نوشته های نیمه اول آبان

ساخت وبلاگ

نشد

پانزدهم آبان ۱۳۹۶

 

"گفتم که با فراق مدارا کنم، نشد

یک روز را بدون تو فردا کنم، نشد"*

می خواستم که با قلمم، طبع شاعرم

دنیای زشت، خرم و زیبا کنم، نشد

با شعرهای خویش، غزلها، ترانه ها

خود را میان قلب شما جا کنم نشد

هی شعر پشت شعر، برای تو گفته ام

شاید به شعر مشت تو را وا کنم نشد

در بین بیتها، وسط یک غزل مگر

خود را، برای خلق، هویدا کنم، نشد

وقتی مرا ندیده گرفتی دلم شکست

گفتم که با فراق مدارا کنم، نشد

*سجاد سامانی

 

 

 

دل بر دلبند

پانزدهم آبان ۱۳۹۶

 

"با اشک شستم هالۀ لبخند هارا

آتش بزن،آتش همه اسپندهارا"*

من را تو سوزاندی میان آتش غم

سوزاندی از ریشه همه پیوندها را

من بهر کشف راز قهرت آزمودم

از جان و دل عمری همه ترفندها را

ای کاش می سوزاندی جای قلب عاشق

با آتش چشمان نازت، بندها را

ای معنی دل بر، که هستی دلبر من

شرمنده ی خود کن همه دلبندها را

آزادی را معنا نما با یک  نگاهت

آزاد کن از بند خود، دربند ها را

من آب و جارو کرده ام  جان و دلم را

بااشک شستم هالۀ لبخند هارا

*جعفرپرویزی

 

 

 

نقاشی خدا

پانزدهم آبان ۱۳۹۶

 

"خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید

مرا مسافرِ شب های انتظار کشید"*

مرا شبیه درختی اسیر پاییز و

تو را شبیه گلی مست نوبهار کشید

مرا پیاده و با پای لنگ و دل خسته

تو را به اسب مراد جهان سوار کشید

من از خدای خودم شاکی ام که می ها را

حرام کرد و دو چشم تو را خمار کشید

به دست های تو داده عنان تقدیرم

و از اداره ی تقدیر من کنار کشید

تو را شبیه آهوی دشتها آزاد

مرا شبیه به شیری که شد شکار کشید

گمان کنم که شب زلف تو اسیرش کرد

خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید

*جویا معروفی

 

 

 

دماغ عملی

پانزدهم آبان ۱۳۹۶

 

"فُرمِ آن بد بوده، اما چشم و دل آزار شد

بینی ِ بعد از عمل هم، مثل یک منقار شد"*

بعد خرج چند میلیون پول ناقابل، ببین

دلبر ما تازه مثل خانم افشار شد

البته نه مثل حالاهای او بلکه کنون

مثل دوران بلوغ حضرتش، سرکار شد

داشت یک بینی که قوزی داشت، اما ناز بود

حال از این بینی صافش، دلم افکار شد

پول از جیب من و ناز و صفا از چهره اش

رفته و تنها نتیجه غصه ی بسیار شد

نه مرا کیفی به بار آمد نه او را خوشگلی

بار دکترها ولی  از لطف ایشان بار شد

مرگ بر هر بینی تعمیری و هر دلبری...

که دماغش مایه ی ایجاد این بازار شد

او نشد خوشگل ولیکن پول از جیبم پرید

فُرمِ آن بد بوده، اما چشم و دل آزار شد

*سام البرز

 

 

 

جنت الحسین(ع)

چهاردهم آبان ۱۳۹۶

 

"باید به تو زنجیر کنم بند دلم را"*

پابند کنم پیش تو این قلب ولم را

ای کرب و بلای تو بهشت من عاصی

از خاک تو برداشت خدا آب و گلم را

*سهیل حسینی

 

 

 

سراب تقدیر

چهاردهم آبان ۱۳۹۶

 

سراب آرزوها چیست؟ تقدیر

ندارد قدّ سوزن نیز تدبیر

نموده صد ورق پاره ز بختم

شکسته صد قلم را دست این پیر

چه گویم من از این تقدیر نامرد

که دارد در کمان خویش صد تیر

نکرده جز غم و اندوه و ماتم

به قلب عاشقان خویش تکثیر

به جای عاقلان پیر لرزان

به عشاق جوانش می دهد گیر

دهد صد باغ سبزش را نشانت

در آخر می کند از زندگی سیر

ز من بشنو! نرو دنبالش ای دوست

سراب آرزوها چیست؟ تقدیر

 

 

 

داغ بابا

چهاردهم آبان ۱۳۹۶

 

"از در درآمدی و من از خود به در شدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم"*

با پای سر به گوشه ی ویرانه آمدی

با دیدن سرت، ز خودم بی خبر شدم

از زخم پای خویش، ز درد کمر نپرس

من محو دیدن تو و من محو سر شدم

لبهای خونی ات، دل من را شکسته کرد

خونین جگر، ز دیدن روی پدر شدم

بر روی چشم توست کمی خاک و خون خشک

لب روی چشم توست، که من خون جگر شدم

در گوشه ی خرابه ی پر غم، خوش آمدی

از در درآمدی و من از خود به در شدم

*سعدی

 

