یادگاری های نیمه ی دوم دی

ساخت وبلاگ

۳۰ دی

تفاهم
سی ام دی ۱۳۹۶

دلت چون دست من خالی، لبت چون قلب من تنگ است
وبخت من سیه، با زلف مشکین تو همرنگ است
مگر نه آنکه سبزی مظهر صلح است و آرامش؟
چرا چشم تو عمری با دل من بر سر جنگ است؟
لبت جام می سرخ است و می دانم كه می دانی
که شعرم را که می خوانی، صدای تو خوش آهنگ است
و می دانم، و هرکس اهل این دنیاست می داند
که وقتی شعر می خوانی، زمین منگ و زمان هنگ است
جهان مبهوت آوای خوش و زیبای لبهایت....
شود، وقتی که می خوانی و در دستان تو چنگ است
کجایی؟ من نمی دانم، ولی این را بدان عشقم
دلم پر، دست من خالی و قلبم مثل لبهای شما تنگ است

سوال بی جواب
سی ام دی ۱۳۹۶

"به عشوه ای دل ما را ز ما جدا کردی
در آن دمی که نگاهی به چشم ما کردی"*
مرا اسیر دو تا زلف چون شب یلدا
مرا اسیر لبی سرخ و پر بلا کردی
منی که عمری رها از همه سرودم شعر
به درد عشق خودت،زار و مبتلا کردی
فدای چشم سیاه تو جان شیدایم
طبیب من شدی و درد من دوا کردی
نگاهی کردی و قلب مرا ربودی، حیف...
به لطف آمدی اول، ولی جفا کردی
گرفتی دین و دل از ما و رفتی از اینجا
بگو برای خدا این جفا چرا کردی
تو اهل مهر نبودی، به من بگو که چرا...
به عشوه ای دل ما را ز ما جدا کردی؟
*رضا کولایی

اختلاس
بیست و نهم دی ۱۳۹۶

بدتر ز دزدی چیست؟ حتما اختلاس است
بردن ز بیت المال، بار اسکناس است
دزدی ندارد شاخ و دم، این کار زشتی ست
هرچند خوشگل، گرچه خیلی باکلاس است
آقای دزد مال مردم، شیک و باحال
دلبر ز هر مرد و زنی با فرق تاس است
در باطنش گرگی نهان دارد جنابش
کارآفرین در ظاهر و فرصت شناس است
گاهی چفیه دارد و گاهی کراوات
هرجا که سفره پهن گشته،او پلاس است
گرچه الف، نون، قاف و سین نامیده گشته
خیلی غریبه نیست، ایشان از خواص است
وقت نماز جمعه همچون ابن عباس
در وقت چاپیدن هزاران عمروعاص است
ضرب المثلها گفته گشته بهر ایشان
مانند اینکه کاسه زیر نیم کاسه است
القصه ایشان آخر هوش است و ایشان
در کار و بار خویش خیلی با حواس است
در بین ما، شاید یکی از ماست ایشان
شاعر از این رو دائما اندر هراس است
می ترسم از این شعر و از موضوع این شعر
شعری که موضوعش نه عشقی، اختلاس است

فقر و غنا
بیست و نهم دی ۱۳۹۶

ای من فدای خنده های با صفایت
سازی بزن تا من برقصم پیش پایت
ای دوره گرد با هنر، بابای خوبم
دنیای من مدیون ساز خوش صدایت...
در کوچه ها می گردی و با خویش داری
شادی برای مردم بی اعتنایت
مانند دریا پاکی و چون کوهی محکم
بخشنده ای بی منتی همچون خدایت
می خندی و در چشم تو شرمی نشسته
مادر همیشه گفته از شرم و حیایت
در جیب خود فقر و غنا در روح داری
ای من فدای خنده های با صفایت

نگرش
بیست و نهم دی ۱۳۹۶

دنیای هر کس از خودش دارد نشانه
خوار ست خار و گل شود آخر جوانه
هرکس تمام عمر خود را بی کم و کاست
بار نگاه خویش را دارد به شانه

نداری
بیست و نهم دی ۱۳۹۶

"نشسته ام که در آیی به منزلی که ندارم
تو را چگونه بخواند دلم؟ دلی که ندارم"*
غزل سروده دوباره دلم برای نگاهت
بخوانم این غزلم را، به محفلی که ندارم
میان موج غمم من، بدان امید که شاید
ببینمت به سلامت، به ساحلی که ندارم
تو از منی که برایت به غیر شعر ندارم
چه چیزها طلبیدی و غافلی که ندارم
تو کشف تازه ی من در جهانی و تو ندانی
که مخفی مانده غم تو به پازلی که ندارم
میان شعر و غزلها میان دشت معما
نشسته ام که در آیی به منزلی که ندارم
*محمد سهرابی

