دلنوشته های آبانی

ساخت وبلاگ

 

عاقبت کار

سی ام آبان ۱۳۹۶

 

"در آفتاب قیامت چکار خواهی کرد"*

 چگونه یک کلک آنجا، سوار خواهی کرد

در این جهان ز شرار تو مردمان سوزان

در آن جهان ز شرارش فرار خواهی کرد؟

*صائب تبریزی

 

 

 

چشمان دریایی

سی ام آبان ۱۳۹۶

 

چشمان تو، آبی تر از امواج دریاست

جان خودت،زیباترین چشمان دنیاست

وقتی که می خندی لبت زیباست اما

گلخند چشمان تو زیبا و فریباست

قصد شکار دل اگر دارد دو چشمت

چشمک بزن، اینجا دلی بهرش مهیاست

در چشم من، چشمان تو، همتا ندارد

چشم من و قلبم، نمی دانی چه شیداست

در عمق چشمانت، میان آن سیاهی

تصویر من، یک شاعر دیوانه پیداست

چشمان من پر موج اشک و غرق طوفان

چشمان تو، آبی تر از امواج دریاست

 

 

 

بهشت و سیب

سی ام آبان ۱۳۹۶

 

"من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند"*

که در بهشت خدا سیب تازه ممنوع است

گمان کنم که دروغ است قصه ی آن سیب

که سیب سرخ شما بی حساب مطبوع است

بگو به قاضی و شیخ و تمام آدمها

که طبق عشق، دگر سیب و عشق مشروع است

بگو که هرکه نچید از درخت حق سیبی

از این بهشت، به سوی زمینی مرجوع است

و ما به طبق همین شرع عاشقی مردیم

من و تو اهل بهشتیم و سیب متبوع است

*نجمه زارع

 

 

 

آرزوی شهر

بیست و نهم آبان ۱۳۹۶

 

"بگذار شب شکوه تو را آرزو کند

پیوسته  در سکوت تو را جستجو کند"*

یک شهر، در سکوت خودش ،نیمه های شب

از راز و رمز عشق ، کمی های و هو کند

یا شاعری میان غزلهای خود ، شبی

با زلف چون شب سیهت گفت و گو کند

هرکس که گفت ماه قشنگ است را بیار

بگذار تا که با رخ تو روبرو کند

بانوی خوب شهر! که می داری در لبت

ای آنکه بوسه هات، مرا زیرورو کند....

ای کاش قطره ای ز می مخفی در لبت...

را ساقی ای میان هزاران سبو کند

روزی بیا به روی تراس و کمی بتاب

بگذار شب شکوه تو را آرزو کند

*مهدی ناصری

 

 

 

بی تو

بیست و نهم آبان ۱۳۹۶

 

وقتی نفس در سینه زندان است بی تو

شهری اسیر دست طوفان است بی تو

وقتی که صدها شایعه پشت سر تو

از باد و از زلف پریشان است بی تو

مردی میان خانه ی خود ،کنج قلبش

افسرده و غنگین و ویران است بی تو

سیگاری بر لب، کام تلخی از لب دود

بر داغ دل وقتی که درمان است بی تو

شعری پر از ای کاش و شاید روی کاغذ

در روی کاغذ باز مهمان است بی تو

آه مدام و اشک پنهان شبانه

یعنی نفس در سینه زندان است بی تو

 

 

 

ماه تمام

بیست و نهم آبان ۱۳۹۶

 

"به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام"*

در نگاه منی ای روی تو چون ماه تمام

و غلط بود همین جمله ی من، بانو جان

برتری از مه و خورشید به حسن و به مقام

تو چنان خوب و بزرگی که به وصف حسنت

در گل نقص خودش مانده دو تا پای کلام

به تو سوگند که قاصر شده شعر و هنرم

که به تو بلکه رساند ز من زار پیام

و چه زیباست که گم کرده دلم پیش شما

دست و پا، باز نگفته ست در آغاز سلام

در خط آخر این شعر سلامم بپذیر

ای که در قلب منی تا به ابد ماه تمام

*صائب تبریزی

 

 

 

یادگار

بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶

 

"هوای روزهای بودنت را همچنان دارم"*

نمی دانم چرا، اما غم عشقت به جان دارم

نمی دانم چرا وقتی ز نام من گریزانی

چنان اسم خدا نام تو را روی لبان دارم

تو روزی روی لبهایم زدی یک بوسه و گویی

هزاران روز، بعد از آن، عسل روی زبان دارم

شنیدم من که تو داری هزاران تیر مژگان، پس

برای تیر مژگانت، دلی بهر نشان دارم

هزاران تیر مژگانت به قلبم رفت و خندیدی

و از این خنده های تو دلی آتش فشان دارم

و در زیر فشار غم، غم بودن بدون تو

نمردم من ولی حالا قدی همچون کمان دارم

نفس از سینه ام  بالا نمی آید ولی در دل

هوای روزهای بودنت را همچنان دارم

*امید صباغ نو*

 