 

 

شب بخیر

چهاردهم آبان ۱۳۹۶

 

"دختر شرجی و باران شب بخیر

ای طراوت ای بهاران شب بخیر"*

ای غزل گیسو، عسل لب، خوشگلم

صاحب زلف پریشان، شب بخیر

در میان های و هوی عاشقان

بشنو از یک مرد نالان، شب بخیر

با خجالت، سر به زیر افکنده ام

ای همیشه شاد و خندان شب بخیر

گفتمت آهسته و پر اضطراب

مثل یک طفل دبستان شب بخیر

کاشکی می دیدی چشمان مرا

زار زد، این چشم گریان، شب بخیر

من همین امشب در اینجا ساکنم

کاش می گفتی به مهمان، شب بخیر

ماه پیشانی ترین عشق زمین

دختر شرجی و باران شب بخیر

*آرش صحبتی

 

 

 

سفر پاییزی

یازدهم آبان ۱۳۹۶

 

"آخر ای لیلای من، پاییز فصل رفتن است؟"*

دلبر زیبای من ! پاییز فصل رفتن است؟

هرچه که دیروز بوده، وقف تو شد نازنین!

ای همه فردای من،پاییز فصل رفتن است؟

باغ باغ از بهر تو شعر و ترانه گفته شد

در غزل همپای من،پاییز فصل رفتن است؟

من تو را بین غزلهای خودم گم کرده ام

یار نا پیدای من ، پاییز فصل رفتن است؟

جای تو باشم اگر پیش تو می ماندم عزیز

کاش بودی  جای من، پاییز فصل رفتن است؟

شاعری دریادلم، موج غزل هایم ببین!

چشم تو دریای من، پاییز فصل رفتن است؟

تو بهار عمر من بودی و مجنون تو ام

آخر ای لیلای من، پاییز فصل رفتن است؟

*حمید شیدا

 

 

 

عاشق بیکار

یازدهم آبان ۱۳۹۶

 

"همی عاشق ، و هم بیکار هستم"*

تمام عمر را بیمار هستم

تمام عمر با فقر و تب و درد

به جنگ دائم و پیکار هستم

اگرچه مثل بهلولم ولیکن

کمی هم صاحب افکار هستم

شبیه حافظم در ادعایم

خدای شعر در گفتار هستم

اگرچه ضعف دارد بیتهایم

کمی هم شاعر اشعار هستم

اگرچه شاعرم، بیتی ندارم

مقیم خانه ای چون غار هستم

نه پولی هست در جیبم سر ماه

به قرض و قوله عنوان دار هستم

کسی من را نمی بیند در این شهر

نه حتی بخشی از آمار هستم

خدا را شکر، انسانم نه حیوان

رها از زین و از افسار هستم

خلاصه می کنم وصف خودم را

همی عاشق ، و هم بیکار هستم

*الهه خدام محمدی

 

 

 

دعای خیر

یازدهم آبان ۱۳۹۶

 

"جمالت آفتاب هر نظر باد

زخوبی روی خوبت خوبتر باد "*

خدایار تو باشد تا همیشه

و همراه تو این صاحب اثر باد

من صاحب اثر را تا قیامت

نگاه تو قرین و همسفر باد

دو زلفت آن طلای ناب و جاری

الهی جاری تا روی کمر باد

کمر گفتم! الهی که همیشه

به جنبش همچنان صدها فنر باد

و آن لعل لبت، آن سرخ شیرین

همیشه از شراب ناب تر باد

شرابش پاک و طاهر، بی غل و غش

مبادا دین و جانت در خطر باد

به دور از حکم قاضی های این شهر

جمالت آفتاب هر نظر باد

*حافظ

 

 

 

طلای پاییزی

دهم آبان ۱۳۹۶

 

لعنت به روزگار

حتی درختان هم

سبزی و سر سبزی را

به طلای پاییز فروختند

لعنت به بهار

كه وقتی بیاید

باز هم نجیبانه

خیانت درختان را ندیده می انگارد

 

 

 

درد بی پولی

دهم آبان ۱۳۹۶

 

بین من و تو یک‌ شبه دیوار می‌کشد

دیوار چین میانه ی بازار می کشد

مانند یک سگ است گرانیّ بی پدر

دندان گرفته و پاچه ی شلوار می کشد

ای پول! ای رفیق قدیمم! ببین دلم

عشق تو را به صفحه ی اشعار می کشد

در جیب من _که خانه ی تو بود مدتی_

ساس و شپش نشسته و سیگار می کشد

لعنت به آنکه کرد تو را از کفم جدا

لعنت به آنکه فقر به رخسار می کشد

با جیب من تو قهر نمودی به راحتی

جیبم به حکم فقر، مرا دار می کشد

"باور نداشتیم که این قهرِ بی‌دلیل

بین من و تو یک‌ شبه دیوار می‌کشد"*

*حسین دهلوی

 

 

 

کولی صفت

دهم آبان ۱۳۹۶

 