پوسیده
بیست و نهم دی ۱۳۹۶

دارم فرو می ریزم
سالهاست
که دیوان اشعارم را به دست دارم
دیوان اشعاری که برای تو گفته ام
و آنها را تنها خودم می خوانم
بیچاره من
بیچاره شعرهایم

بهانه
بیست و هشتم دی ۱۳۹۶

چشمان ما شد خیس و این باران بهانه ست
لبهایمان خشکیده، تابستان بهانه ست
ما را نگاهی سوی لطف توست، ای جان
مهمانی و این سفره ی پر نان بهانه ست
سیب خدا در دست حوا بوده آری!
آدم هوایی گشته و شیطان بهانه ست
آدم امیدش دیدن حواست، حوا
دیگر خدا و جنت و ایمان بهانه ست
آری در اینجا هر لغت معنایی دارد
محصول فکر و حاصل انسان بهانه ست
ما غصه مان دوری ز روی توست و عمری
چشمان ما شد خیس و این باران بهانه ست

مشتاق حضوریم
بیست و هشتم دی ۱۳۹۶

"دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم"*
عمری ست که خون می خورد این دل ز غم تو
عمری ست که بر غصه ی دل سنگ صبوریم
یک عمر غم و غصه شده همسفر ما
ای کاش بیایی که سزاوار سروریم
ای کاش که این شب برسد تا به صحرگاه
خورشید جهان هستی و ما عاشق نوریم
گفتند به ما منتظر دولت یارید؟
گفتیم بله! منتظر روز ظهوریم
ما منتظر روی تو هستیم کجایی؟
هرچند که دل خسته ولی غرق غروریم
دل رفته به تاراج غم غربتت ای ماه
دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
*هوشنگ ابتهاج

غزه
بیست و هشتم دی ۱۳۹۶

از فاجعه از فتنه ی صهیون چه بگویم
از غزه، از این قطعه ی پر خون چه بگویم
عالم همه شد کور و کر از زور و زر ای خلق
از زخم تبر، بر تن زیتون چه بگویم

قافله همیشگی
بیست و هشتم دی ۱۳۹۶

"نتوان گفت که این قافله وا می ماند
خسته و خفته، از این خیل جدا می ماند"*
مطمئن هستم و مومن، به همین یک جمله
تا خدا هست یقین قصه ی ما می ماند
شرق تا غرب اگر دشمن ایران باشد
مملکت سبز، به الطاف خدا می ماند
سبز و آباد، رها از همه ی زشتی ها
شاد و آزاد پر از شور و نوا می ماند
ملت ما به خدا ملت پر احساسی ست
زیر این بارش احساس و دعا می ماند
راه این ملت و این ملک به سوی بالاست
بین طوفان غم و سیل بلا می ماند
پیر این قافله مردی ست ز نسل باران
تا که او هست بدان، لطف و صفا می ماند
عده ای دل به حرامی اگر اینجا دارند
نتوان گفت که این قافله وا می ماند
*محمد علی بهمنی

نگران
بیست و هفتم دی ۱۳۹۶

نگرانم نکند کوچه خیابان بشود
یا نیایی تو و این قلب پریشان بشود
باز هم یک غزل تازه برایت گفتم
تا بخندی تو و این شعر گلستان بشود
در دلم شورشی بر پاست، تو می آیی؟ نه؟
این محال است که جز عشق تو مهمان بشود
خرمن گیسوی تو دست صبا افتاده
آدمی عاشق گندم شد و شیطان بشود
بوی این زلف دل از عالم و از آدم برد
پس نپرس از چه دل شاعری حیران بشود
برده ای دل ز همه دل ز خدا هم حتی
این عجب نیست اگر مست تو انسان بشود
و در این کوچه همه منتظر روی تو اند
تا که آهویی در این دشت خرامان بشود
"هرکسی روی تو را دید از این کوچه نرفت
نگرانم نکند کوچه خیابان بشود"*
*علی صفری

گلایه
بیست و هفتم دی ۱۳۹۶

دارم گلایه از تو از دست دو گیسوت
از آن شب مخفی میان چشم آهوت
آه از من و از بخت تیره، از دل دل من
از کشف عشق من به چشم پر ز جادوت
افسانه ی این عشق را عالم شنیده
عالم شده از ماجرامان مات و مبهوت
بر شیشه ی دل شبنم اشکم نشسته
دارم نگاهی مخفی گویا بر بر و روت
تو شب چراغ جمع عشاقی عزیزم
چون شبپره جان میدهم امشب به پهلوت
ساز دلت کوک است با ساز دل من
می رقصم امشب با تکان و رقص ابروت
می رقصی و موهای تو در دست باد است
دارم گلایه از تو از دست دو گیسوت