 

 

بر باد رفته

بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶

 

"در چشم تو از روز اول تار بودیم

اما  همیشه  بی بهانه  یار  بودیم"*

تو غرق خنده بودی از اول، ولی ما

بر داغ قلبی بی شما، غمخوار بودیم

تک بودی از آغاز دنیا پیش قلبم

اما برای تو فقط تکرار بودیم

تو عین حق بودی و ما منصور کویت

ما از همان آغاز، روی دار بودیم

صد دفعه از این کوچه بی ما ره سپردی

ما را ندیدی هیچ و ما هربار بودیم

عمری در این کوچه به زیر خاک پایت

درگیر این نادیدن و انکار بودیم

ما را سر راهت ندیدی و نوشتیم

در چشم تو از روز اول تار بودیم

*آرش صحبتی

 

 

 

غم واقعی

بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶

 

کردی فرو صد دشنه در دل، ماتمی نیست

سوزاندی قلبم را و رفتی ، کم غمی نیست

آب از دو چشمم کردی جاری وقت رفتن

باور کن این غم ، رفتنت، داغ کمی نیست

داغی چه جانسوز از تو مانده روی قلبم

داغ ز تو بی تو نوشتن، مرهمی نیست؟

رفتی تو و بعدت در این ویرانه، قلبم

ماتم نشست و غیر ماتم همدمی نیست

کاغذ شده خیس از نوشتنهای بی تو

گل شد زمین از اشک من، دیگر نمی نیست

برگرد عشق من! اگر وقتی رسید...

کردی فرو صد دشنه در دل، ماتمی نیست

 

 

 

غزلی برای تو

بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶

 

"غزل غزل سر چشم تو کارخواهم کرد

ستاره از سر زلفت شکار خواهم کرد"*

و در غزل ز برای شکار چشمانت

هزارها کلک نو سوار خواهم کرد

برای جلب نگاه تو سوی اشعارم

هزار واژه به شعرم قطار خواهم کرد

هزار شعر و ترانه، هزار هزاران بیت

دوباره روی سر تو هوار خواهم کرد

بخوان تو شعر مرا و بخوان مرا پیشت

بخوان مرا و ببین که چکار خواهم کرد

ببین که با غزلم با نوشتن از چشمت

عنان طبع جهان را مهار خواهم کرد

دو بیت ابروی تو کار دست طبعم داد

غزل غزل سر چشم تو کارخواهم کرد

*علوی نیا

 

 

 

صدای آسمانی

بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶

 

"ز گنبد رضوی این چنین ندا برخواست"؟

که عرش رب عظیم از همین حرم پیداست

نگاه کن به سوی مشهد الرضا و ببین

که پرچم حرمش دست سبز این آقاست

که در تکان خودش می دهد تکان دل را

که داد می زند ای مستحق، کریم اینجاست

تلالؤ حرمش در تلاطم دنیا

امید قلبی برای غریق در غمهاست

دوای درد همه دست ضامن آهوست

نپرس از چه همیشه در این حرم غوغاست

حرم نگو! که شفاخانه ی همه امراض

که تا قیام قیامت، همیشه پا برجاست

هرآنکه آمده یکبار مشهدش، گوید

ضریح نور رضا، مرکز همه دنیاست

 

 

 

حرم عشق

بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶

 

باید که زائر شد کبوتروار، اینجا

عاشق شد و محو جمال یار اینجا

چون دست سبز پرچم گنبد برقص و

برگرد گنبد پربزن،صدبار اینجا

 

 

 

مردانه مردن

بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶

 

"با دهان تشنه مُردن بر لب دریا خوشست"*

جان سپردن پیش روی حضرت مولا خوش است

از میان جمله منصبهای این لشکر، فقط

پیش عباس دلاور، منصب سقا خوشست

در کنار نهر آب و مشک آبی توی مشت

ساقی بودن با همین خشکیّ بر لبها خوشست

تیر در چشم و دو دستت روی خاک کربلا

سر به روی زانوان و چادر زهرا خوشست

مرد باشی، درد دارد بشنوی از خیمه ها

که عمو برگرد! بی آبی در این صحرا خوشست

غیرتش را من بنازم، مرد از شرم حرم

این چنین مردن ز غیرت، بر لب دریا خوشست

*صائب تبريزي

 

 

 

سنگ و شیشه

بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶

 

