عشوه لبها را، چنان یک غنچه وا کرد و...
به زیر گوش من فرمود: که مردن در بر دلبر
*قاآنی

التماس دعا
سوم دی ۱۳۹۶

امشب دعا کن این سفر پایان بگیرد
زخم دل بی مرهمم درمان بگیرد
با این عروسک های کوکی شاد بودم
حالا پر از اشکم، بگو طوفان بگیرد
آتش بگیرد خانه ی غمهای قلبم
این زندگی کم کم سر و سامان بگیرد
اصلا بیا امشب تلافی کن برایم
شاید که جسم مرده ی من جان بگیرد
عشقم، عزیزم، دلبر من، بره ام شو
تا قلب من هم جای یک چوپان بگیرد
در ایستگاه آخر عمرم نشستم
امشب دعا کن این سفر پایان بگیرد

اسیر
سوم دی ۱۳۹۶

امشب اسیرت گشته و دلشاد هستم
شادم که از جز بند تو آزاد هستم
آزادتر از قاصدک های مهاجر
حتی رهاتر از جناب باد هستم
با زلف خود من را ببند و بندی ام کن
دیوانه چون مجنون و چون فرهاد هستم
دیوانه ای استاد عاقل های دنیا
در این جنون و عاشقی استاد هستم
هرچند استادم ولی پیش تو هیچم
شاگرد تو در عشق بی بنیاد هستم
در مکتب عشق تو پابندم عزیزم
امشب اسیرت گشته و دلشاد هستم

گرفتار
سوم دی ۱۳۹۶

"تا در آن حلقه ی زلف تو گرفتار شدم
سوختم تا که من از عشق خبردار شدم"*
گشتم آگاه از این راز و شدم محرم تو
با خبر گشته ام و شهره ی بازار شدم
شهره ی شهر شدم فاش شده راز دلم
شهر فهمیده که من عاشق دلدار شدم
باکی از این همه رسوایی و بدنامی نیست
چون که من هیچم و من محو رخ یار شدم
محو در عشق تو ام روح منی عشق منی
من به ویروس تو و عشق تو بیمار شدم
حال من دست خودم نیست، طبیب دل من
تا در آن حلقه ی زلف تو گرفتار شدم
*شاطر عباس صبوحی

شاه دلها
دوم دی ۱۳۹۶

از زن و مرد، پیر یا کودک
زده ای بر دل همه پاتک
دل ربودی زهر کسی اینجا
از جوانها و پیر ها، تک تک
فتح کردی تمام تهران را
از جوادیه تا خود پونک
کرده ای انقلاب و خود گشتی...
شاه قلب تمامان بی شک
گرچه تو بی نظیر و مانندی
کوه هستی و من گلی کوچک
"چشم هایت به آسمان ماند
دست هایت به شاخه ی میخک"*
*محسن مرادی مصطفالو

پیرهن دریده
دوم دی ۱۳۹۶

پیراهنم را گرگ کنعان پاره کرده
دل را غم چاه بیابان پاره کرده
من زاده ی پیغمبر عشقم عزیزم
تقدیر من را دست انسان پاره کرده
همچون کبوترها سر بامت نشستم
دام مرا زلفی پریشان پاره کرده
چشمی به این سو هم بگردان تا بگویم
شرم تو را اشعار پنهان پاره کرده
ماه منی و ابری بر رویت نشسته
دست دعایم ابر زلفان پاره کرده
دیگر برادرهای من نقشی ندارند
پیراهنم را گرگ کنعان پاره کرده

ستاد بحران
دوم دی ۱۳۹۶

"گندیده نمک در این نمکدان
بحران زده شد ستاد بحران"*
یک عطسه نمود تا زمینش
لرزید به خود تمام تهران
غش کرد یکی به شرق آن و
دق کرد یکی به مغرب آن
آوار نشد آپارتمانها
اما شده مثل جایی ویران
البته نه مثل غرب کشور
یا مثل خرابی های کرمان
شد پایه صندلی شکسته
ویران شده خانه ی مدیران
آقای مدیری رفته مشهد
آقای وزیری رفته گیلان
گم گشته یکی، یکی به نام
مسئول ستاد کل بحران
*سام البرز

بخور بخور
دوم دی ۱۳۹۶

"شد زمستان باز شلغم می خوریم
گاه لف لف گاه کم کم می خوریم"*
بستنی خیلی نمی چسبد ولی
گاه گاهی بستنی هم می خوریم
کشور ما جای خوب و راحتی ست
ما ولی در شادی مان غم می خوریم
ما برای خود خوری همراه خود
مزه هایی موقع لم می خوریم
در شمال غرب ماییم و سماق
زیره را هم در خود بم می خوریم
از کرامات اتومبیلها
با اجازه با هوا سم می خوریم
با خوراکیهای استانداردمان
دردهایی جمله مبهم می خوریم
می شود بیمار وقتی جانمان
هم دوا هم آب شلغم می خوریم
*سعید مسگرپور