مسافر
بیست و هفتم دی ۱۳۹۶

دل زد به جاده، خرم و خندان سفر کرد
من ماندم و او از برم چون جان سفر کرد
او رفت و من ماندم، ولی بی روح و خسته
من گریه می کردم، وَ او شادان سفر کرد
تبدار عشقش بودم و بیمار و یارم
جای محبت کردن و درمان سفر کرد
او رفت و من دلخوش به باد و بوی زلفش...
بودم، ولی او در دل طوفان سفر کرد
در کوچه ها من منتظر بودم بیاید
مانده دلم حیران، چرا پنهان سفر کرد
رفتم تمام جاده ها را در پی او
دنبال آن راهی که او از آن سفر کرد
من هم مسافر گشته ام مانند یارم
گشتم همان مردی که سرگردان سفر کرد
گریان شدم من، شادمان شد جاده، زیرا
دل زد به جاده، خرم و خندان سفر کرد

مقصر
بیست و هفتم دی ۱۳۹۶

کسی که بی محابا دل ببندد کم مقصر نیست
اگر گل اشک می ریزد، بدان شبنم مقصر نیست
دل و دین را اگر شیطان ربود از دست آدمها
دل آدم هوایی بوده، شیطان هم مقصر نیست
خدا خود سیب و گندم را نموده زینت جنت
اگر که ناخنک زد حضرت آدم مقصر نیست
نمی دانم گناهم چیست، من سیبی ندزدیدم
در این عالم شدم زندانی و عالم مقصر نیست
و چشمان سیاهی روز من را شب نمود ای دوست
و می دانم که می گویی که آن یارم مقصر نیست
"همیشه آن کسی که رفته را نفرین نباید کرد
کسی که بی محابا دل ببندد کم مقصر نیست"*
*محمد حسن جمشیدی

دلداری
بیست و ششم دی ۱۳۹۶

"دل ترا دادم كه دل يارى كنى
در كشاكش ها هوادارى كنى"*
من شدم بیمار عشقت تا که تو
یک شبی بهرم پرستاری کنی
تا برای این دل بیچاره ام
دلربایی ها و دلداری کنی
تا برای رفع غمها از دلم
طبق رسم دلبران کاری کنی
یا مرا با بوسه ای پر زندگی
یا به تیغی خون من جاری کنی
آمدم تا که بمیرم پیش تو
تا که بهر من عزاداری کنی
بعد مرگم جمله ام را یاد کن
دل ترا دادم كه دل يارى كنى
*علی داوودی

شربت لب های تو
بیست و ششم دی ۱۳۹۶

لبانت واقعاً هم شربت لیمو شدن دارد
دو چشم مثل بادام شما جادو شدن دارد
و از چشم تو که گفتم، به یادم آمد این جمله
که با چشمانی چون چشم شما آهو شدن دارد
دو چشم مست و خونریز تو که باشد کنار آن
برای دل ربودن ها، کمان ابرو شدن دارد
چنان کبکی میان کوچه ها وقتی که می آیی
خدایی ناز تو اینجا، کمی تیهو شدن دارد
تو که می خندی بانو جان، جهان می خندد و شادست
و با لبخند شیرینت، خوش و خوشرو شدن دارد
"چه تلفیق قشنگی اخم ترش و خنده ی شیرین
لبانت واقعاً هم شربت لیمو شدن دارد"*
*شهراد میدری

یادگار
بیست و ششم دی ۱۳۹۶

"این خط راهها که به صحرا نوشته اند
یاران رفته با قلم پا نوشته اند"*
با هر عبور از گذر زندگی و مرگ
یک قصه ی جدید، به دنیا نوشته اند
هریک به یک قلم، به زبانی جدید و ناب
شعری به روی گنبد مینا نوشته اند
این ، یک قصیده آن دگری یک غزل نوشت
آن یك، ترانه ای، وَ چه زیبا نوشته اند
بعضی صحیح و ناب وَ بعضی پر از غلط
در وسع طبع خویش در اینجا نوشته اند
تا حرفشان و قصه ی شان جاودان شود
یک یادگاری مخفی و پیدا نوشته اند
این یادگار و قصه ی یاران رفته است
این خط راهها که به صحرا نوشته اند
*صائب تبریزی

بی من
بیست و ششم دی ۱۳۹۶

"ای مونس روزگار چونی بی من؟"*
دلدار من، ای نگار چونی بی من؟
من بی تو اسیر دست غمها شده ام
دردانه ی کردگار چونی بی من؟
*مولانا