شیشه دلش زخم است از همراهی سنگ

این قوم و خویش سنگ دل، این مایه ی ننگ

این آشنا از روز آغاز جهان که

دارد همیشه با دل شیشه سر جنگ

با ادعای قوم و خویشی، آشنایی

بر سینه ی شیشه زند با خشم خود چنگ

دیدار آنها رنگ و بو جز غم ندارد

لعنت به این سنگ هزاران رنگِ بد رنگ

دیداری پر درد و فشار و جنگ . کینه

با یک سکوت سخت و فریادی بدآهنگ

آمد دوباره سنگ سوی شیشه با خشم

شیشه دلش زخم است از همراهی سنگ

 

 

 

زائر پیاده

بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶

 

شب بود و یک فانوس و یک زائر پیاده

آهسته برمی داشت گامی روی جاده

بر پشت خود او کوله باری داشت، پاره

یک کوله بار پر، پر از یک عشق ساده

پایش کمی می سوخت، روحش نیز گاهی

انگار دنیا داغی بر قلبش نهاده

غم روی قلبش بود اما در نگاهش

نور امیدی از سوی گنبد فتاده

در راه پر پیچ و خمی چون کار و بارش

شب بود و یک فانوس و یک زائر پیاده

 

 

 

قرار عاشقانه

بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶

 

زائرم

و زیارت سهم من است

ضامنی

و شفاعت کار توست

و حرم

میعادگاه ماست

و رمز این دیدار

چه عاشقانه است

و چه ساده:

السلام علیک یا سلطان

 

 

 

کبوتر حرم

بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶

 

مهمان آقا! دانه از دستم بگیر و

بالا برو،بالا، برو تا اوج گنبد

از قول من با ضامن آهو بگو که...

اینجا یکی دارد هوای شهر مشهد

 

جان کبوترهای عاشق، جان مولا

با او بگو اینجا یکی قلبش شکسته

دارد هوای پر زدن دور سر تو

تنها امیدش بعد حق لطف تو گشته

 

لطفا به جای من برو امشب زیارت

تو با صفایی، کفتر صحن عتیقی

تو بی گناهی، پاک پاکی، بال داری

با پرچم سبزش گمانم که رفیقی

 

هرچند که خوبی ولی امشب دوباره

زائر شو و نایب ز سوی این من بد

مهمان آقا! دانه از دستم بگیر و

بالا برو،بالا، برو تا اوج گنبد

 

 

 

کلاغ عاشق

بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶

 

دلتنگ مترسک شده انگار پرنده

در مزرعه ی خالی و پر خار پرنده

هرچند سیاه است ولی قلب طلایش

دارد تپش از غصه ی دلدار پرنده

نه گندم این خاک دلش را ز کفَش برد

دل برده ز او دشمنش این بار پرنده

باریده تگرگ و شده پر خون سر و رویش

مانده ولی اینجا پی دیدار پرنده

بیچاره کلاغی که شده عاشق دشمن

دلتنگ مترسک شده انگار پرنده

 

 

 

غبار حادثه

بیست و ششم آبان ۱۳۹۶

 

از حادثه تنها غباری مانده در شهر

درد و غم و یاد بهاری مانده در شهر

صد آرزو در زیر آوار است وجایش

دل مردگیها، بیقراری مانده در شهر

خوشبختی و گرما از اینجا پر کشیده

سرمای غم با بدبیاری مانده در شهر

دیگر به جای خنده ها و رقص کردی

آواز شوم سوگواری مانده در شهر

دل مانده زیر حجم آجرهای خانه

یک قاب عکس و عکس یاری مانده درشهر

لطفا همه ساکت! که طفلی خواب رفته

این کودک از ایل و تباری مانده در شهر

از شور و شوق شهر یادی مانده باقی

از حادثه تنها غباری مانده در شهر

 

 

 

آثار عشق

بیست و ششم آبان ۱۳۹۶

 

"ای عشق همه بهانه از توست"*

این آتش و این زبانه از توست

در فصل بهار شاخه ی گل

وقتی که دهد جوانه از توست

یا رویش گل ز خاک مرده

از سینه و قلب دانه از توست

از دیده ی عاشقان بی دل

اشکی که شده روانه از توست

شاعر اگر از دلش نوشته

این زمزمه ی شبانه از توست

دنیا همه از تو پا گرفته

ای عشق همه بهانه از توست

*هوشنگ ابتهاج

 

 

 

جمع خوبیها

بیست و ششم آبان ۱۳۹۶

 

"آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری"*

قلبی از سنگ، دمی همچو مسیحا داری

لشکری از مژه، خونریز تر از قوم مغول

دستی پر مهر چو مادر به سر ما داری

مویی چون نیمه شب قدر سیاه و تیره

رویی چون ماه فریبنده و زیبا داری

هر چه حسن است، بجز ذات خداوندی را

همه را در کف خود مخفی و پیدا داری

بی جهت نیست که در هر طرف این دنیا

عاشقانی همه دلداده و شیدا داری

مظهر خوبی و حسنی تو به جانت سوگند

آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری

*جامی

 

 

 

ناامید

بیست و پنجم آبان ۱۳۹۶

 

دیگر به حل مشکلاتم نیست امید

دارد حیات من ادامه؟ هست تردید

میلی ندارم من به بودن توی دنیا

وقتی که یارم هم به اشک دیده خندید

من را ندیده می گرفت و مطمئنم

من را و شعرم را میان جمع می دید

وقتی که ماه من ز پشت ابر موها

بر دیگران، هرکس به غیر از بنده تابید

لعنت به این دنیا که سهم ماه من شد

دیو سیاهی جای من، یعنی که خورشید

خورشیدم و ماهم همیشه می گریزد

دیگر به حل مشکلاتم نیست امید

 

 

 

خراب آباد

بیست و پنجم آبان ۱۳۹۶

 

جائیکه چشم هموطنانم نخفته است

وقتی که لاله های داغ، به ایران شکفته است

جایی که اشک چشم یتیمان این وطن

چون دانه های در سفید نسفته است

وقتی که مردی روی خرابه نشسته و

فرزندی زیر خانه ی ویرانه خفته است

وقتی که خانه جای سکونت ،شده عذاب

وقتی که ماه خانه ی مردی، نهفته است

یک پهلوان که قد بلندش شده کمان

درگیر بغض غصه و درد نگفته است

"باید چگونه چشم ببندم برای خواب

جائیکه چشم هموطنانم نخفته است"؟

 

 

 

آوار

بیست و پنجم آبان ۱۳۹۶

 

گشته خراب و مانده، دلدار زیر آوار

یاری غمین و خسته، یک یار زیر آوار

مردی دلش شکسته، مانند سقف خانه

افسرده مَرد و مانده، غمخوار زیر آوار

در شهر غرق ماتم، در شهر زخمی از غم

مرده طبیب و مانده بیمار زیر آوار

آقا معلم شهر، غمگین سر کلاس است

شاگرد مانده پیش، خودکار زیر آوار

می گشت در خرابه یک مادر سیه پوش

دنبال طفلی زار و تبدار زیر آوار

فرهاد را بگویید، شیرین نمانده در شهر

گشته خراب و مانده، دلدار زیر آوار

 

 

 

خریدار

بیست وچهارم آبان ۱۳۹۶

 

"دوستت دارم اگر قیمت آن جان باشد"*

یا اگر قیمت آن قلبی پریشان باشد

می پرستم چو خدا روی تو را بانو جان

کفر من تا تو خدای منی، ایمان باشد

کشور قلب مرا مال خودت کرده ای و

کشورم زیر قدمهات گلستان باشد

هرکسی دید مرا، از تو نشانی پرسید

عشق من گشته عیان، از توچه پنهان باشد

می نویسم غزل و می دهمش دست صبا

شاید این شعر شبی پیش تو مهمان باشد

من به جز شعر فقط جان نحیفی دارم

دوستت دارم اگر قیمت آن جان باشد

*محمد شریف

 

 

 

آوار غم

بیست وسوم آبان ۱۳۹۶

 

شب شد، پدر هم خسته تر آمد به خانه

خانه که نه! آمد به ویرانه شبانه

آوارها را صبح تا شب زیر و رو کرد

دنبال فرزندان خود، یا یک  نشانه

تیرآهن خانه ، فتاده روی قلبش

دارد هزار آجر غم سنگین به شانه

آتش میان قلب پر دردش فتاده

می گیرد این آتش دمادم هی زبانه

وقت وداع آخر از اهل و عیالش

دارد به لب نفرین به ظلم این زمانه

بی همسر و فرزند و غمگین و عزادار

شب شد، پدر  ماند و غمی سنگین به شانه

 

 

 

ویران شده

بیست وسوم آبان ۱۳۹۶

 

"آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای"*

در زیر هزار غصه پنهان شده ای

چون گیسوی دلبران به دست طوفان

در پشت سری زار و پریشان شده ای

چون ارگ بم و طبس بلرزی بر خود

از لرزش قلب خویش حیران شده ای

امدادگری نداری و تنهایی

محتاج به یاری غریبان شده ای

یک سو غم غربت و از آن سو تهمت

آلوده به ننگ و داغ بهتان شده ای

چون یوسفی از برادرانت ، شهرت

رو سوی غریبه ها گریزان شده ای

از عمق جنایت رفیقان شفیق

آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای

*محمدرضا شفیعی کدکنی

 