مانند کولی ها سفر کردم دوباره

دیوانه سان عزم خطر کردم دوباره

افسانه ی لیلی و مجنون را شنیدی؟

دیوانه بودن را ز بر کردم دوباره

تا که بخوانم قصه اش را من، سر انگشت

از آب چشم خویش تر کردم دوباره

بار سفر بستم به سوی خانه ی تو

دنیای خود را پر هنر کردم دوباره

حوای من! با عشق سیب گونه هایت

ترک خوشی ها چون پدر کردم دوباره

من مثل کولی ها بدون ترس فردا

از کوچه ی تنگت گذر کردم دوباره

 

 

 

عینک دودی

دهم آبان ۱۳۹۶

 

غم خوش رنگترین چشم جهان را دارم

غصه ی غصه ی چشمی نگران را دارم

درد یک راز که در سینه نهان بود ولی

شده حالا به همه خلق عیان را دارم

هرکسی نام تو را روی لبانش دارد

من ولی ترس ز حرف دگران را دارم

نام تو گنج نهان دل من بود، غمِ

اینکه حالا شده وردی به زبان را دارم

تو به چشمت زده ای عینک دودی اما

من به دل غصه ی ابروی کمان را دارم

"خالق عینک دودی چه خبر دارد؟من

غم خوش رنگترین چشم جهان را دارم"*

*مجتبی سپید

 

 

 

معدن شعر

دهم آبان ۱۳۹۶

 

"من معدن حرفم، پر از شعر و تغزل"*

دارای اشعاری پر از فکر و تامل

من شاعری آواره و بی خانمانم

مردی که کرده در همه عمرش تنزل

بیچاره ای که رد نموده هرکس او را

وقتی زده بر دامنش دست توسل

در پاسخ اشعار نغزم من ندیدم

جز خنده های تلخی و بعدش کمی زل!

_انگار که من کرده بودم ارثشان را

یا پول نفت ملی را کلا تناول _

القصه من ساکت شدم اما هنوزم

من معدن حرفم، پر از شعر و تغزل

*مصطفی الوندی

 

 

 

بر باد رفته

دهم آبان ۱۳۹۶

 

"كاشكى  مى شد بدانم، تا  كجاها مى برد

اين نسيمى كز نفس هاى تو، مارا مى برد"*

می برد مارا به سوی نیستی، ای هست من!

ما نمی خواهیم رفتن را، و اما می برد

رسم این دنیا همین بوده است از روز ازل

دل خوشی را می کشد در سینه ها یا می برد

در بهشت حق اگر آدم شوی این زندگی

سیب را از دستهای ناز حوا می برد

گر بداند زهر درمانست قندش می کند

هرچه را زیباست از آغوش دنیا می برد

چرخه ی دنیا بنایش بردن هر دلخوشیست

آنچه را آورده است امروز فردا می برد

مرگ بر این زندگی که می کشد عشاق را

مرگ بر بادی که عطرت را از اینجا می برد

می برد عطر تو را باد صبا ازپیش من

كاشكى  مى شد بدانم، تا  كجاها مى برد

اين نسيمى كز نفس هاى تو، مارا مى برد

*حسين منزوی

 

 

 

بار غم

نهم آبان ۱۳۹۶

 

"ای غم برو که بار تو بر دل گران شدست

این بینوا دلم بخدا نیمه جان شدست"؟

در بیت بیت شعر، پس از رفتنت ، ببین

صدها هزار غصه ی عریان نهان شده ست

دیگر نه روح در بدن شعر مانده است

بر شعر نیمه جان، دل من نوحه خوان شده ست

برگرد! مهربان! به خداوند مهربان....

بعد از تو نام توست که ورد زبان شده ست

من زیر سایه سار تو سروی شدم ولی

حالا که نیستی قد من هم کمان شده ست

بعد از تو غم شده ست رفیقم، به او بگو

ای غم برو که بار تو بر دل گران شدست

 

 

 

تنها و بی چیز

نهم آبان ۱۳۹۶

 

"نه مثل کوه محکمم، نه مثل رود جارى ام"*

نه صاحب آپارتمان، نه مالک سواری ام

نه پول توی جیبم و نه باده و پیاله ای

و نیست چاره ای برای این همه خماری ام

ز هر طرف که می روم گریزد از مقابلم

هرآنکه می شود خبر زحسن همجواری ام

نه یار و همدمی و نه رفیق خوب و پایه ای

نمانده یک نفر وَ من هم از همه فراری ام

خداکند که مرگ هم فراری از برم شود

وگرنه طنز می شود عزا و سوگواری ام

که عکس حجله ام دهد گواهی این پیام را

نه مثل کوه محکمم، نه مثل رود جارى ام

*سید تقی سیدی

 

 

 

یک نفر

نهم آبان ۱۳۹۶

 

"هر چیزی از دنیا بخواهم، یک نفر دارد!"*

هر زشت یا زیبا بخواهم، یک نفر دارد!

چیزی برای من ندارد هیچکس اما

غم را ولیکن تا بخواهم، یک نفر دارد!