سربار
بیست و ششم دی ۱۳۹۶

"در خیال از راه دور انگار می‌آید کسی
در افول وعده‌ی دیدار می‌آید کسی"*
می رسد دلدار من از راه دوری پیش من
بخت بد بین همرهش سربار می‌آید کسی
این دگر یک قصه ی تکراری تکراری است
همره و همراه با دلدار می آید کسی
بارها در خلوت خود میزبانش گشتم و
با تاسف دیده ام هربار می‌آید کسی
کاش می شد ما دو تا تنها شویم افسوس که
از در و از روزن دیوار می‌آید کسی
تا که تنها بینمش خوابیدم و دیدم ولی
در خیال از راه دور انگار می‌آید کسی
*آرش صحبتی

آهنگ آخر
بیست و پنجم دی ۱۳۹۶

نفتکش، آتشی بر سینه ی دریا زد و رفت
این خبر آتشی بر جان و به دل ها زد و رفت
آب با آتش سوزنده شده همراه و
فاجعه آمد و یک ضربه به دنیا زد و رفت
مرغ آمین سر این بام نپرّید این بار
پیک مرگ آمد و چنگی به دل ما زد و رفت
همه مبهوت، همه گیج، همه حیرانیم
شب چرا خیمه بر این روز خدایازد و رفت
ملوان در دل آتش به دل آب نشست
ساز مرگش زد و احسنت! چه زیبا زد و رفت
"مرغ دریا خبر از یک شب دریایی داشت
گشت فرید کشان،بال به دریا زد و رفت"*
*هوشنگ ابتهاج

آب و آتش
بیست و پنجم دی ۱۳۹۶

ایران، عروس آسیا، در غم نشسته
با قلب خون،با چهره ای درهم نشسته
از آب و آتش گشته پر خون قلب ایران
مام وطن، یا دیده ای پر نم نشسته
دریادلان در آب دریا جا گرفتند
ایران و ایرانی در این ماتم نشسته
از ملک خاقان پیک شوم مرگ خوبان
در کشور بی کینه، ملک جم نشسته
آمد خبر، رفتند شیران، در دل آب
ایران، عروس آسیا، در غم نشسته

باغ تنهایی
بیست و پنجم دی ۱۳۹۶

من باغ پر از سیبم و اینجا سبدی نیست
دلشاد از اینم که غریبی ابدی نیست
تنهایم و بی هیچ رفیقی و رقیبی
تنهایی من ، پیش شما چیز بدی نیست؟
آن روز که رفتی به دلم سنگی زدی و
امروز از آن سنگ نه درد و نه ردی نیست
آن روز دلم سخت به درد آمد از آن سنگ
امروز غمم این شده: سنگی که زدی نیست
من شاعری آواره و تنها و غریبم
جز شعر برای غم من مستندی نیست
"صد بوسه به لب آمده کی میرسی از راه
من باغ پر از سیبم و اینجا سبدی نیست"*
*علی کریمان

پست
بیست و پنجم دی ۱۳۹۶

شیخی به جوانی گفت: خیلی پستی
هم تیغ به ریش خود زدی هم مستی
خندید جوانک و بگفتا ای شیخ!
من پست ترم و یا تو بالادستی؟
من تیغ به ریش خود زدم، مولانا!
تو تیغ به جیب ما زدی و جستی
من مست ز آب سرخ انگور شدم
تو مست ز قدرتی و بارت بستی
من دست به دست دختری دارم و تو
با مال یتیم خوارها همدستی
لطفا بنه آن کلاه را بالاتر
ای شیخ! ببین که در چه حالی هستی

درخواست
بیست و چهارم دی ۱۳۹۶

"باشد که کلید تو کند بخت مرا باز"*
شاید بشوم همسر مینا و پریناز
ای من به فدای تو و آن دسته کلیدت
بختم نکنی باز؟ نکن! فاش نکن راز
از بخت گذشتیم، سر تخت صدارت
محکم بنشین، قهر نکن، دبه نکن باز
قربیلک این خودروی دولت كه گرفتی
هی چاق بکن دنده و هی گاز بده، گاز
قر در کمر ملت ما هست فراوان
آماده ی رقصیم، بزن ساز و بزن ساز
سازی بزن و شوری بیفکن به دل ما
رفته است ز یاد همه مان معنی آواز
یا شاد نما کل وطن را حسن آقا
یا اینکه نما با هنرت بخت مرا باز
*مسلم حسنشاهی

بدبخت
بیست و چهارم دی ۱۳۹۶

از کله ی ما هوش پریده که پریده
بخت از در این خانه رمیده که رمیده
ما هیچ ندیدیم از این عالم و آدم
البته به جز چند نفر رنگ پریده
در گوش من آواز نخوانده کسی اما..
هرکس که رسیده است زده چند کشیده
"از نفت فقط سوختنش قسمت ما شد*
از عدل فقط سود سهامی که رسیده
آزادی فقط بوده نمادی که بگردیم
دربند خوشیم و دل ما خیر ندیده
باهوش ترین خلق جهانیم ولیکن
از کله ی ما هوش پریده که پریده
*شروین سلیمانی

