بداهه های ماهی کم کار

ساخت وبلاگ
 

 

 

۱۵

رفت

پانزدهم آذر ۱۳۹۵

 

"روز اول بی‌هوا قلب مرا دزدید و رفت" *

گریه می کردم ولی بر حال من خندید و رفت

حال چشمم حال ابری بود بارانی ولی

چشمهایش مثل خورشیدی به من تابید و رفت

بر سر کوچه نشستم تا ببیند او مرا

من منمی دانم ندیدم یا مرا او دید و رفت

خاک ره گشتم مگر بر دامنش جا گیرم و

دست من را خوانده بود و دامنش برچید و رفت

عمری من در راه او ماندم ولی با من نبود

او مرا بی خانمان، در کوچه ها نامید و رفت

آی ای مردم! شکایت دارم از این بی وفا

روز اول بی‌هوا قلب مرا دزدید و رفت

* قاسم صرافان

 

 

بفرما بداه‍ه

پانزدهم آذر ۱۳۹۵

 

"دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را"

"باید که به بداهه دعوت کنم شما را" * 

شاید به لطف طبع جمع شما دراین شب

شعر و غزل بخوانم، روشن کنید مارا

هریک غزل، ترانه، در جمع ما سرایید

شاید برنده باشید، این جنگ ادعا را

من بهترم ولیکن، شعر شماست زیبا

تو شاهی و نشاندی، پیش خودت گدا را

لطفا بدون خواهش، شعر تری نویسید

بیرون کن از سر خود، هر ناز و هر ادا را

جمع صمیمی ما، با شعر گرم گشته

گرما تویی و شعرت، داغش کن این سرا را

در عهد شیخ شیراز، شاعر نخواند شعری

حافظ سرود شعری فرموده ماجرا را:

اینجا کسی برایم شعری نخوانده یاران!

دل می رود ز دستم، صاحب دلان خدا را

* مسیحا + حافظ

 

 

از سر بنویس

پانزدهم آذر ۱۳۹۵

 

"قصه عشق مرا پاک کن از سر بنویس

نه به آن صورت اول که فراتر بنویس" ؟

قصه ام گرچه برای همگان خواندنی است

طبق میل دل من، قصه ی دیگر بنویس

من که با درد رفیقم ولی از بهر خدا

دفعه ی بعد برایم غمِ کمتر بنویس

قصه ام را نه چو مجنون پرِ از هجران که

با تِمی شاد، کمی کمتر و بهتر بنویس

درد و غم را بنویس البته سهم آن را

با دوا ،شادی ، صفا، خیر،برابر بنویس

قصه ی عشق برایم همه اش هجران بود

قصه عشق مرا پاک کن از سر بنویس

 

 

 

 

 

 

۱۴

 

 

نمک مپاش

چهاردهم آذر ۱۳۹۵

 

نوشم نمی دهی،به دلم نیشتر مزن

بر جسم زخمی ، رحم نما! چوب تر نزن

من آدمم، شبیه خودت، آدمم! ببین!

بر من ، به خویش زخمِ نویی ای بشر، مزن

ما چون درخت، ریشه و شاخه شدیم سبز

من ریشه ام، تو ریشه ی خود را تبر مزن

آخر که گفت اینکه تو از من جدا شوی

آخر که گفت اینکه به قلبم تو سر مزن

با هر نگاه خویش ، تو تیری به من زدی

رحمی نما و چشم ببند و دگر مزن

"مرهم نمی نهی به جراحت ،نمک مپاش

نوشم نمی دهی،به دلم نیشتر مزن" *

* خاجوی کرمانی

 

 

 

 

بدشانس

چهاردهم آذر ۱۳۹۵

 

"رفتم که زن بگیرم گفتند مسکنت کو 

دنبال خانه رفتم گفتند که زنت کو" ؟

رفتم در مغازه، شاید که پادو گردم

گفتند که: برو داش! بابات کیه؟ ننت کو؟

از غصه تب نمودم، گشتم مریض و بدحال

بیمه کیلویی چنده؟ گفتند مدفنت کو؟

رفتم سراغ دکتر ، تا دید حال من را

فرمود که دمر شو! پرسید باسنت کو؟

گفتم جناب دکتر، آمپول نه! درد دارد!

فرمود من طبییم! آن تکه از تنت کو؟

دزدی شبی رسید و کیف مرا ربود و

در رفت و گفت حالا، آن گشت و آن ونت کو؟!