من که خودم چیزی ندارم در بساط خود

امشب اگر یک جا بخواهم، یک نفر دارد؟

حکمی برای جلب من یک قاضی صادر کرد

آنرا نخواهم یا بخواهم، یک نفر دارد!

من چیزی مخفی در همه دنیا ندارم ها!

عکس نگارم  را بخواهم، یک نفر دارد!

دنیا به جای من یکی دیگر نشان کرده

من آنچه را شبهابخواهم، یک نفر دارد

این یک نفر را می شناسیدش؟ همانی که:

هر چیزی از دنیا بخواهم، یک نفر دارد!

*امیر مرزبان

 

 

 

زیر باران

هشتم آبان ۱۳۹۶

 

در فصل پاییز پر از غم، زیر باران

من بودم و یک چتر و گریه در خیابان

انگار که برگ درختان اشکشان بود

انگار که جنگل شده غمگین و گریان

برگ درختان، اشک چشمم هردو می ریخت

بر جاده ای که روزگاری رفتی از آن

من، این درختان، جاده ، حتی تا قیامت

در انتظارت ثابتیم و جمله حیران

ای کاش که برگردی از این جاده روزی

مانند وقت رفتنت شاد و شتابان

ای کاش که فصل بهارم! بازگردی

در فصل پاییز پر از غم، زیر باران

 

 

 

مسافر عشق

هشتم آبان ۱۳۹۶

 

"درد عشق از تندرستی خوشتر است"*

درد؟ نه! عشقش دوایی دیگر است

می کشم ناز از غم و درد غمش

که غمش از شادی عالم سر است

عشق یعنی یا حسین و السلام

در دل ما عشق پور حیدر است

می روم سوی حرم با پای عشق

خانه ی ارباب جای نوکر است

اربعین، پای پیاده، کربلا

جایتان خالی، توگویی محشر است

شیعه و سنی، یهودی ، ارمنی

زائر و راهی به سوی این در است

اربعین ثابت نموده این سخن

منکر عشق حسینی کافر است

هر که شد عاشق شعارش این شده

درد عشق از تندرستی خوشتر است

*سعدی

 

 

 

تنهایی

هفتم آبان ۱۳۹۶

 

غرور و ترس و تنهایی

نشستن عمری در سایه

نوشتن صد غزل از غم

پر از ایهام و  آرایه

 

فقط بنویسی و آن را

نخواند دلبر و یاری

بخوانی آن غزلها را

برای قاب و دیواری

 

غزل بنویسی و بعدش

مچاله... سطل... و باز از نو

و بعدش و گریه و بعدش

غزل ، آواز و ساز.... از نو

 

سر شب تا سحر شعر و

قر و فریاد همسایه

غرور و ترس و تنهایی

نشستن عمری در سایه

 

 

 

طلبکار

هفتم آبان ۱۳۹۶

 

"از  من  هزار  بوسه  طلبکار  می‌شدی

صبح از صدای شعر که بیدار می‌شدی"*

با یک سلام ناز شروعی برای عشق

با چشمکی قشنگ پری وار می شدی

با خنده های خویش دل از من ربودی و

هر صبح تازه با دل من یار می شدی

هر صبح یک غزل برای تو من می نوشتم و

با هر غزل تو شهره ی بازار می شدی

هر صبح بوسه، ناز، غزل، شعر تازه ای

من عاشق تو، عاشق اشعار می شدی

یادش به خیر، آن شبی که با دوای عشق

یار و طبیب عاشق بیمار می شدی

یادش به خیر در عوض ناز و عشوه ات

از  من  هزار  بوسه  طلبکار  می‌شدی

*آرش صحبتی

 

 

 

فراموش شو

هفتم آبان ۱۳۹۶

 

"عشق من! بگذار تا راحت فراموشت کنم

در میان این شب تاریک، خاموشت کنم"*

عشق، بی دلبر ندارد ارزشی در پیش من

یا دعا کن دلبر آید یا کفن پوشت کنم

من که از تو چیز بسیاری نجستم ، گفتمت

باده ی نابی شو تا لاجرعه من نوشت کنم

کاش می شد حرف مردم را نخوانی پیش من

کاش می شد حرف دل آویزه ی گوشت کنم

تو شبیه شیری بر قلبم نشستی کاشکی

می توانستم تو را ناچیز چون موشت کنم

من به تنهایی ندارم این توان را تا ابد

عشق من! بگذار تا راحت فراموشت کنم

*شهراد ميدري

 

 

 

امید

ششم آبان ۱۳۹۶

 

بدان امید کز این کوچه بگذرد سحری

محمدسهرابی

و یا که باد صبا آورد از او خبری

نشسته ام سر راه عبور آن دلبر

تمام عمر شده در همین مسیر سپری

 

 

 

از تو نوشتن

ششم آبان ۱۳۹۶

 