دریادلان
بیست و چهارم دی ۱۳۹۶


دریادلان در قلب دریا آرمیدند
در بین طوفانها به آرامش رسیدند
کشتی در آتش سوخت، دل آتش گرفته
سی و دو ققنوس از دل آتش پریدند

غیرتی
بیست و چهارم دی ۱۳۹۶

نور چشمان شما تا کهکشان هم می رود
بوی زلفت با صبا تا بیکران هم می رود
آبی چشمان و رنگ سرخ لبهای شما
تا به اوج گنبد رنگین کمان هم می رود
در پی روی تو یعقوب و زلیخا جای خود
حق تعالی، خالق کل جهان هم می رود
من به گلهای تو احساس بدی دارم عزیزم
وقت بوییدن یقین روی لبان هم می رود
گشته ام مشهور اهل آسمانها، عشق من
قصه ی دیوانگی تا آسمان هم می رود
غیرتی تر از من بیچاره هرگز دیده ای؟
لب نکن غنچه عزیزم، روح و جان هم می رود
"می شود پیشانی ات بوسید چ از لبها گذشت؟
مومن از قم بگذرد تا جمکران هم می رود"*
*محمدرضا جان محمدی

حکایت عشق
بیست و سوم دی ۱۳۹۶

از عشق دارم یک حکایت بهرت امشب
از انتظار خود شکایت بهرت امشب
امشب دل من غصه دار است و نوشته
یک ماجرای بی نهایت بهرت امشب
زلف سیاهت روز من را شب نموده
باید بگویم از جفایت بهرت امشب
لبهای تو، چشمت، دو ابروی کمانت
باید بگویم از کجایت بهرت امشب
اینها همه جای خودش، باید بگویم
از آن صدایت، آن صدایت بهرت امشب
دیوانه ام کردی، چه داری در صدایت؟
باید کنم جان را فدایت بهرت امشب
من بهر از تو می شناسم قصه ات را
پس می نویسم ماجرایت بهرت امشب
تو عشق محضی، روح عشقی، نازنیم
از عشق دارم یک حکایت بهرت امشب

طوفان شعر
بیست و دوم دی ۱۳۹۶

"جمعه ها گریان شوند ابیات در دامان شعر..
تا کجاها می‌رسد ابر من و باران شعر"؟
کودکی هستم دبستانی و در جمع شما...
جمع استادان، شدم این جمعه را مهمان شعر
آدمی هستم که سیبی را ز جنت خورده است
با فریب بیتهای حضرت شیطان شعر
طبع من چون طفلی گریان است، توی کوچه ها...
هست سرگردان و گریان در پی مامان شعر
تا مگر این طبع ناآرام را رامش کند
گریه های بیصدا در غرش طوفان شعر
کاش من هم شاعری بودم که مانند شما
نام خود را ثبت می کردم در این پایان شعر
دفترم خیس است، خیس اشک طبع کودکم
جمعه ها گریان شوند ابیات در دامان شعر

راهی
بیست و دوم دی ۱۳۹۶

"با من اگر قصد سفر داری، دارم شبانه راه می افتم
اینجا به خود می لرزم از سرما، با این بهانه راه می افتم"*
خانه بدون عشق ویرانه ست،باید بکوچم سوی عشق آباد
یا که بیاور عشق را با خود، یا من ز خانه راه می افتم
من کفتر جلد شما بودم، من لانه ام دستان تو بوده
دستان تو دیگر ندارد مهر، از کنج لانه راه می افتم
بی آشیانم، آسمان ابری ست، چشمان من بدجور بارانی ست
طوفان شده در قلب من انگار، از آشیانه راه می افتم
من می روم تا که نبینم که، یک دست دیگر توی دست توست
وقتی گرفتی جز سر من را، بر روی شانه راه می افتم
باور نخواهی کرد،می دانم، اما سفر هم نوعی از عشق است
قلب تو مال من نخواهد شد، پس عاشقانه راه می افتم
باور نخواهم کرد حرفت را، راه تو راهی جز مسیر ماست
با من اگر قصد سفر داری، دارم شبانه راه می افتم
*فرامرز ریحان صفت