رفتم به دادگاه و کردم شکایت آنجا

فرمود قاضی شهر، اسناد متقنت کو؟

القصه ای برادر! بختم سیاه گشته

پرسیدم از خدا که: فردای روشنت کو؟

 

 

خاطره ی قدیمی

چهاردهم آذر ۱۳۹۵

 

"آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیدار" * 

یک خاطره ی دور ، نه ! یک قصه غم بار

یک قصه پر از غصه که در ذهن پریشم

هر لحظه ی از عمر شود خاطره تکرار

یک لحظه ی کوتاه که من بودم و عشقت

یک عمر پس از رفتن تو، تکیه به دیوار

مشهور شدم بعد تو لیلا ، به جنونم

شد قصه ی دیوانگی ام قصه ی بازار

خندیدی و رفتی به سفر وقت جدایی

بر روی لبم ماند: نرو! دست نگهدار

رفتی تو و من مانده ام و خاطره ای تلخ

آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیدار

* محمدعلی بهمنی

 

 

منتظر

چهاردهم آذر ۱۳۹۵

 

من 

و گنجشک همسایه ام

هردو چشم انتظارت نشسته ایم

او به امید دانه ای

و من به امید شانه ای

 

 

 

دست خوشبخت

چهاردهم آذر ۱۳۹۵

 

باید که از تمام جهان دلبری کنی

در عرش و فرش ودر همه جا سروری کنی

باید به خلق نازفروشی که برتری

باید که فخر بر قمر و مشتری کنی

تنها تو، بوده ای که رسیدی به زلف او

باید به سوی زلف مرا رهبری کنی

باید دوباره زلف به دستت بگیری و 

بر پا دوباره شور و شر و محشری کنی

تا که برنده باشی و پیروز ،باز هم

باید که حمله ها به سوی روسری کنی

"دستی که خاک روسری اش را تکانده ای

از من به تو:که دعوی پیغمبری کنی " * 

* جعفر رضاپور

 

 

 

آرامش پاک

چهاردهم آذر ۱۳۹۵

 

ای نام تو آرامش این قلب شیدا

ای از همه برتر، خدای من! خدایا!

آرامشی ده تا دوباره، از ته دل

سجاده بردارم ، نشینم رو به دریا

تا از ته دل در قنوت هر نمازم

مواج چون دریا شود این چشم رسوا

می ترسم از فردای خود، می ترسم ،آری

فردا که می گردد بساط عدل برپا

امید من هستی خدای مهربانم 

دستم بگیر از لطف در غوغای فردا

 

 

 

جامانده

چهاردهم آذر ۱۳۹۵

 

"توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده 

دهن پنجره از رفتن تو وا مانده " *

یک نفر بعد تو اینجا به زمین افتاد و

مدتی هست که بر خاک، همینجا مانده

مردی اینجا به زمین خورده که خود می دانی

زیر هر بار ،بجز عشق تو، سرپا مانده

رفته ای گرچه، ولی خاطره ات ای بانو

در دل خانه و آن عاشق شیدا مانده

هر طرف، هر سوی این خانه ی ویران ،از تو

یادگار، عکس، وَ یا خاطره ای جا مانده

رفته ای باز سوی شهر و دیاری تنها

توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده

* مهسا تیموری

 

 

 

دشنام گوارا

چهاردهم آذر ۱۳۹۵

 

"تلخی می به گوارایی دشنام تو نیست

دزدی بوسه به شیرینی پیغام تو نیست" *

شب سیاه است چنان بخت من، اما شب هم

مشکی و ناز چنان زلف سیه فام تو نیست

دام یعنی سر زلف سیَهت بانو جان

یک نفر ایمن و آزاد از این دام تو نیست

زلف را باز کن و تاب بده ، با زلفت

بندی خویش نما هرکه دلش رام تو نیست

زاغ ها نیز به او نامِ سیه رو دادند

کفتر بال سپیدی که سر بام تو نیست

بازهم نام مرا زمزمه کن ، فحش بده

تلخی می به گوارایی دشنام تو نیست

* صائب

 

 

زن خوب

چهاردهم آذر ۱۳۹۵

 

"زن خوب فرمانبر پارسا "

شبیه فسانه ست جان خدا

زن و خوب بودن؟ زن پارسا؟

به جان خودت هست این ادعا

 

 

۱۳

 

باد و بوی تو

سیزدهم آذر ۱۳۹۵

 

«نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد» *

قصه ات هوش و حواس از سر دنیا ببرد

ای دمت گرم ، لبت را به لبم بگذار و

بوسه ای بخش که یک جا غم ما را ببرد

وعده ای داده ای و موعد آن نزدیک است

وعده ات را نکند قهر تو یغما ببرد

نکند زلف بیفشانی و زلفت امشب

دست تاراج به سوی رخ زیبا ببرد

نه! بیفشان! و جهان را به سر زلف بگیر

فرصتی ده که جهان را به تماشا ببرد

زلف را باز کن ، البته کمی می ترسم

نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد

* اعظم سعادتمندی

 

 

 

روز موعود

سیزدهم آذر ۱۳۹۵

 

"آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد" * 

دوره ی هجران ما روزی به پایان می رسد

می رسد روز وصال و می شود دنیا بهشت

عاقبت روزی به پایان مکر شیطان می رسد

خشکسال مهربانی دور ه اش رد می شود

دوره ی باریدن رحمت چو باران می رسد

می شود ظلمت فراری از جهان خاکی و

روشنایی ها به عمق قلب انسان می رسد

می شود بانگی بلند: ای مردمان! ای عاشقان

مژده! مژده! باز هم در خانه مهمان می رسد

مردی از نسل کریمان می رسد از راه دور

می رسد! مردی ز جنس نور ایمان می رسد

می رسد مردی بهاری، می رسد صاحب زمان

 آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد

* قیصر امین پور

 

 

 

 

چی می چسبه؟

سیزدهم آذر ۱۳۹۵

 

"برخیز که با تو دلبری می چسبد" ؟

این ور که نشد، پس آن وری می چسبد

در بحث مدیریت که ثابت کردیم

هی وعده و قول سرسری می چسبد

با پول بقیه هی سفر پشت سفر

با خود زن و بچه را بری، می چسبد

گفتم زن و بچه، با زنان زیبا

جان خودتان که همسری می چسبد

خوردن دو سه پرس بره ی بریان و

عکس با نون خالی، بربری، می چسبد

پول من و تو به ما نچسبید ولی

روزی به گلوی خاوری می چسبد

محمود! بیا که شد ترامپت پیروز

برخیز که با تو دلبری می چسبد

 

 

مرد باش!

سیزدهم آذر ۱۳۹۵

 

"برای غزل واره ی بستری 

تو با خنده ات دسته گل می بری " *

برای پری واره ی دیگری

دو تا شاخه ی گل ولی می خری

غزل با پری را ولش کن چرا؟

ز روی در خانه ها می پری؟

پسر جان مکن هیزی! شرمنده باش

که فردا نگویند که: انتری

برو مثل آدم زنت را بگیر

برو مثل مردان سوی همسری

برو زن بگیر و سر صبح زود

بخر کله پاچه ، بخر بربری

و بعدش برو سوی دکان خود

بزن هی سر و کله با مشتری

و بعدش برو خانه با دست پر

در خانه را باز کن یک وری

اگر که زنت غر زد و ناله کرد

چنان باش جانا که گویا کری

و بعدش بگو می روم من خرید

ولیکن برو خانه ی دلبری

و گل هم بخر موقع رفتنت

برای غزل واره ی بستری

* سید حسن حسینی

 

 

چرا می گذری؟

سیزدهم آذر ۱۳۹۵

 

((ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری))

این همه کوچه، از این کوچه چرا می گذری

این همه کوچه چرا از گذر تنگ محل؟

کوچه تنگ است چرا اینهمه وا می گذری؟

مانده ام چند دفه می گذری از اینجا؟

مانده ام مانده ای در کوچه وَ یا می گذری

ما سر کوچه بساطی سر پا کردیم و

مثل شهرداری چرا از بر ما می گذری؟

رحم کن، دخترک کوچه شده مشتری ام

می پرانیش ! نیا! مثل بلا می گذری

بگذر و مشتری ام را مَپَران جون داداش!

ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری

 

 

 

جشن روز دانشجو

سیزدهم آذر ۱۳۹۵

 

یادش بخیر! هی آذر و هی نیمه ی آن

هی جشنهای روز دانشجو در ایران

هی جشنهای زورکی در سرسرا و

تبریکِ با باتومِ بعضی از عزیزان

 

 

 

آسوده بخواب

سیزدهم آذر ۱۳۹۵

 

"بر بالشی از خاطره بگذار سرت را

شاید که فراموش کنی دور و برت را" *

بگذار سرت را روی بالشت پُر از پَر

بگذار بچینند کمی بال و پرت را 

بگذار بچاپند همه، دولت و ملت

اموال، زمین ،خانه ات و سیم و زرت را

یا اینکه بگیرند ز تو ماشین بنزت

البته پس از آن ببرند کره خرت را

بگشا در باغت به روی اهل محل و

بگذار بدزدند تمام ثمرت را

بعدش برو و گم شو و بگذار که کیهان

سر تیتر کند حادثه ات را، خبرت را

مخفی بشو از جامعه و با دلی آرام

بر بالشی از خاطره بگذار سرت را

* ناصرحامدی

 

 

۱۲

 

 

تماشا

دوازدهم آذر ۱۳۹۵

 

وقتی نشستم شور چشمت را تماشا

چشمان من مواج شد، مانند دریا

از نم نم بارانِ چشمم ، گونه هایم

شد خیس، اما باز خندیدی چه زیبا

وقتی صمیمی تر شدی گفتم به گوشَت

یک کم صمیمی تر! کمی آغوش بگشا

اخمی نمودی ، رعشه بر قلبم فکندی

اما بغل وا کردی و گفتی: بفرما!