"چقدر از تو نوشتن برايم آسان است

چقدر فرصت تشبيه ها فراوان است"*

و شعر از لب تو گفتنم چه شیرین و

ترانه از تو نوشتن سرودِ باران است

ز سیب آن لب سرخ تو شکوه ها دارم

که سیب سرخ لبت فتنه ای ز شیطان است

تو سبز سبزی و من زرد زرد پر دردم

تو در بهشتی و من خانه ام بیابان است

چه گویم از غم عشق تو ، این غم شیرین

به قلب عاشق من تا همیشه مهمان است

تمام شهر مرا عاشق تو می دانند

شده است فاش همه راز من، نه پنهان است

ببین که من غزلی تازه گفته ام بهرت

چقدر از تو نوشتن برايم آسان است

*سيامك بهرام پرور

 

 

 

خدا نکند

ششم آبان ۱۳۹۶

 

"من و جدا شدن از کوی تو، خدا نکند

خدا هرآنچه کند از توام جدا نکند"*

فدای چشم سیاه تو عالم و آدم

چرا برای تو آدم، دلش فدا نکند

اگر که کودکی قربانی رهت گردد

پدر که جای خودش، مادرش چرا نکند

هر عاقلی دل و دین داده در ره عشقت

به راه عشق چرا با شما صفا نکند؟

نه عاقل است و نه عاشق کسی که در ره تو

میان شط بلا، جان خود رها نکند

به درد عشق تو ما مبتلا و بر لبمان

دعا که درد تو را مرهمی دوا نکند

به خاک راه تو افتاده ام، به پابوسی

من و جدا شدن از کوی تو، خدا نکند

*غلامرضا سازگار

 

 

 

شهر بی شعر

ششم آبان ۱۳۹۶

 

وقتی چمدان خالی اش را برداشت

چتر سر خسته حالی اش را برداشت

آمد سوی ایستگاه ، تنها و غریب

فانوس ره خیالی اش را برداشت

در وقت سفر همره خود عکسی از

آن دلبرک خیالی اش را برداشت

در دست خودش گمان کنم وقت سفر

تندیس دل خیالی اش را برداشت

یک شعر نوشت یادگاری ، با خود

دیوان شکسته بالی اش را برداشت

خالی شده شهر از دل و شعر و امید

وقتی چمدان خالی اش را برداشت

 

 

 

شعر

ششم آبان ۱۳۹۶

 

"هر چرندی می نویسی خلقت اشعار نیست

راه شعر و شاعری اینگونه هم هموار نیست"*

در مرام شعر، جایی نیست از بهر دروغ

در طریق شعر جای مردم بدکار نیست

شاعری کردن نه راحت هست نه با عاقبت

دل نوشتنهای شاعر، جز برای یار  نیست

البته یک عده ای هستند که با اسم شعر

سکه می دوشند! اما کار آنها کار نیست

طنز پردازند و با هجو فلانی یا فلان

پول پارو می کنند و شعرشان جز نار نیست

یا برای پول شعری عاشقانه می دهند

توی شعر فلسفی شان ذره ای افکار نیست

پس بیا این جمله راد از من بگوش خود بگیر

هر چرندی می نویسی خلقت اشعار نیست

*سام البرز

 

 

 

نگام کن

ششم آبان ۱۳۹۶

 

دلم می خواد بهت بگم عزیزم

فدات بشم یه بار دیگه نگام کن

با اون لبای قرمز و قشنگت

یه بار دیگه عاشقونه صدام کن

 

چی میشه که صدام کنی عزیزم

چی میشه من کنار تو بشینم

از باغ صورتت چیزی کم میشه...

اگه که بوسه از لبات بچینم؟

 

فدای اون چشای رنگ دریات

اشکای چشممو ببین، می ریزه

نگام کنی چی میشه مهربونم

تو رو قسم به اونی که عزیزه

 

قسم میدم تو رو به اون خدا که

بخند و غرق شادی و صفام کن

یه بار دیگه بهت میگم عزیزم

فدات بشم یه بار دیگه نگام کن

 

 

 

ساعت هشت

ششم آبان ۱۳۹۶

 

ساعت دوباره ساعت هشت و

چشمان من پر اشک و طوفانی

ساعت دوباره ساعت هشت و

دلها سوی شاه خراسانی

 

من، خارج از مشهد نمی مانم

در سینه ام همواره محبوسم

دنیا رها سازد مرا ای کاش

من، کفتر جلد شه طوسم

 

در قلب من نقاره می کوبد

هر لحظه و هر ثانیه صد بار

در سینه ی من کفتر قلبم

پر می زند از شوق یک دیدار

 

مانند پرچم، روی آن گنبد

در دست من می رقصد این خودکار

از شوق بوسه بر ضریح نور

شاعر شده اینجا دلی انگار

 

یک شاعر آواره ی بی دل

حالا شده مداح سلطانی

ساعت دوباره ساعت هشت و

چشمان من پر اشک و طوفانی

 

 

 

فراموش شده

ششم آبان ۱۳۹۶

 

"من بارسفربستم ویک شهرنفهمید"*

در روی هنر بستم ویک شهرنفهمید

من، سرو بلندی که غرورم شده شهره

بر خویش تبر بستم ویک شهرنفهمید

گفتند که چون شیخ شوی دیده شوی، پس...

دستار به سر بستم ویک شهرنفهمید

گفتم که مگر زور به دادم برسد، زود...