سهام عدالت
بیست و دوم دی ۱۳۹۶

بیست و چهار و ششصد از سهم عدالت
واریز گشته در حساب بانک ملت
شد تخم مرغی موجب خیر و نموده
دولت به این ملت به این اندازه خدمت
به به! چه سهمی و چه عدلی و چه سودی
به به! خجالت در خجالت در خجالت
انگار که ویروس مهر دولت قبل
کرده به آقای حسن حالا سرایت
ای مرد مومن! این کلید قفل ما نیست
پس کو کلید اعتدالت؟ کو درایت؟
ما رایمان را مفت دست تو ندادیم
آیا همین بوده تمام وعده هایت؟
کو عزت مردم؟ گدا پرور شدی؟هان؟
درد وطن این بود؟ نفرین بر بلاهت!
آیا گمان کردی که درمان می کند این...
بیست و چهار و ششصد از سهم عدالت؟

هنر عشق
بیست و یکم دی ۱۳۹۶

من شاعرم و صاحب اشعار زيادی
مشهور جهان است هنرهای عمادی
این مطلع طنزی ست بر این شعر جدیدم
شاگردم و در چنته ی من نیست سوادی
من عاشقم و شعر صدای دل بنده ست
بازار دلم رفته سوی نقص و کسادی
تا اینکه بفهمی که چه بدبختم،عزیزم....
صد نامه به تو داده ام و نامه ندادی
نه نامه و پیغامی به من دادی و عمری
در اوج غمم شاد شدم چون که تو شادی
این عشق مرا بنده ی تو کرده و گویا
دارد دل تو با دل من کهنه عنادی
"هم در به دری دارد و هم خانه خرابی
عشق است و مزينّ به هنرهای زيادی"*
*سعید بیابانکی

غم انگیز
بیست و یکم دی ۱۳۹۶

حال دل شاعر، به قرآن گریه دارد
احوال این مرد پریشان گریه دارد
بر دیده ی من ابر غمها سایه افکند
ابری که داده دل به طوفان،گریه دارد
دیگر خدا در این جهان جایی ندارد
آدم که شد همدست شیطان، گریه دارد
شد بوستان شعر، پامال غم و درد
سرما زده بر این گلستان گریه دارد
عمری، خزان حاکم شده بر این درختان
این شاخ و برگ لخت و عریان گریه دارد
باغی که می خندد به ریش نوبهاران
باید بداند که زمستان گریه دارد
باغ پر از گل بوده قلب ما، ولیکن
حالا شده همچون بیابان، گریه دارد
دیگر غزلهامان ندارد شور و مستی
حال دل شاعر، به قرآن گریه دارد

ایرانی
بیستم دی ۱۳۹۶

ماییم فرزندان این ایران آباد
قومی که عاشق بوده و همواره آزاد
از نسل سلمان و مسلمانیم و مومن
ماییم پور رستم و از نسل فرهاد
قومی دلاور، آخر مردانگی که...
هرگز نبوده در عزای دشمنی شاد
از هر نژاد و دین، همه هم درد و هم دل...
هم دوش هم گشتیم ما، از دوره ی ماد
ما مظهر غیرت، شجاعت در جهانیم
میراث دار قصه های رفته از یاد
هر کس که ما را می شناسد، می ستاید
گفته که بر این مردمان، صد آفرین باد
ما دستگیر هر ضعیف و ناتوانیم
در هر کجا از این جهان پر ز بیداد
در غزه و لبنان، یمن، شام و عراقیم
خصم سیا و خاری در چشمان موساد
اینجا شعار ما نه شرقی و نه غربی ست
ما دودمان ظلم را دادیم بر باد
ما، مرزهامان، مرز ایمان است با کفر
مرز میان ظلم و استبداد با داد
ایرانی آزاده ایم و بر لب ماست:
هم غزه، هم لبنان و هم ایران آباد

تنهایی
بیستم دی ۱۳۹۶

لباس گرم شاعرها همین اشعار تنهایی ست
و دل گرمی آنها هم، ه‍مین افكار تنهایی ست
متاع مثنوی دارند، مقداری غزل با آن
حراج شعر دلمشغولی بازار تنهایی ست
سلاحی جز تخیل نیست در دستان شاعرها
قلم، سردار فتح قلب، در پیکار تنهایی ست
به غیر از شعرهای من، چه می خواهی از این شاعر
که شعرم معنی غربت، در این گفتار تنهایی ست
طبیب من به درمانم، چرا دیگر نمی کوشی؟
نمی بینی که شعر من، كنون تبدار تنهایی ست؟
«برایت شعر می بافم تنت را گرم کن با آن
لباس گرم شاعرها همین اشعار تنهایی ست»
امیر عطا اللهی