قربان لطف و قهر تو ، آخر چه رسمی ست

این اخم و لبخند تو با این قلب شیدا

من غرقه گشتم در تو این قهر و لطفت

وقتی نشستم شور چشمت را تماشا

 

 

واردات شعری

دوازدهم آذر ۱۳۹۵

 

ما به شعر خویش امشب، راز وارد می کنیم

نه! از آن برتر، کمی اعجاز وارد می کنیم

عاشقانه شعر های طنز می گوییم ما

طنز گونه دلبری طناز وارد می کنیم

گشته تحریم شاهِ آواز وطن از این سبب

خانم گوگوش در آواز وارد می کنیم

یا که نه! ما سنتی اصلا نمی خواهیم، پس

از واشنگتن، راک یا که جاز، وارد می کنیم

تا که از شعرم بلرزد پیکر ناز شما

برق را از کنتور تک فاز وارد می کنیم

تا که خاکی بر سر این شعر ریزم خاک را

از هوای خاکی از اهواز وارد می کنیم

"هرکه در هر پست و منصب ساز خود را می زند

ما هم از این رو مرتب ساز وارد می کنیم " *

* مصطفی مشایخی

 

 

 

مرد!

دوازدهم آذر ۱۳۹۵

 

"گر بر سر نفسِ خود امیری مردی "

از گشنگی و عطش نمیری مردی

گر گشتی مدیر و مصدر کاری، بعد

زیر میزی و رشوه را نگیری مردی

 

 

 

جانباخته

دوازدهم آذر ۱۳۹۵

 

"نیمه شب آمد خیالت، نیمه جانم را گرفت" * 

نام تو آمد به لبهایم، زبانم را گرفت

بوسه ی گرمت لبم را داغ کرد، اما چه سود؟

سردی هجران تو، سوز لبانم را گرفت

استکانی زهر من آماده کردم بهر مرگ

یاد تو امید بخشید، استکانم را گرفت

باز هم افسوس ، امیدم رمید از بخت بد

نا امیدی آمد از راه و توانم را گرفت

هجر تو آتش به جانم زد، سراپا سوختم

طاقتم شد طاق ، هجرانت امانم را گرفت

نیمه جانی مانده بود و آه سردی بر لبم

نیمه شب آمد خیالت، نیمه جانم را گرفت

* زهرا ضیایی

 

 

بهترین راه

دوازدهم آذر ۱۳۹۵

 

بوسه هایی را که می گیریم پنهان بهتر است

بوسه های عاشقی از آب و از نان بهتر است

دل ربودی از من و رفتی به سوی دیگران

عاشقت گشتم ولی گفتی که هجران بهتر است

گفتمت از درد عشق و گفتمت درمان نما

درد را گفتی برای من ز درمان بهتر است

گفتمت بانو! تویی جان من و گفتی به ناز

جان کجا و من؟ که دیدار من از جان بهتر است

بوسه ای گفتم بده ، گفتی برو فردا بیا

مردمان جمعند ، دور از چشم ایشان بهتر است

"تا نبیند چشم شور این عشق شور انگیز را

بوسه هایی را که می گیریم پنهان بهتر است" * 

*محمد حسین قمری

 

 

معجزه ی عشق

دوازدهم آذر ۱۳۹۵

 

"این عشق من است از همه سر شده است

خانوم شده است.... دلرباتر شده است" ؟

این خانه ، بهشت گشته از مقدم او

قلب مسَم از معجزه اش زر شده است

او زمزمه کرد روزی " برگرد! برو"

از شدت آن صدا جهان کر شده است

من نعره زدم که نه! کنارت هستم

فرمود برو! زمان تو سر شده است

من ماندم و لابه کردم و ضجه زدم

این مرتبه گریه ام فسونگر شده است

او نرم شد و مرا غلامش فرمود

بر ملک دلم امیر و سرور شده است

حالا شده ام مثَل میان عالم

این عشق من است از همه سر شده است

 

 

 

دنیای بی تو

دوازدهم آذر ۱۳۹۵

 

"تو می‌روی ، دنیا مرا از سر بگیرد

از من تقاص عشق را بهتر بگیرد" * 

تو می روی تا غصه های کلِّ عالم

قلب مرا چون پوششی در بر بگیرد

تو می روی تا چشمهای من ببارد

تا اشکهایم بارش شرشر بگیرد

برگرد بانو جان! ببین که بی قرارم

برگرد می ترسم جهان را شر بگیرد

شرّی شبیه سیب های جنت حق

شری که دنیا را ز پا تا سر بگیرد

آتش شود افتد به جان خلق عالم

آتش وجود هرچه خشک و تر بگیرد

لطفی کن و برگرد ،عشقم پا بگیرد

تو می‌روی ، دنیا مرا از سر بگیرد؟

* زهره هوشیار

 

 

 

اوضاع دل

دوازدهم آذر ۱۳۹۵

 