خنجر به کمر بستم ویک شهرنفهمید

در نیمه شبی مست شدم، هیچ نگفتند

صد بار گذر بستم ویک شهرنفهمید

عشاق همه شهره ی شهرند از این رو

تیری به جگر بستم ویک شهرنفهمید

در نشریه ای کار گرفتم وَ برلیش

هر روز خبر بستم و یک شهر نفهمید

انگار که سانسور نموده است مرا شهر

بر شهر قمر بستم ویک شهرنفهمید

تو آمدی و شهر شده پر شر و پر شور

من بار سفر بستم ویک شهرنفهمید

*فرامرز عرب عامری

 

 

 

کوچه تنهایی

پنجم آبان ۱۳۹۶

 

"بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم"*

بی تو، ای پادشه ناز از آن کوچه گذشتم

غرق غم بودم و اندوه، نبودی که ببینی

ساکت و بی کمی آواز از آن کوچه گذشتم

راز این غصه ی دل را هیچ کس جز تو ندانست

مات در کشف همین راز از این کوچه گذشتم

کاری از دست من و هیچ کسی بر نمی آمد

منتظر تا کنی اعجاز از آن کوچه گذشتم

یاد آن روز و شبی که با کمی ناز و پر از عشق

می زدی در دل من ساز از آن کوچه گذشتم

ماه شبهای دل من! غائبی از شب قلبم

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

*فریدون مشیری

 

 

 

پیرمرد

پنجم آبان ۱۳۹۶

 

یک پیرمرد خسته و تنها

آهسته و با پشت خم می رفت

نانی به زیر بازوی خود داشت

با کوله باری پر ز غم می رفت

 

آهسته و با سادگی ،لرزان

در هر قدم شکر خدا می گفت

هرکس که می آمد کنار او

فورا سلامی با صفا می گفت

 

ریشش سفید و پشت او خم بود

اما غروری در صدایش داشت

انگار که با آن عصا بر خاک

بذر محبت بین ره می کاشت

 

نان آور یک خانه بود آن مرد

یک منتظر در خانه ی خود داشت

یک پیرِزن که مثل او عشقی...

در دل ،غمی بر شانه خود داشت

 

از وقتی فرزندش به میدان رفت

هرروز یاد او حرم می رفت

یک پیرمرد خسته و تنها

آهسته و با پشت خم می رفت

 

 

 

موسیقی غم

پنجم آبان ۱۳۹۶

 

با سازی بر دوشش زنی عاشق

می رفت سوی جنگلی انبوه

پائیز بود و فصل عاشقها

پائیز بود و کوهی از اندوه

 

تنها، پر از غم، ساز را برداشت

ناخن به روی سیم سازش زد

غمگین ترین آهنگ دنیا را

با شعرهای دل نوازش زد

 

از غصه ها می خواند و با سازش

آهنگی در گوش فلک می زد

انگار با آهنگ غمگینش

خود را و دنیا را کتک می زد

 

آنجا میان جنگل صد  رنگ

زن از صفا و سادگی می خواند

با حرکت انگشت بر سازش

از قلب خود هر غصه را می راند

 

مانند رودی ساده و آرام

نه! محکم و مغرور مثل کوه

با سازی بر دوشش زنی عاشق

می رفت سوی جنگلی انبوه

 

 

 

مدافع

چهارم آبان ۱۳۹۶

 

می خواند روضه خوان، از عمه زینب و

می زد به سینه اش، یک مرد، بیکلام

در هر تپش دلش، آشوب می شد و

می گفت زیر لب، آهسته یک سلام

اول سلامی بر، ارباب بی کفن

بعدش سلامی بر، سقای با مرام

انگار با سلام، کسب اجازه ای...

می کرد هر قدم، از محضر امام

می گفت زیر لب، لعنت به کوفیان

می رفت مرد شعر، آهسته سوی شام

یک دست او تفنگ، یک دست پرچمِ....

سرباز زینبم، از نسل کربلام

در زیر گام او، دنیا به لرزه بود

می کرد هیبتش، خواب عدو حرام

هرچند قاصرم از وصف غیرتش

وصف مدافعی ست، این شعر ناتمام

 

 

درد دل با بابا

سوم آبان ۱۳۹۶

 

امشب ، دل من، بی قرار و مضطر توست

قلب گلت، بابای خوبم، پرپر توست

در گوشه ی ویرانه با سر آمدی و

دختر به قلبش غصه های پیکر توست

ای کاش که، بر روی دامانت ،سرم بود

افسوس که، مهمان دامانم، سر توست

بابا! نپرس از رنگ زرد و زخم لبهام

این یادگار دشمنان کافر توست

"انگشتر تو دست او بود و مرا زد

حالا لب من زخمی از انگشتر توست"؟

هرکس رسید، این چند روزه، ضربه ای زد...

وقتی که می فهمید، دختر، دختر توست

دشمن، برایم یک طبق آورده امشب

چشمم نمی بیند پدر، تشت زر توست؟

من که نمی بینم، زنی پیشم نشسته؟

این عمه زینب یا که زهرا مادر توست؟

از عمه ام گفتم، پدر جان! عمه زینب

حالا به تنهایی سپاه و لشکر توست

در حفظ جان دختران و اهل بیتت

زینب نگو! انگار عمه حیدر توست

عمه ، چهل منزل برایم قصه گفته...