کشک
نوزدهم دی ۱۳۹۶

خزانه؟ مال بیت المال؟ کشک است
تمام وعده ها، امسال کشک است
تلگرام گشته فیلتر؟ این محال است
صدا سیما شده باحال؟ کشک است
عروس بخت ما تبخال دارد
اگر گفتند دارد خال، کشک است
شده تنبان مان پاره، رفیقان
میان کوچه قیل و قال کشک است
زدم فالی به حافظ، گفته خیر است
ولی دارم یقین این فال کشک است
تمام کرک و پرهامان فنا رفت
پس از این ای پرنده! بال کشک است
شده اوضاعمان چون تیم ملی
صعود و بازی فینال کشک است
تمام سهم ما از این زمانه
به غیر از چاه و چندین چال کشک است
ولش کن شاعری را ای برادر
که دخل تو از این پاچال کشک است

کهنه درخت
نوزدهم دی ۱۳۹۶

حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
جز زخم تبر بر تن من ردّ کسی نیست
از بوسه ای بر روی لبم ردی نمانده
جز غصه و تنهایی مرا همنفسی نیست
جز دیدن روی تو در این باغ پر از گل
سوگند به لبخند تو در دل هوسی نیست
سیمرغی و در محضر تو جای چنان من
در محفل سیمرغ که جای مگسی نیست
در سایه ی دیوار تو مانده است دل من
در جاده ی این عشق که بانگ جرسی نیست
«"آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است،
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست"*
*هوشنگ ابتهاج

شبی با تو
هجدهم دی ۱۳۹۶

امشب شدم یک لحظه مهمان تو بانو
مستم من از زلف پریشان تو بانو
آهوی طبع شاعر من گشته امشب
در دشت زلف تو، خرامان تو بانو
در چنگ من زلف تو و در چنگ تو دل
چنگی بزن، گشتم غزلخوان تو بانو
من کافر بر هر چه غیر عشق رویت
من گشته ام عمری مسلمان تو بانو
در رهگذر در راه تو عمری نشستم
بی خانمانی گشته تاوان تو بانو
عاشق رسیده عاقبت امشب به منزل
امشب شدم یک لحظه مهمان تو بانو

سهم عشق
هجدهم دی ۱۳۹۶

دلواپسی، افسردگی، غم، سهم من شد
شب آمد و اندوهی مبهم، سهم من شد
در انتظار دیدنت طی شد جوانی
پیری رسید و قامتی خم، سهم من شد
پرچین غمها دوره ام کرده پس از تو
از بخت بد، پرچینی محکم، سهم من شد
از جنت باری تعالی، سیب سهمت
کفاره ی عصیان آدم، سهم من شد
در من سکوتی سخت جا خوش کرده بانو
بغض بزرگ عشق،کم کم، سهم من شد
من شادمانم که غمت مانده برایم
این یادگار توست،آنهم، سهم من شد
شادم که محرومم نکردی از غم خود
دلواپسی،افسردگی، غم، سهم من شد

نخواهم رفت
هجدهم دی ۱۳۹۶

"سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد"*
قسم به چشم سیاهت که این دل عاشق
به غیر روی تو هرگز نظر نخواهد کرد
اگرچه پر خطرست عاشقی ولی قلبم
از این خطر به خدایت، حذر نخواهد کرد
قمار عشق تو را نازم ای تک دل من
که در قمار تو عاشق ضرر نخواهد کرد
ولی چه فایده، من را ز خویش می رانی
ولی چه فایده ناله اثر نخواهد کرد
مرا مران زخودت، من سفر نخواهم کرد
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
*فاضل نظری

سرگشته
هجدهم دی ۱۳۹۶

"از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب"*
شاید که می خواهی مرا آوازه خوان بینی
تا من بخوانم تا بگویی که بیا امشب
وا کن لبان ناز و سرخت را چنان غنچه
واکن لبانت را من را کن صدا امشب
امشب دلم پیش نگاهت مانده عشق من
لطفی کن و من را نکن از خود رها امشب
درمان و درد من تویی نا مهربان من
در بوسه ها ی خود چه داری جز دوا امشب
من از تو می خواهم هزاران بوسه ی شیرین
باید دهد لبهای تو، من را شفا امشب
دیگر هوایی شد دل شیدا و دیوانه
از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
*محمد علی بهمنی

آدم
هفدهم دی ۱۳۹۶

انسان، بشر، حیوان ناطق، آدمش کو؟
اندیشه های باوقار و محکمش کو؟
این که به غیر از اشتها و شهوتی نیست
فکر بقیه کردنش کو؟ ماتمش کو؟
آدم همین آه و دم و خورد و خوراک است؟
انسانیت، چشمان از غم پر نمش کو؟
آدم غم همنوع خود دارد، مگر نه؟
این آدم خاکی غم این عالمش کو؟
سیب حرامی را نخورد از عشق حوا؟
حوای این آدم، عزیز و محرمش کو؟
بسیار، از این جسم خاکی بر نیاید؟
باشد! ولی همت، ولو اندک، کمش کو
خود را بخواند هر زمان، هر جا به اسمی
انسان، بشر، حیوان ناطق، آدمش کو؟