"باور کنید حال دلم روبراه نیست

مثل قدیم،مثل خودم سربراه نیست" ؟

زلف نگار، گرچه سیاه است مثل شب

اما یک ازهزارِ بخت سیاهم سیاه نیست

من یوسفم، کجاست زلیخا و قصر او

افسوس و درد، تا برسم مصر، چاه نیست

بختم سیاه و روی نگار است مثل ماه

نه! بهتر است روی نگارم! چو ماه نیست

چشمانش آتش است، شرربار و پر کشش

آتش فشان عشق بوَد این، نگاه نیست

آتش به جان بنده زد و از برای من

جایی برای حفظ دل و دین، پناه نیست

من زخمی ام، اسیر، دل من کباب شد

باور کنید حال دلم روبراه نیست

 

 

۱۰

 

پنجره فولاد

دهم آذر ۱۳۹۵

 

در طوف تو و گنبد تو شادم و دلشاد

من کفتر بام تو ام و از همه آزاد

تعریف من از عشق؟ سه حرف است، بخوانید

مشهد، حرم پاک رضا، پنجره فولاد

 

 

منتظر آشتی

دهم آذر ۱۳۹۵

 

از من سوخته دل روی بگردان ، بگذار" ؟

تا که من تکیه کنم از غم تو بر دیوار

می روی سوی رقیبم؟ برو ،من می مانم

منتظر بهر تو و آشتی ات ای دلدار

 

 

کوزه شکسته

دهم آذر ۱۳۹۵

 

"این کوزه ترک خورد، چه جای نگرانی است" * 

او پیر شد و رفت، کنون وقت جوانی است

دوران شده دوران سبوهای جوان تر

دوران سبوهای پر از آنچه که دانی است

باید برود موزه، سبویی که ترک خورد

باید برود موزه، که این جبرِ زمانی است

این جبر زمان است، که باید سرِپا بود

از یاد به زودی برود هر که کمانی است

تا پیر نگشتی و جوانی، تو عزیزی

در پیریِ تو عزت تو، حرف و زبانی است

در عهد شبابت اگر از خویش گذشتی

گر منفعتی داشتی هرچند نهانی است...

در پیری خود شادی و با خنده بگویی

این کوزه ترک خورد، چه جای نگرانی است

* فاضل نظری

 

 

نوار عشق

دهم آذر ۱۳۹۵

 

گنبدت

کنار گلدسته های طلایی

نواری ست 

که تپش های قلب مرا 

نشان می دهد

وقتی 

در انتهای خیابانی که به حرمت می رسد 

ایستاده ام...

 

 

فرمان عشق

دهم آذر ۱۳۹۵

 

"و عشق کنج اتاقش نشست و فرمان داد

و عاشق از تو چه پنهان به باد، ایمان داد" *

و شهر پر شده از های و هو، که ای مردم!

یکی به راه وصال یکی دگر جان داد

به عشق شهره شد عاشق ، به شهر بی ایمان

و این خبر، سرنخ های نو به کیهان داد

که وای و وای! یکی مرده در مسیر خلاف

که عشق کشته ی رسوا به شهر تهران داد

چرا نرفته عراق و نرفته سوی یمن؟

که نقد جان خودش را چه مفت و ارزان داد!

و تیتر تازه و سر خط تازه، ای مردم

یکی برای زنی عمر خویش پایان داد

ومن غزل ننوشتم برای او ، اما

نوشتم این دوسه خط را، چه خوب تاوان داد

فدای معرفتش، جان و دین خود را او

به رسم عشق، به رسم تمام مردان داد

و مَرد پیش قدم های عشق جان بخشید

و عشق کنج اتاقش نشست و فرمان داد

* شکیبا غفاریان

 

 

ربیع الاول

دهم آذر ۱۳۹۵

 

"ربیع الاول آمد تار بردار 

برقص و از دلت زنگار بردار " ؟

بخند و‌ لب به خنده وا نما و

غم مارا زدل،ای یار بردار

بچرخان دامنت را، ای دمت گرم

فدای چشم تو، دستار بردار

به روی شانه زلفت را رها کن

حجابت را بیا این بار بردار

نه تنها من که دنیا هم بگوید

حجابت را کمی بردار، بردار

حجابت گشته یک دیوار، جانم

بیا لطفی نما، دیوار بردار

نترس از شیخ شهر و گفته هایش

به جایت می روم بر دار، بردار

محرم رفت، ماتم را رها کن

ربیع الاول آمد، تار بردار

 

 

 

مهمان حرم

دهم آذر ۱۳۹۵

 

تو حرم، پیش ضریحت

می زنم دوباره زانو

ضامن دلم نمیشی؟

نمیشی؟ ضامن آهو!