 

 

 

کویر دنیا

بیست ودوم آبان ۱۳۹۶

 

"دنیای تب آلوده کویری ست که در آن

هر گام که بیراهه نهی دام هلاک است

هر خار که می روید از این کهنه نمک زار

گیسوی سواران فرورفته به خاک است"*

 

هر کهنه سبو قلب زنی، سینه ی مردی

هر جام سفالین، بدن عاشق زاری ست

این برگ که افتاده به زیر قدم تو

سبزینه ی یک باغ وَ یک پیک بهاری ست

 

امروز اگر شادی و سرمست و سلامت

فردای پر از غصه ای در پشت در توست

دستی به سر غم زده از لطف بکش، چون

شمشیر اجل ،تیغ زمان، روی سر توست

 

هر لحظه ی این عمر طلایی ست عزیزم

در کیسه ی تو، خرج نکن بی خود و بی جا

هر ثانیه را تا ابد مال خودت کن

یاری کن و  جاوید نما عمرخودت را

 

وقتی که تو را خانه به دلهاست ز مردن

از رفتن از خانه ی این خاک چه باک است

دنیای تب آلوده کویری ست که در آن

هر گام که بیراهه نهی دام هلاک است

*بند اول از:نادر نادرپور

 

 

 

زلزله

بیست ودوم آبان ۱۳۹۶

 

بر شانه ی بیستون هزار آوار است

مام وطن از غصه آن غمدار است

غرب وطن انگار که زخمی شده است

هرجای وطن،به فکر این بیمار است

لرزید زمین به خود، وَ سقفی افتاد

امید کسی به زیر این دیوار است

شیرین سخنی فتاده زیر آوار

فرهاد اسیر زخم لاکردار است

یک طفل به زیر خاک خوابیده ولی

یک مادر خون جگر، زغم بیدار است

بردار دوباره تیشه را، کار ی کن

بر شانه ی بیستون هزار آوار است

 

 

 

زلزله زده

بیست ودوم آبان ۱۳۹۶

 

آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای

ویرانه تر از یک دل حیران شده ای

از زلزله ی نگاهی پر آتش و شور

در خانه ی خود اسیر طوفان شده ای

در زیر هزار آجر و تیر و سفال

در گور خود انگار که مهمان شده ای

انگار که مرده ای ، ولی دَم داری

انگار که زنده ای و بی جان شده ای

در بین گسلهای دلت حیرانی

درگیر به دلبری چه شیطان شده ای

"از زلزله و عشق خبر کس ندهد

آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای"*

*محمدرضا شفیعی کدکنی

 

 

 

 

 

بازآ

بیست ویکم آبان ۱۳۹۶

 

"بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش"*

یک شب به دل خسته ی من تاب و توان باش

بنشین به کنار من دلداده ی بی دل

دلدار من و یار من و جان جهان باش

من بی تو شبیه تن بی روحم و با تو

سرزنده ترینم ، به دلم روح و روان باش

صد بار به تو گفتم و نشنیدی عزیزم

یک بار دگر: کمتر از این با دگران باش

من پیرم و پایم لب گور ست شبی را

همراه من پیر، مرا بخت جوان باش

در بستر مرگم، نظرم سوی تو مانده

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

*حافظ

 

 

 

گذشت

بیست ویکم آبان ۱۳۹۶

 

"از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز"*

از بند چند و چیست گذشتم ولی هنوز

دل را میان کوچه ی تان گم نمودم و

از اینکه دست کیست گذشتم ولی هنوز

در این کلاس عشق، که شاگردتان شدم

از نمره های بیست گذشتم ولی هنوز

دنبال مرکبت، به خیابان عاشقی

از صد چراغ ایست گذشتم ولی هنوز

افتاد روی خاک و قدمهات روش بود

از چشمی که گریست گذشتم ولی هنوز

در سینه ام غمی ست که یاری به خانه نیست

از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز

*محمد علی بهمنی

 

 

 

مضمون شعر من

بیستم آبان ۱۳۹۶

 

"مضمون بکر غیر تو پیدا نمی کنم

تا مدح توست،لب به سخن وا نمی کنم"*

در شعر های خویش، میان ترانه ها

خود را به گفتگوی تو رسوا نمی کنم

از من نپرس از تو کجا گفته ام  سخن

نام تو را میان غزل جا نمی کنم

تا راز سر به مهر نگردد عیان و فاش

هرگز اشاره بر دل شیدا نمی کنم

از حال روز خویش نگویم به غیر طنز

غمهای قلب خویش هویدا نمی کنم

کوشیده ام ز عشق نگویم سخن ولی

در شعر خویش شاید و اما نمی کنم

بانو! قسم به جان تو بهر سرودنم

مضمون بکر غیر تو پیدا نمی کنم

*غلامرضا شکوهی

 