درد و دوا
هفدهم دی ۱۳۹۶

"زخم از زبان تلخ تو خوردن روا نبود
تقدیر ما به تلخی این ماجرا نبود"*
شکر دهان من، عسلی لب، چنین جفا
از تو روا نبود، به ما هم جفا نبود
جور تو بهر ماست چنان شهد زندگی
اما جفا طریقه ی اهل صفا نبود
ای جان فدای اخم تو دردت به جان من
جز اخم و تَخم جایزه ای بهر ما نبود؟
تو پادشاه حسنی و من هم گدای تو
این ظلم ها به قصه ی شاه و گدا نبود
یک بار بهر شادی ما خنده ای نما
جز خنده های ناز تو ما را دوا نبود
هستی طبیب درد، پرستار عالمی
زخم از زبان تلخ تو خوردن روا نبود
*حامد بهروان

انسان،شیطان
شانزدهم دی ۱۳۹۶

"از همان اول دلم را در تب و تاب آفرید
خاک بود؛ اما مرا از آتش و آب آفرید"*
آب هم گویا نبود آن روز در عرش خدا
جای آب ایزد مرا از باده ی ناب آفرید
من گمان دارم خدا می خواست شیطان لعین...
را کند آدم! مرا بی هیچ اسباب آفرید
یا اگر که نه، چرا من را چنین پر شور و شر
یا چنین، چون عکس شیطانی توی قاب آفرید
العیاذُ بالله از این گفته ی پر کفر من
خسته بوده حق، مرا در موقع خواب آفرید
آدم و حوا چنان یک بره رامش بوده اند
بنده را از نسل آنها، گرگ و قصاب آفرید؟
از همان روز نخستین بنده را اهل گنه
از همان اول دلم را در تب و تاب آفرید
*نجمه زارع

فیلتر
شانزدهم دی ۱۳۹۶

"هفت خط و بدتر از رنگین کمان! فیلتر نکن!
خانه ی امید ما را ناگهان فیلتر نکن!"*
تو که خود داری هزاران موشک ریز و درشت
موشک آبی ما را ای فلان فیلتر نکن!
فیس که داری، توییتر نیز هم داری، عمو!
تلگرام ما نباشد نصف آن فیلتر نکن!
من به این چتها شدم معتاد، عادت کرده ام
تا نگردم ناتوان و نیمه جان فیلتر نکن!
گاه اینستا و گاهی تلگرامم می شود
قطع، آنها را شما یک در میان فیلتر نکن!
فحش های زشت را فیلتر نمودم من خودم
خوشگل من، نازمن! شیرین بیان! فیلتر نکن!
مثل اینکه باز هم باید بگویم حرف خود
هفت خط و بدتر از رنگین کمان! فیلتر نکن!
*سام البرز

شب غزل
شانزدهم دی ۱۳۹۶

در دفتر شعرم غزل دارم من امشب
صدها غزل همچون عسل دارم من امشب
سیب خدا و بوسه های ناب حوا
با حضرت حق هم جدل دارم من امشب
از حضرت باری تعالی شرمسارم
دل رفته و قلبی بدل دارم من امشب
من یک درخت ریشه در خاک بهشتم
صدها ترانه در بغل دارم من امشب
وقت تماشای تو انگاری که مستم
حالی چنان بابا شمل دارم من امشب
تا در گذر شعری و آوازی بخوانم
در دفتر شعرم غزل دارم من امشب

با من بمان
شانزدهم دی ۱۳۹۶

"می شوی در امتداد یک خیابان ناپدید"؟
جان فدایت! تخم مرغ گشته الان ناپدید
ای سپید بیضیِ خوش مزه ی خوش آب و رنگ
ای که گشته در دلت خورشید تابان ناپدید
تا به کی از درد هجران تو من شیون کنم؟
تا به کی خواهی شدن در بطن مامان ناپدید
تو سفر کردی از این خانه، ببین که بعد تو
گشته مانند جنابت، جنس ارزان ناپدید
شد پس از تو جنبشی در شهر برپا بهر تو
شد شعار خلقمان از چه شد ایشان ناپدید؟
یک نفر در دست خود دارد پلاکاردی بزرگ
مرگ بر آن کس که کرده تخم مرغان ناپدید
من شنیدم که خروسی گفته با مرغش: نکن....
تخم، گفتم گشته در او روح شیطان ناپدید
الغرض ای تخم مرغ ناز! گریانم نکن
می شود اشعار من با چشم گریان ناپدید
باش! لطفا باش! لطفا سفره را خالی نکن
سفره ی بی تو نمی خواهم، شود نان ناپدید

واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 130 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 17:01