در قصه هایش، غصه های خواهر توست

یک شب برایم قصه ای از مشک می گفت

دیدم که چشمش تر، ز داغ اصغر توست

امشب برایم عمه ام خون گریه می کرد

می گفت زیر لب که شام آخر توست

بابا! مرا با خود ببر از شام پر غم

امشب رقیه بی قرار و مضطر توست

 

 

 

سوال اساسی

سوم آبان ۱۳۹۶

 

پرسش این است:  چه اندازه کبوترباشی؟

تا چه اندازه بپرّی، ز که برتر باشی؟

مقصدت چیست؟ کجا خواهی پریدن؟ بعدش

از که و از چه بکوشی که فراتر باشی؟

تا کجا اوج بگیری که نبینی خود را

بر کجا سایه بیندازی که بهتر باشی

باید از خویش بپرسی که چرا پر دارم

باید از خویش بخواهی ز همه سر باشی

حق نداری به جز از خویشتن خویش، خودت

وقتی که روی زمین ماندی ، مکدر باشی

"آسمان فرصت پرواز بلنداست ولی،...

پرسش این است:  چه اندازه کبوترباشی؟"*

*فریدون مشیری

 

 

 

دوست یا دشمن؟

سوم آبان ۱۳۹۶

 

"بازوانت را بپیچ این بار دور گردنم"*

با دو تا گیسو بزن شلاق ها روی تنم

خنجر ابروی تو قلبم دریده ، عشق من

آتش عشق تو افتاده به روی دامنم

دستهایت گوش می پیچاند و از آن طرف

زیر پایت را نمی بینی ، نمی بینی منم

کشور قلب مرا با لشکر زلف سیاه

فتح کردی و شدی امشب امیر میهنم

با چنین احوال، با لطف تو و اعضای تو

من نمی دانم که تو یار منی یا دشمنم؟

*اصغر عظیمی مهر

 

 

 

دعای طنز

سوم آبان ۱۳۹۶

 

"يا بگير از خلق بعد از اين خدا! جان بيشتر"

يا نظارت كن كمي بر خلق انسان بيشتر"*

یا بکش من را که از این خرج ها راحت شوم

یا که دخلم را نما از روی احسان بیشتر

با سیاستهای دولت همره و هم دل شدم

بچه اش با من ،تو قسمت کن، کمی نان بیشتر

من کریمم! میهمان را دوست می دارم ، ولی

تا ندادیی نان ،نده بر بنده مهمان بیشتر

حال که شوخی شده آغاز، آقای خدا

یک کمی بفرست جنس ناب کرمان بیشتر

این یکی را تو اگر دادی که دادی! ای خدا!

گر ندادی می دهد آقای شیطان بیشتر

لطف کن شعری به من الهام کن، نه مثل این!

یک غزل،با ضربه ای در خط پایان بیشتر

*عبدالله مقدمی

 

 

 

مسیحای من

دوم آبان ۱۳۹۶

 

"آفریدند تو را تا که مسیحا باشی"*

آخرین تکیه گه مردم دنیا باشی

همچو خورشید بتابی به همه دنیا و

روشنی بخش به خشکی و به دریا باشی

از همان روز نخستی که به دنیا آییم

پا به پا همره و همراه تو با ما باشی

گرچه در ظاهر خود خشک و عبوس و خشنی

در دل خویش ولی عاشق و شیدا باشی

مثل یک کوه مرا پشت و پناهی ای مرد

تو سزاوارترین مردی و بابا باشی

جسم و روحم همه از توست پدر جان که خدا

آفریده ست تو را تا که مسیحا باشی

*علی اکبر لطیفیان

 

 

 

رفتیم

دوم آبان ۱۳۹۶

 

"با یقین آمده بودیم و مردّد رفتیم

به خیابان شلوغی که نباید رفتیم"*

کوچه را تا ته آن، تا ته بن بستش را

بارها رفته و این بار مجدد رفتیم

هر کسی دید به ما گفت چرا؟ خندیدیم

ما در این راه نه بیهوده وَ یا بد رفتیم

خانه ی دوست در این کوچه بنا گشته لذا

بارها تا ته این کوچه ی ممتد رفتیم

بارها رفته و هربار سرافکنده شدیم

سنگمان زد طرف انگار که ما بد رفتیم

سنگمان زد که شما یار نبودید مرا

با یقین آمده بودیم و مردّد رفتیم

*فاضل نظری

 

 

 

شهر دزدان

دوم آبان ۱۳۹۶

 

"نامردمان لبخندِ دنیا را ربودند

در فرصتی مطلوب دریا را ربودند"*

گفتند که ما باغبانی مهربانیم

مریم، بنفشه، لاله مینا را ربودند

ما را به کفشی پاره منت کش نمودند

کفشی ندادند و ز ما پا را ربودند

گفتند دست یاعلی دادیم و مَردیم

مردانه ایمانِ به مولا را ربودند

با وعده های خوب و توخالی سر ماه

جای مواجب، جیب بابا را ربودند

محکم به ما گفتند و محکم تر از آنهم

از ما مگر، شاید، و اما را ربودند

گفتند که دیگر نه من نه تو، فقط ما

شادی نمودیم و زما ، ما را ربودند

با گریه های خود بر احوال دل ما

نامردمان لبخندِ دنیا را ربودند

*هاله محمودی

 

 

 

محشر

دوم آبان ۱۳۹۶

 

کاش می فهمید دنیا، که نگارم محشر است

یا که می فهمید با او کار و بارم محشر است

من ته پاییزم و زردم ولیکن عشق من...