 

 

کیهان

بیستم آبان ۱۳۹۶

 

"درد ما را نيست درمان الغیاث

بسته شد امروز کیهان الغیاث"*

عاقبت توقیف شد مشتی حسین

می خورد از کیسه اش نان الغیاث

او که کشور را پریشان می نمود

گشته خود امروز نالان الغیاث

روز شنبه خود به خود خیلی خره

هست حالا خرتر ایشان الغیاث

شیشه های ما شود پر لک کنون

حیف که داریم مهمان الغیاث

روزنامه بهر کار شیشه شور

نیست مانندش به قرآن الغیاث

یا برای سبزی آش و کوکو

نیست کاور بهتر از آن الغیاث

می دهم من خود به نزد قاضیان

صد شهادت بهر ایشان الغیاث

هست کیهان مومنانه روسیاه

همچنان شخص بادمجان الغیاث

از بادمجان و ز کیهان گفتم و

یادم آمد درد پنهان الغیاث

تا که هست آقا حسین و فکر او

درد ما را نيست درمان الغیاث

*حافظ+ مسگرپور

 

 

 

بگذار بمانم

بیستم آبان ۱۳۹۶

 

"امشب از آغوشِ خود یک لحظه بیرونم نکُن"*

مهربان من! مران من را و دلخونم نکن

من خودم دیوانه ام ! لیلای من با قهر خود

بیشتر از هرچه مجنون، زار و مجنونم نکن

*علی عطری

 

 

 

قلب کاغذی

بیستم آبان ۱۳۹۶

 

از کاغذ قرمز ببر قلبی برایم

بعدش بزن با ناز و آهسته صدایم

یک قلب از کاغذ بده دست من و بعد

از من بگیر این قلب با غم آشنایم

بعدش برو هر جا که می خواهی عزیزم

دنبال تو تا هرکجا باشد، می آیم

یک عکس می گیرم ز قلب کاغذی تا..

باشد دوای درد های من، شفایم

قلب تو که مال من بی دل نشد، شد..

این کاغذ قرمز شفای دردهایم

دل را که بردی از کف من در ازایش

از کاغذ قرمز ببر قلبی برایم

 

 

 

 

بادمجان

بیستم آبان ۱۳۹۶

 

"ولایت را پذیرفته بادمجان"*

شده این روسیاه بد، مسلمان

نموده اعتراف این را که باید

شود تسلیم محض دین و قرآن

نه سبز است و ز فتنه می زند دم

نه هم رنگ بنفش جیغ، ایشان

خوراک اهل منبر بوده عمری

نه تنها ،بلکه با یک مرغ بریان

سیاه ساده و بی ادعایی ست

ندارد های و هویی پیش مهمان

به میرزا قاسمی،یا که سرخ کرده

و یا کشک و بادمجان، با کمی نان...

همیشه خوشمزه بوده جنابش

ندارد قر و فر همچون فسنجان

به هرجا دارد او صدها طرفدار

به رشت و یزدو شیراز و فریمان...

به تبریز و به مشهد، قم، دماوند

به زابل، اصفهان، کرمان و تهران

در اهواز و به بوشهر و به بندر

به ساری و طبس، گرگان و سمنان

به روی هر سفره آمد، یک نفر گفت

بادمجان را بده! ای جانمی جان

از این معروفیت کردم تعجب

و پرسیدم ز شیخی علت آن

جنابش من و منی کرد و سر را

کمی خارید و با من گفت پنهان

خدا دارد نظر بر این سیه رو

فراری از جنابش گشته شیطان

خداوند تعالی کرده مشهور

و محبوبش به لطف ذات یزدان

به پاداش همین یک جمله ی من:

ولایت را پذیرفته بادمجان

*سام البرز

 

 

 

مجنون

بیستم آبان ۱۳۹۶

 

من در جنون مشهورم و با اعتبارم

بر مرکب چوبین عشق خود سوارم

پاییزی و زردم، چو برگی روی خاک و

من کود سبز باغ در فصل بهارم

من کشته ی عشقم، شهید روی دلبر

من مست از جام دو تا چشم خمارم

باید بپرسی حال و روز و قصه ام را

از لاله های واژگونِ بر مزارم

از خاک گورم مشتی بردار و ببویش

بوی تو را دارد عزیزمن! نگارم!