 

من که آهو نیستم اما

اسیرم تو دام غمها

دل من اسیر دیوه

دستمو می گیری آقا؟

 

ببین اشکامو، آقاجون

عاشقم، بی کس و کارم

دل من کویر میشه

اگه من اینجا نبارم

 

توی صحن کهنه من رو

می شناسن کبوتراتون

من کلاغ این حریمم

خاک پای زائراتون

 

منو از درت نرونی

جون مادرت، فدات شم

اجازه بده همینجا

مهمون کبوترات شم

 

 

 

۸

 

کوه آتش

هشتم آذر ۱۳۹۵

 

چه آتش ها که در این کوه بر پا میکنم هر شب 

دلم را می کشم آتش، وَ غوغا می کنم هر شب

غرورم را به زیر پا نهادم تا تو را بینم

تو را می بینم و مشت دلم وا می کنم هر شب

به پیش تو وجودم را نمودم خاک ره، بانو

خودم را پیش خلق الله، رسوا می کنم هر شب

سراپا نازی ای بانو ، نیازم من ز سر تا پا

نگاهت را عزیز من ، تمنا می کنم هر شب

منی که سرو بستانم، نیارم سر فرو هرگز

ولی در محضر عشقت، قدم تا می کنم هر شب

منم چون کاه و قهر تو چنان طوفانِ بی رحمی

برای رفع قهر تو ، دعاها می کنم هر شب

"تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند آنگاه 

چه آتش ها که در این کوه بر پا میکنم هر شب" *

* محمد علی بهمنی

 

 

 

پیمانه ی تلخ

هشتم آذر ۱۳۹۵

 

"می نوشم این پیمانه را، تلخ است اما نوش 

این آتش در سینه را شاید کند خاموش " * 

می سوزم و می خندم، آخر دلخوشم با تو

من را بسوزان عشق من در آتش آغوش

من را بسوزان و بده خاکسترم بر باد

تا عالمی را پر کند این عاشق مدهوش

از باد گفتم زلف تو آمد به یاد من

طوفان زلفت را بریز امشب به روی دوش

زلفت برقصان و ببر از هر سری بانو

با هر تکان زلف خود امشب تو عقل و هوش

تا که کنی کامل کنون بی هوشی ما را

جامی بده از جام لبها، بوسه ای هم روش

امشب خمارم بوسه ای نذر لبانم کن

می نوشم این پیمانه را، تلخ است اما نوش

* نسرین خانصنمی

 

 

غنچه

هشتم آذر ۱۳۹۵

 

"کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را " *

توحاضر همیشه ای، حاشا کنم ترا؟

تو غنچه ای عزیز، قشنگی که کوچکی

با بوسه های خسته ، مگر وا کنم ترا

* فروغی بسطامی

 

 

کاروان 

هشتم آذر ۱۳۹۵

 

کاروان پشت کاروان می رفت

مرد، زن، کودک و جوان می رفت

یک نفر داشت پرچمی خونرنگ

یک نفر هم عصا زنان می رفت

هرکه، هرجور در توانش بود

لنگ لنگان، دوان دوان، می رفت

نوجوانی علم به دوشش بود

پیرمردی، که قدکمان می رفت

چشمهاشان ستاره می بارید

راه و جاده؟ نه! کهکشان می رفت

شیعه ، سنی، مسیحی،زرتشتی

هر که عاشق، به پای جان می رفت

من ندیدم ولی یقین دارم

صاحب الامر بینشان می رفت

از میان عمود و موکبها

پابرهنه، دل جهان می رفت

در مسیری که روزی زینب رفت

هرکه می رفت، روضه خوان می رفت

اربعین بود و در مسیر حرم

کاروان پشت کاروان می رفت

 

۷

 

مقتول عشق

هفتم آذر ۱۳۹۵

 

گفتند عشق رویت، از ریشه اشتباه است

بوسیدن لبانت ،گفتند پر گناه است

من عاشق تو گشتم، بوسیدمت عزیزم

آخر بهشت رویت، بهر دلم پناه است

بوسیدمت زمانی ، از روی صدق نیت

حالا نصیب قلبم، یک عمر اشک و آه است

روی سپید و سرخت، قلبم ربود و حالا

رویم به پیش عالم، مانند شب سیاه است

مقتول عشق گشتم، در چاه گونه ی تو

در راه عشقت ای گل، روز و شبم تباه است

"در دام زلفت ای دوست صد کشته دیده ام من

این چاه چانه ی تو گودال قتلگاه است" * 

* محمدرضا حیدری

 

 

تنگ زندگی

هفتم آذر ۱۳۹۵

 

مانند ماهیهای سفره ی عید

در تُنگ آرزوهای کودکی نادیده زندگی می کنم

فردا چه خواهد شد؟

در رودخانه ای آزادی را تجربه خواهم کرد

یا با شکستن تُنگ زندگی ام تباه می شود؟

دنیای من در دستان کیست؟

 

 

بی تو

هفتم آذر ۱۳۹۵

 

"بی تو هوای نفسم تنگ شد" ؟

باز میان من و من جنگ شد

من به خودم سنگ زدم از غمت

باز،شکسته سرم از سنگ شد

شاکی ام از "من" منِ رسوای غم

چون که گرفتار تو"صد رنگ" شد

رفته ای چون باد، ببین بعد تو

پای من از رفتن تو لنگ شد

بعد تو این عاشق تو لال شد

ساز دلم باز بد آهنگ شد

عقل پرید از سر من بعد تو

شاعر دیوانه ی تو منگ شد

این نفس آخر شعر من است

بی تو هوای نفسم تنگ شد

 