بی نظیر و دلربا، فصل بهارم محشر است

من خودم شاه دلم او بی بی دل، حکم دل

آفرین بر بخت من، دست قمارم محشر است

چشمهایش مست، جام می لبان سرخ اوست

ساقی ام وقتی که من پیشش خمارم محشر است

نازها دارد ولیکن مهربان و پایه است

نازهایش نیز با قلب نزارم محشر است

"یک گره بر بخت من زد ، یک گره بر روسری

هرکدامش وا شود، من روزگارم محشر است"*

*مهدی ذوالقدر

 

 

 

بزم شاعرانه

دوم آبان ۱۳۹۶

 

"خوش بود با شاعران حرف از می و ساغر زدن

از سرای فرش تا آن عرش اعلا پر زدن"؟

پا به پای شعر رفتن تا ته دنیا و بعد

دست در دست غزل، در بر در دلبر زدن

با دو تا مصرع ، شبیه ابروان دلبران

بر دل غمهای این دنیا ی دون خنجر زدن

یا به یک بیت از غزل، مثل خدای مهربان

بر دل درمانده ای بیکس، شبانه سر زدن

با نوشتن از دوتا گیسوی مشکی مثل شب

بر سر شعر و غزلها، افسری از زر زدن

مثل شاعرها غزل گفتن، میان شعر خود

بوسه ای بر دستهای خسته ی مادر زدن

یا که نه لا بوسه ای بر پای مادر توی شعر

از سرای فرش تا آن عرش اعلا پر زدن

 

 

 

کلافه

اول آبان ۱۳۹۶

 

گرمای دستت، قهوه های سرد و کافه

یک فال قهوه، عشق همراه خرافه

یک دل فقط در سینه می ماند که آن هم

در انتظار خنده هایت شد کلافه

 

 

 

اختیار عمر

اول آبان ۱۳۹۶

 

"ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر "*

باز آ که مُرد عاشق بی دل ز حسرتت

جا مانده است بی تو دلم از قطار عمر

بی تو رمیده است دل من ز دست من

از دست رفته است دل من، مهار عمر

بی تو تمام عمر هدر رفته است ، نیست

بی تو به دست عاشق تو اختیار عمر

یا گیر کرده سوزن من روی نام تو

یا نیست غیر نام  شما در نوار عمر

تو شاه عشق، بی بی دل هستی و دلم

بازنده است پیش شما در قمار عمر

بر ظلمتم بتاب، بیا ماه خانه باش

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

*حافظ

 

 

 

هدایای شاعرانه

اول آبان ۱۳۹۶

 

"دختر ِ حافظ! کجایی؟ آفتاب آورده ام

زیر ِ باران، کوزه بر دوشم شراب آورده ام"*

من برای آنکه با من یار گردی بهر تو

با خودم از خانه ی دل شعر ناب آورده ام

شعرهای بهتر از اشعار بابا حافظت

یک دو تا؟ نه! بلکه بیش از صد کتاب آورده ام

شعر ها از هر مدل که میل تو باشد ، ببین

شعر های شاد و شعری پر عذاب آورده ام

شعر هایی شامل باغ پر از آلاله یا..

شعری در وصف دلی مست و خراب آورده ام

شعرهایم گر که عیبی دارد از وزن و عروض

رو سیاهم، شعرها را با شتاب آورده ام

بعضی از اشعار را دزدیده ام از این و آن

شعر باقی را برای خود حساب آورده ام

فی المثل شهراد گفته مصرع این شعر را

دختر ِ حافظ! کجایی؟ آفتاب آورده ام

*شهراد میدری

 

 

 

مهمانی خدا

اول آبان ۱۳۹۶

 

"خداوندا عطا کن خوانِ نعمت "*

به من از لطف خود، دکان نعمت

مرا روزی؛ شبی، ماهی، دو ماهی

نما در قصر خود مهمان نعمت

نه مثل ماه رمضان،ها! نه، لطفا

نما مهمان مرا با  نان نعمت

به جای گشنگی ، مرغ و مسما

به جای تشنگی، لیوان نعمت

تو را سوگند بر جبریل و میکال

نکن من را اذیت، جان نعمت!

و گفتم نعمت و این یادم آمد:

خلاصم کن از این مامان نعمت

خلاصه حضرت آقا خدا جان

مرا سیراب کن، از خوان نعمت

*الهه خدام محمدی

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 161 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1396 ساعت: 23:38