در بین صدها و هزاران مرده ی تو

من عاشقی در گور خود هم بی قرارم

هر کشته ات مشهور چیزی هست و جایی

من در جنون مشهورم و با اعتبارم

 

 

 

شاه دل من

نوزدهم آبان ۱۳۹۶

 

در سرزمین قلبم، شاهی همیشه بانو

بر آسمان دنیا، ماهی همیشه بانو

در اوجی و به قلبم جا داری تا همیشه

چون یوسفی مقیم چاهی همیشه بانو

گفتی به من که روزی گردی نصیب قلبم

من ماندم و امیدی واهی همیشه بانو

ای کاش خانه ی تو همسایه ی بود با من

یا بود سوی کویت راهی همیشه بانو

هرچند دوری از من، اما قسم به چشمت

در سرزمین قلبم، شاهی همیشه بانو

 

 

 

ناز

نوزدهم آبان ۱۳۹۶

 

خون شد دل اهل عشق، از ناز شما

رقصد دو جهان ، به ضربه ی ساز شما

سرباز تو شد دوچشم خون ریز، عزیز!

مجروح شده دلم ز سرباز شما

غارت شده قلب من به افسونی از

آن دیده ی شوخ و شنگ و طناز شما

با لشکری از مژه به قلبم زده ای

شد قلب حقیر، خانه ی راز شما

زخم دل من به بوسه ات درمان شد

احسنت به این لب و به اعجاز شما

لطفی کن و خنده ای کن، دل من خون شد

بسته دل من به خنده ی ناز شما

 

 

 

راه عشق

هجدهم آبان ۱۳۹۶

 

"دوست دارم شب بارانی را

مثل یک شهر چراغانی را"*

از نجف تا خود بین الحرمین

موکب و راه بیابانی را

قهوه و چای عراقی، خرما

عرق خسته ی پیشانی را

نیمه ی شب وسط یک جاده

گریه و ضجه ی پنهانی را

از عمود یک و آغاز سفر

انتظاری که تو می دانی را

کربلا، یک شب خوب جمعه

پیش ارباب غزلخوانی را

اربعین باشد و در کنج حرم

لحظه ی آخر مهمانی را

اشک از چشم ببارم چون ابر

دوست دارم شب بارانی را

*آرش پورعلیزاده

 

 

 

فراری

هجدهم آبان ۱۳۹۶

 

"دیگر از دست خودم نیز فراری شده ام

به دیاری که نباید متواری شده ام "*

من، همان کفتر آرام، ز بیداد جهان

سرکش و مست چنان باز شکاری شده ام

من که یک عمر دل خویش ندادم به کسی

عاقبت بیدل و افسون نگاری شده ام

تا که شاید بگشاید لب خود، غنچه ی من

بر سر کوی گلم، همچو قناری شده ام

عاشق روی گلی ناز ولی پر شر و شور

راضی از باغ گل خویش به خاری شده ام

باغبان راه مرا بسته و من از گل خویش

دورم و رانده از این باغ به خواری شده ام

می گریزد ز من زار نگارم، زین رو

دیگر از دست خودم نیز فراری شده ام

*فریاد فیروزی

 

 

 

طعم نام تو

هجدهم آبان ۱۳۹۶

 

"نامت همین که سبز شود بر زبان من

طعم تمشک تازه بگیرد دهان من"*

با بوی زلف تیره ی تو روح می دمد

باد صبا، صباح به روح و روان من

آغوش توست، کل جهان من خراب

از این جهان سبز مرانم به جان من

دستت به سینه گشته صلیب و از این جهت

تنگ است گرم،جان تو، فعلا جهان من

ای نازنین ز دوری تو خم شده قدم

دستی بکش برای خدا بر کمان من

باغ لبان من، شده سر سبز تا ابد

نامت همیشه سبز شود بر زبان من

*علیرضا رفیع

 

 

 

عاشقان آمدند

هفدهم آبان ۱۳۹۶

 

با پای خسته، روحی آزاده رسیدند

خاکی، مسافرهای این جاده رسیدند

جام ولای پور حیدر دست سقاست

با اذنی که عباسشان داده رسیدند

پیر و جوان و مرد و زن، فرقی ندارند

سر مست از این جام و این باده رسیدند

بی ادعایی، بی من و مایی، ببینید

پای پیاده، ساده ی ساده رسیدند

جانم فدای عاشقان حضرت عشق

با پای خسته، روحی آزاده رسیدند

 

 

 

اسیر رنگها

هفدهم آبان ۱۳۹۶

 