 

 

سه غم زهرایی 

هفتم آذر ۱۳۹۵

 

"ز مژگان می چکد اشکم ولی آهسته آهسته

به خونم می کشد این غم ولی آهسته آهسته" * 

رسول رحمت، آن خاتم، روَد سوی جنان امشب

بگریَد فاطمه هر دم، ولی آهسته آهسته

حسن، پور علی امشب، خورَد زهر از جفا، باید

جهان سوزد در این ماتم، ولی آهسته آهسته

رضا ی حق به زهر کین، شهید دشمنان گشته

روَ د ضامن، از این عالم، ولی آهسته آهسته

وَ ابر رحمت ایزد -دو چشم فاطمه- امشب

ببارد تا سحر نم نم ، ولی آهسته آهسته

دو ماه غم گذشت اما ، دلم پر داغ و ماتم ماند

ز مژگان می چکد اشکم ولی آهسته آهسته

* سروناز زندیه

 

۶

 

دلتنگ لبهایت

ششم آذر ۱۳۹۵

 

"به جز دلم ، لبت از هر چه هست ، تنگ تر است

بخند ! خنده ات از دیگران قشنگ تر است !" * 

بخند بانوی من! خنده ات فریبم داد

فریب خورده ی تو از همه زرنگ تر است

به جان تو ! نه! به جان خودم قسم بانو

که چشم آهوی تو از پلنگ، پلنگ تراست

و قلب نازک تو ، ای فدای تو جانم

لطیف و ناز ولیکن ز خاره سنگ تر است

تو سنگ می زنی ام تا برانی ام اما

دوپای من گه رفتن بدان که لنگ تر است

تو دور می شوی از من ولی به جان خودت

که گوش من ز برای تو گوش بزنگ تر است

بخوان ز دور برایم ترانه ای امشب

به جز دلم ، لبت از هر چه هست ، تنگ تر است

* حامد ابراهیم پور

 

۵

 

دوباره شعر 

پنجم آذر ۱۳۹۵

 

"زمان آبستن شعر و زمین شعر

قرارم با تو در متن همین شعر" * 

فراری گشته ام از دست شعرم

ولی امشب نشسته در کمین شعر

فراری بودم و مخفی زدستش

نگفتم بنده در یک اربعین شعر

ولی امشب مرا بندی نموده

به دامی نازک و ابریشمین شعر

دوباره من، قلم، دفتر، نوشتن

دوباره یک شروع آتشین، شعر

دوباره می تراود از لب من

شبیه کوزه های انگبین، شعر

برایت می نویسم چند خطی

ز حال خویشتن اینجا، در این شعر

برای تو به خون خود نوشتم

دم آخر به خونم آخرین شعر

خداحافظ، خدا حافظ عزیزم

قرارم با تو در متن همین شعر

* دكتر اميرحيدري

 

 

۱

 

شکایت های مادری تنها

یکم آذر ۱۳۹۵

 

از همه نا گفته های دل شکایت می کنم

از خودم، از های های دل، شکایت می کنم

من ،زنی تنها، کنار خانه ی تنهایی ام

از غم بی انتهای دل شکایت می کنم

مادرم، عمری گذشتم از خودم ای کودکم!

رفته ای؟ از منتهای دل شکایت می کنم

من کنار پنجره، پیش اقاقیهای باغ

از تو ، از قهرت، بجای دل شکایت می کنم

غرقه شد دل در میان موج تنهایی من

"از تو پیش ناخدای دل شکایت می کنم" *

* مهناز محمودی"

 

 

چه کنم؟ 

یکم آذر ۱۳۹۵

 

پاییزی ام، ای همه بهاری، چه کنم؟

با این همه درد بی قراری چه کنم؟

لبهای مرا که دوختی با غم خود

"گر بوسه دهد مرا نگاری چه کنم" *

گفتی که ببند چشم خود،گفتم چشم

با فکر لب سرخ و اناری چه کنم؟

جام میِ بوسه ات نصیبم نشده

با این لب مانده در خماری چه کنم

افسوس که لایقت نبوده عشقم

حالا من و داغ شرمساری، چه کنم؟

ماتم زده ام، دلم ز دستم رفته

با سینه ی گرم سوگواری چه کنم؟

زرد است رخم، خزان به قلبم زده است

پاییزی ام ای همه بهاری، چه کنم؟

* مولانا

 

 

 

بوی حضور تو

یکم آذر ۱۳۹۵

 