پرواز عاشقانه
دوم دی ۱۳۹۶

"عشق پرواز بلندى ست مرا پر بدهيد
به من انديشه ى از مرز فراتر بدهيد"*
بستانید ز من این دل پر از غم را
جای آن یک دل دیوانه ی دیگر بدهید
عمر من رفته به تاراج جوان مرگی ها
مرحمت کرده به من زندگی از سر بدهید
من که در کودکی خود شده ام پیر، مرا
عمری تا کشف کنم لحظه ی آخر بدهید
کام من تلخ شد از مزه این دنیاتان
مزه ای دیگر و یک مزه ی بهتر بدهید
کاش می شد که به من کودکی ام را گاهی
تا کنم گریه و چشمم بشود تر بدهید
هرچه را هست بگیرید ولیکن جایش
باز هم لذت یک سیلی مادر بدهید
عشق یعنی بغل مادر خوبم.... مردُم!
عشق پرواز بلندى ست مرا پر بدهيد
*محمد سلمانى

ترامپ
اول دی ۱۳۹۶

یکی همچو محمود، آقا ترامپ
نبوده است محمود، آقا ترامپ
کسی که به دیوانگی های خویش
شبیه همان بود، آقا ترامپ
کمی خوشگل اما همان قدر، بد
چو محمود و نمرود، آقا ترامپ
برای خودش، طبق رای خودش
وطن کرده نابود، آقا ترامپ
برای مثل تا کند چون بهشت...
جهان را و پر سود، آقا ترامپ...
به هر تپه ای گل بکارد چو او
و بعدش دهد کود، آقا ترامپ
کسی که گمان کرده باشد جهان
نمایش، هالیوود، آقا ترامپ
فقط عاشق شو، ولو گشته هو
یکی همچو محمود، آقا ترامپ

گرفتار
اول دی ۱۳۹۶

"من به دام افتاده ام با چشم شهلای نگار"*
مانده قلبم تا ابد در زلف یلدای نگار
مومنم کرده به خود، کافر به هر دین گشته ام
می پرستم مومنانه روی زیبای نگار
تا که عشق من قبول حضرتش باشد کنون
می کنم جان خودم را هدیه در پای نگار
نیست در پیشم به جز هیچ و نیرزد هیچ هیچ
در حساب من، جهانی گشته منهای نگار
شاعری دیوانه ام که می شناسد این جهان...
بنده را یک عاشق شیدای شیدای نگار
کاش که این شعر را یارم ببیند، حظ کند
کاش می افتاد پای شعرم امضای نگار
کاشکی می دید تا او هم بفهمد چون جهان
من به دام افتاده ام با چشم شهلای نگار
*هما کشتگر

زمستان تنهایی
اول دی ۱۳۹۶

دی آمد و آمد زمستان ، رفته یارم
آشوب شد در قلب و در جان رفته یارم
لبخند او سهم رقیبم گشته و من
دارم غمی در سینه پنهان رفته یارم
گویا خدا هم روی خود را کرده آن سو
کافر شدم؟لعنت به شیطان رفته یارم
یارم دگر در خانه ی من نیست، جایش
غم گشته در این سینه مهمان رفته یارم
عشقم چنان یک سال شمسی بوده انگار
از چرخش این چرخ گردان رفته یارم
بعد از بهار و فصل تابستان و پاییز
دی آمد و آمد زمستان ، رفته یارم

سرمای بودجه ای
اول دی ۱۳۹۶

"ای وای ، دوباره ننه سرما آمد"*
با زلزله با لرزش پاها آمد
آجیل و انار شد گران و کمیاب
بد موقعی این جا شب یلدا آمد
در آخر این خزان و قبل و سرما
از دولت ما خبر به دنیا آمد
با لایحه ی بودجه ای طوفانی
با غصه ما، خوشیِ آنها آمد
گفتند که یارانه نخواهد آمد
گفتند که دورانِ گرانها آمد
از بخشش بی حساب این لایحه هم
یک پوچ بزرگ قسمت ما آمد
یارانه پرید مالیات افزون شد
دیدیم که حالمان چه بد، جا آمد
لرزید دل و دماغ آویزان شد
سرما به سراغ خلق شیدا آمد
یخ کرد امیدمان و تدبیر نشد
هرچند کلیدمان مطلا آمد
ای وای که لایحه رسیده مجلس
ای وای ، دوباره ننه سرما آمد
*الهه خدّام محمّدی

تنهام بذارین
اول دی ۱۳۹۶

"اصلا نمی خواهم کسی دور و برم باشد"؟
این خواهر آن مادر، یکی هم همسرم باشد
از آینه بیزارم و بیزارم از اینکه
پیدا در آن آیینه روی دیگرم باشد
دنیا خودش خر تو خری گشته تماشایی
بیزارم از اینکه یکی هم سر خرم باشد
از هر طرف مشکل به سوی بنده می آید
آخر چرا باید که مشکل این ورم باشد؟
رفته کلاهی بر سر من تا خود زانو
زیر کلاه رفته بر سر، پیکرم باشد
می ترسم از اینکه یکی بردارد از رویم
حالا کلاهی را که عمری بر سرم باشد
من در خودم مخفی شدم، می ترسم از دنیا
اصلا نمی خواهم کسی دور و برم باشد

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 250 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 16:45