"تا نقشبند رنگ و ریا بوده ایم ما

رنگ ملال آینه ها بوده ایم ما "*

ما مومنان واقعی دین کافری

منکر برای هر چه خدا بوده ایم ما

خالیِ از عمل همه مان اهل ادعا

پژواک پوچ و خام صدا بوده ایم ما

یک عمر بوده ایم فراری ز دست خود

جایی شبیه ناکجا بوده ایم ما

ما راهیان راه بهشتی خیالی ایم

در این مسیر سخت نیا، بوده ایم ما

ما را به سوی دوست ندادند راهمان

تا نقشبند رنگ و ریا بوده ایم ما

*مشفق کاشانی

 

 

 

جامانده ی وامانده

هفدهم آبان ۱۳۹۶

 

از گنبدت عکسی شده سهمم ، دمت گرم

آقای خوبی ها ، مگر "بد" دل ندارد

جانم فدای عاشقان باصفایت

هرچند جان پست من ، قابل ندارد

 

در بین میلیونها نفر عاشق، مرا هم

ای کاش که راهی به سوی آن حرم بود

توفیق رفتن در مسیر سبز عشقت

حتی به قدر لحظه ای و یک قدم بود

 

از ارمنی ها و یهودی ها در این ره

مهمان و زائر داری و جامانده ام من

هر کس رفیقم بود، آمد کربلا و

در خانه ی ویرانه تنها مانده ام من

 

می دانم این را که بدم آقا، ولیکن

دل دارم و دل می کند پرواز سویت

دل توی سینه جا نمی گیرد پس از این

دیوانه شد از دیدن عکسی ز کویت

 

دریای عشقت، موج زائرها، چه زیباست

دریای عشقت آخر و ساحل ندارد

از گنبدت عکسی شده سهمم ، دمت گرم

آقای خوبی ها ، مگر "بد" دل ندارد

 

 

 

مثل همه

شانزدهم آبان ۱۳۹۶

 

"وقتی قفس با آسمان فرقی ندارد

امروز و فردا بی گمان فرقی ندارد"*

وقتی که گوشش بسته شد روی دل تو

شب گریه های بی امان فرقی ندارد

گوشش که حرفت را نخواند، ناله هایت

حتی رود تا آسمان فرقی ندارد

او که به سوی سرنوشتش گشت راهی

دیگر برو، یا که بمان، فرقی ندارد

اینجا خدا همراه او و حافظ اوست

حتی دعا وقت اذان فرقی ندارد

دل را رها کن از غم او،گرچه سخت است

با خود بگو با دیگران فرقی ندارد

پرپر نزن زخمی نکن بال و پرت را

وقتی قفس با آسمان فرقی ندارد

*طاهره رستمی

 

 

 

کیمیای آزادی

شانزدهم آبان ۱۳۹۶

 

"آن زمان که بنهادم سربه پای آزادی

دست خودزجان شستم از برای آزادی"*

تا که سر نهم روزی روی دامنت مولا

کرده ام ز جان ودل، سر فدای آزادی

من به راه حریت، در پی شما رفتم

رد پایتان گشته، رد پای آزادی

گوش من شنید از تو، ای شهید آزاده

نام خوب و زیبا و با صفای آزادی

زیر تیغ استبداد، سر نهادی و عمری

می چکد ز رگهایت، کیمیای آزادی

جان فدای تو بادا، که فدای حق کردی

جان و مال و فرندان، در ازای آزادی

تو حسینی و نامت، تا ابد بوَد همره

با فدای حق گشتن، با خدای آزادی

گشته ای دل عالم، جان هرچه آزاده

آن زمان که بنهادی سربه پای آزادی

*فرخی یزدی

 

 

 

هوایی کربلا

شانزدهم آبان ۱۳۹۶

 

دل دردمند شاعر هوس عراق دارد

دل و عشق کربلایش، وَ چه انطباق دارد

و دلم شکایت از این غم و این فراق دارد

«دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد

که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد»*

 

چه بگویم از فراق و چه نویسم امشب از غم

که دلم اسیر گشته به غم مه محرم

به خدا که شد جهانم، همه غرق داغ و ماتم

«ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد»*

 

شده مست عالم از این می و باده و پیاله

که ربوده عقل و کرده همه را اسیر ناله

به خدا کسی ندیده، سفری هزار ساله

«به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله

به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد»*

 

به سوی حرم به پای دل و جان توان دویدن

به جز از حسین و عشقش هدف و کسی ندیدن

نتوان شهی و ماهی بجز از همین گُزیدن

«شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن

مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد»*

 

همه عمر خویشتن را ز غمش نه من بگریم

که جهان بگرید و من هم از این محن بگریم

به عزای شاه عالم، شه بی کفن بگریم

«سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم

طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد»*

 

*حافظ

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : دلنوشته, نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 153 تاريخ : جمعه 3 آذر 1396 ساعت: 15:12