"می رسد بوی حضورت پابه پای بادها

گرچه دائم خاطراتت می وزد در یادها" ؟

می شود گم این صدای خسته ام هر نیمه شب

در هجوم گریه های هرشب فرهاد ها

من همینم! لیلی ام! شیرینم و عذرا منم

آی ای عشاقِ نام خویش، با فریادها

من زنم! از جنس تو ای مرد، دستم را بگیر

ول نکن دست مرا در بین این جلاد ها

من اگر تنها شوم ،گم می شوی روزی، بدان

می شوی مقهور کید و حمله ی شیاد ها

ما کنار هم به این دنیا رسیدیم از بهشت

بی هراس از سیبها، بی ذکری از اوراد ها

حیف که آدم شدی و رفته ای سوی خودت

می رسد بوی حضورت پابه پای بادها

 

 

۲۵

 

دیو ودلبر

بیست و پنجم آبان ۱۳۹۵

 

هر چند که سهم ما زنی چون آهوست

هرچند خوراک ما کباب تیهوست

افسوس که مادرش همیشه با ماست

"هرجا که پری رخیست، دیوی با اوست"

 

 

ترامپ

بیست و پنجم آبان ۱۳۹۵

 

وقتی ترامپ مظهر افعال شر شود

وقتی رییس مملکتِ زور و زر شود

باید دعاکنی، وَ بگویی هزار بار

"یارب مباد آنکه گدا معتبر شود"

 

 

باد

بیست و پنجم آبان ۱۳۹۵

 

من شدم حیران زلفت، تو شدی شیدای باد

قلب من را بردی و ای وای و وایلای باد

زلف تو افشان و خود رقصان و من هم نا امید

از جفای روزگار است این همه غوغای باد

 

 

۲۳

 

تنها

بیست و سوم آبان ۱۳۹۵

 

"چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

هیچ کس این همه اندازه من تنها نیست" *

حال من حال یتیمی ست که شب خوابید و

صبح بیدار شد و دید، دگر بابا نیست

حال یک کودک تنها که خودش فهمیده

رفته بابا و خبر از بغل شبها نیست

بخت من بد شده با من، به خدا می دانم

هیچ امید به یك حادثه در فردا نیست

تا که من مثل شما شاد شوم، خنده کنم

تا که من هم بنویسم که غمی اینجا نیست

کاش دنیا به مراد دل شاعرها بود

یک نفس یاد دلم بود کسی، اما نیست

خواب دیدم که یکی حال مرا می پرسد

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

* مهدی فرجی

 

 

۲۰

 

عشق

بیستم آبان ۱۳۹۵

 

امروز فهمیدم که 

همه ی عشق های دنیا یعنی کشک!

من 

امروز

عشق را در موکب های عراقی ها دیدم

در چشمان پیرمردی که التماس میکرد 

مهمان سفره اش باشیم، و گاه التماسش رنگ و بوی تهدید داشت

در دستان پسرکی که

فقط یک پلاستیک "پف فیل" برای پذیرایی از زائران داشت

در پاهای دخت سه چهار ساله ای که

در دست و پای بزرگترها می لولید شاید جابجا کردن ظرفی به او برسد

در خانه ایی که شاید محقر بودند

اما همه ی امکانات محدودشان وقف زائران بود

در زندگی عاشقانی که

از صبح تا شب خدمت می کردند بدون آنکه سلفی بگیرند

بدون آنکه فیلم برداری کنند

امروز فهمیدم

"عشق فقط عشق حسین"

 

۱۹

 

الو! شاه علقمه

نوزدهم آبان ۱۳۹۵

 

الو! کربلا؟ وصل کن علقمه

بگویم به ارباب: حال شما؟

سلام ای که سقایی و خضر ره

شده آرزومند خال شما

سیاه است شال عزایت ولی

شده جان مصفا به شال شما

تو بی دستی و من بدون پرم

اجازه! بپرّم به بال شما؟

من از مرز؟ نه! از خودم رد شدم

رسیدم به راه وصال شما

شنیدم محال است وصلت ولی

خوشم من به وصل محال شما

شده قسمتم دیدن گنبدت

و مدیونم از این مجال شما

مرا کربلا می بری اربعین؟

بجایش دلم سهم و مال شما؟

 

۱۸

 

تو روح...

هجدهم آبان ۱۳۹۵

 

تو به روح اعتقاد داری، نه؟

یک سرِ پر ز باد داری، نه؟

ای که ملا شدی ، جنابعالی

سر سوزن سواد داری، نه؟

خوانده ای یک کتاب در عمرت

می نویسی؟ مداد داری، نه؟

در دلت حرف حق ندارد جا

ریشه در قوم عاد داری، نه؟

در سیاست یلی شدی، حتما..

رتبه در حزب باد داری، نه؟

با من و فکر من که جای خودش

با خودت هم عناد داری، نه؟

تا که ساکت کنی مرا، شخصا

روش فحش و داد داری،نه؟

پرسشی دارم از شما، آقا

تو به روح اعتقاد داری، نه؟

 

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 153 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 9:15